از بعدازظهر این آسمان توسکانا داره می خونه که تو کلید می ندازی تو در و می آی تو ... منو تو تاریکی اتاق نمی بینی ولی صدات میره رو هوا که میگی می دونم قرار نبود منتظرم بمونی ولی گاهی لازمه شاید ...و من ازاون نقطه تو رو می بینم که کفشاتو تندی در میاری و کیفتو می ندازی اون گوشه و دنباله من می گردی . می زارم اسممو صدا کنی . چند بار ... صدات تو صدای بوچلی گم شده ...بعد می آی جلو و یهو منو می بینی که نشستم پشت کاناپه زیر اون تابلو نقاشیه که عاشقشم ...می زارم با نسیم پاییز بغلم کنی . می زارم با نسیم پاییز با موهام بازی کنی و...
.
تو آشپزخونه موقع غذا درست کردن ، تو نشیمن موقع تخته بازی کردن ، تو راهرو وقتی از حموم در میام ، تو پذیرایی روی اون کاناپه که مستقیم جلوی باد پاییزه...همه جا هستی
.
حالا موهامو که شونه می کنم فقط میگم ای وای حالا چیکار کنم ...همین مونده بود موهام بوی تورو بگیره ...بوی پاییز چشاتو ، بوی پاییز رو تراس ، بوی دستاتو، وقتی اثر الکل رو تو چشام میبینی و دست می کشی رو گونه های گل انداخته م و رو مژه هام و روی موهای دور گوشم و میگی خوبی ؟درست بوی اون لحظه رو میده که منم چشامو می بندم و سرمو خم می کنم تا دستات روی گوشام گیر بیوفته و بگم اوهوم ...
ای وای
حالا چی کار کنیم ؟ چن روز دیگه مونده ؟
***
میگه کیه ؟ چی کارته ؟ میگم هیشکی یه دوسته ، یکیه که یه روز اصرار کرد و اصرار کرد و حرف زد و خواهش کرد و دلیل و منطق آورد و منو متهم به فرار کرد و اصرار کرد که فرار نکنم ، بزارم بفهمیم یه چیزیو ...یه چیزیو که من فهمیده بودمش . می دونستمش و دلیلی هم نداشتم که به اصراراش پاسخ بدم ... ولی از بس اصرار کرد و هی به من گفت فرار می کنی و نمی خوای بفهمی ، منم قبول کردم . قول دادم ..قول اولین بار ...به محضه اینکه اولین باری که ... اونم قول داد خوب ...ولی من میدونستم از اولم ...واسه همین لبخند زدم گاهی پوزخند هم زدم . همون موقع که به قولم عمل کردم پوزخند زدم ولی اون فرار کرد ... و همه ی حرفا و شعارهایی که چن روز تموم وقت صرفش کرده بود و فراموش کرد . منم فقط لبخند زدم . می دونستم . نمی خواستم اذیت بشه . خوشحالم بودم تازه که همرو فراموش کرده ... و خوب تموم شد ...
نگام میکنه
همشو پاک میکنه و می گه فکر نمی کنم خوشم بیاد ازش !
من بازم فقط لبخند می زنم و دستاشو نوازش میکنم . رخوت باد پاییزی و تاریکی و آسمان توسکانا نمی زاره هیچ کاره اضافه ی دیگه ای بکنم ...
0 comments Friday, September 29, 2006, posted by Night sweat at 11:16 AM
بدترین چیزه یه روز پاییزی آخره هفته قشنگ و محشر ، اونم درست وقتی تو خیلی سرحالی اینه که درست اول یه جلسه ی خفن و مهم که می دونی طولانیه و قبلشم جناب رئیس تذکر دادن که وول نخوری حتی اگه نفس هم نکشی بهتره ،جیشت بگیره ... بعد دیگه هیچی نفهمی از جلسه .بعد مجبور باشی تا دو ساعت بعد همونطوری عصا قورت داده بغله رئیس بشینی و هی سر تکون بدی و الکی تایید کنی بعد هم چشات زرد بشه ...!!!

*

این همه مدت هیچوقت فکر نمی کردم آرامش همین نزدیکیا باشه ... اینقدر نزدیک ... به فاصله دو تا گیلاس مشروب ، به فاصله ی دو تا قورت چایی ، به فاصله روشن کردن مانیتور ، به فاصله ی یه گاز زدن سیب لبنانی، به فاصله ی درست کردن یه شام جمع و جور ،یا حتی به فاصله ی رکاب زدن تو کوچه های تاریک و خلوت در حالیکه نگات به پاهای یکی دیگه ست که کنارت داره رکاب میزنه
تو تموم این وقتا آرامشو لمس کردم ... خیلی آرومم باز ، خیلی ...

*
با اینکه می بینم تو چه دایره ی بسته ای داری دور خودت می چرخی و هی خطهای این دایره هه پررنگ و پررنگتر میشه واست و یواش یواش داری تنها و خفه میشی ولی دیگه برام اهمیتی نداره ... گاهی وقتا باید تنها و خفه شد تا بعد یهو در حالیکه آخرین نفساتو با زور میکشی از فشار خطهای دایره هه بال بزنی و خودتو نجات بدی تا آسمون و نفس بکشی و خلاص بشی و جای واقعیتو پیدا کنی ... کاش فقط نمیری قبلش !


*
فصل منه ...این فصله من ...این فصله منه ...
0 comments Wednesday, September 27, 2006, posted by Night sweat at 1:16 PM
دارم به شدت می خونم ! همراه با درد وحشتناکی که هیچوقت درباره ش با کسی حرف نزده بودم ...
وقتی بهش فکر میکنم می بینم هفت سال که هیچ تا پنجاه سال هم که بگذره بهش عادت نمی کنم .
به این درد حزن انگیز خونبار که حتی بانو هم ازش خبردار نمیشه ، به این قسمت رازآلود وجودم که ظاهرا طبیعی و زیادی معمولیه و هربار برای من تازه گی داره و حس عجیب و تازه ای از کنارش کشف می کنم .
به این احساس حزن و درد و صبوری همراه با سکوت بی دلیلم .شاید احساس به فنا رفته ی مادرانه .شاید زنانه ترین حس وجودم ...
عجیبترین حس دنیاست برام ...همیشه تازه ترینه ...
0 comments Sunday, September 24, 2006, posted by Night sweat at 12:31 PM
خب الان چن روزی گذشته و من تازه متوجه ی دلیل محبتهای یهویی زیاد شده ی الف و میم ها شدم . حقیقت اینه که چیزی نه یادم می مونه نه به دلم می مونه نه اهمیتی داره برام . حقیقت اینه که اگه زخمی هم زده شد ، نیش و کنایه ای هم بود ، تیر متلک و بی مهری هم بود تموم شد و حتی زخمی از خودش به جای نذاشته بود که بخواد اذیتم کنه . به خاطر داشتن دوستای مهربونم ، دوستایی که به فکرم هستن وحواسشون بهم هست و من براشون مهم هستم خیلی خوشحالم .خیلی خوشحالم که اونقدر خودخواه هستم که نزارم چیزی آزارم بده . اونقدر قوی هستم که این چیزا واقعن واقعن برام بی اهمیت باشه ... آدما همشون اونطوری که ما میخوایم نیستن .خوشحالم که بهم یاد دادن متوقع نباشم. که هر کسی تو هر شرایطی تو هر شرایط خاصی عکس العملی نشون میده یا بر خوردی می کنه که کاملن نشون دهنده ی حال و احوال درونیشه ...هر کسی حق داره هر جور دلش خواست رفتار کنه ... به کسی هم البته ربطی نداره . من نوعی هم اگه اذیت بشم بر فرض اونقدر بلد هستم که از خودم دفاع کنم و حرف بزنم ،مگه اینکه مثل خیلی وقتای دیگه مثل خیلی موارد مشابه دیگه برام بی اهمیت باشه موضوع اونقدر که حتی یادمم نمونه ...تنها چیزی که این وسط تونستم با توجه به شرایط خاص بدست بیارم این بود که به خودم حق بدم باز خودخواه بشم و دیگه واقعن اهمیتی بیشتر از اونی که آدما دارن براشون قائل نشم .
این سلاحه آدم ضعیفای ماجراست ، که میدونن زدن یه حرفایی ، یه متلکهایی حتی به شوخی،ممکنه باعث رنجش خاطر کسی بشه یا حتی دلش بشکنه، واین کار و می کنن باز و چه می دونم شاید آروم میشن این جوری . یا دلشون خنک میشه یه کم !
در هر حال ما که دلمون فولاد آبدیده ست و با این چیزا نه می لرزه نه می رنجه نه تکون می خوره .
به خاطر مهربونیه میم فقط داشت گریه م می گرفت امروز . به خاطر این روح بزرگ و این دل زلالش ...
چیزی که برای من مهمه اینه که دیگه می تونم روزشماری کنم برای بارون که البته که ارث بابامه .
من دیوونه ی روزای ابریم ، له له می زنم واسه اولین ابر پر بارون پاییزی .هیشکی هم تو شادی و بدمستیم با بارون پاییزی شریک نمی کنم . این تنها خوشیه زندگیمه که می خوام ماله خودم تنها باشه . نمیزارم کسی این لذتو، این حالمو با هر روش احمقانه ای یا هر دلیل مزخرفی ازم بگیره ...
پ.ن : البته که دکتر هم رفتم و چک هم شدم کامل و البته که همونطور که انتظار داشتم کاملن و حقم هم بود دوز قرصام پایین اومد و دیگه یه روز در میون می خورم و یحتمل فقط تا سی روز دیگه ...البته که من دیگه از هیچی نمی ترسم .البته که خوبم ...
0 comments Saturday, September 23, 2006, posted by Night sweat at 11:20 PM
می دونی ؟
یه ماه گذشته از بوسه های زیر آسمون پر ستاره ؟
از شهابهایی که تندتند میریختن و آرزوهامون یادمون می رفت از هولمون ...
از آتیشی که می رقصید و می خرامید و دوستش داشتیم و می سوزوندمون...
از ریختن آخرین ذره های ترس
از امنیت گذرا و پرآرامش
از امنیت
از امنیت
از امنیت ...
از آغوش عاریه ای
امنیت عاریه ای
بوسه ی عاریه ای
گرمای عاریه ای ...
یک ماه ...یک قرن ...
0 comments Friday, September 22, 2006, posted by Night sweat at 12:51 AM
یه عالمه کار دارم باید سریع برم بیرون . از صبح زودم پا شدم کلی کار کردم . الانم فقط یه ربع وقت دارم ... باورم نمیشه همین دورو بر بودم و سه روزه وقت نکردم بیام نت ببینم دنیا دست کیه . تو این چند دقیقه به جای اینکه برم ایمیل هامو چک کنم که داره از تو میل باکسم می زنه بیرون ، اومدم فقط این جا بنویسم که همه ی بدنم خسته و کوفته س و درد می کنه . سرم از مشروب دیشب هم یه کم درد می کنه ولی حالم کلی خوبه، سر حالم کلی . دی شب ارازل یا عرازل اوباش رفقا همه شام مهمون من بودن .از دو هفته پیش که از سفر برگشتیم دیگه همو ندیده بودیم ، واقعن همشونو دوست دارم . طبق معمول هم بودن میم و دیدنش و اون گپ کوتاهه چند لحظه ای تو آشپزخونه وقتی داشتم ظرفای شام رو تند تند می شستم کلی حالمو جا آورد . خوبیه داشتن دوستی مث میم اینه که لازم نیست حرف بزنی اصلن خودش همه چیو می بینه از چشمای تو ، می فهمه و حس می کنه ...
باید برم پیش ح آ ، به طور رسمی شدم مدل عکاسیش برای یه نمایشگاهی که واسه اردیبهشت سال دیگه می خواد برپا کنه . باید همیشه دیگه براش آن کال باشم ! هروقت زنگ بزنه باید بدوم برم واستم تا عکس بگیره ...تو لابراتوارش به شدت احساس آرامش می کنم . آرامشی که چند وقتی بود ، نبود ... خودشم شخصیت خیلی محکم و قاطعی داره . یه جوریه که آدم جرات نمی کنه انگار رو حرفش حرف بزنه . عکساش شاهکاره و ساعتها منو میخکوب میکنه .اگه سرحال باشه و خوش اخلاق و آدمو آدم حساب کنه گاهی میشینه و قصه ی هر عکسی رو میگه که خیلی هیجان انگیز و جالبه همیشه برام .!یه عکسم از کیارستمی داره که بهش هدیه داده . یه مشت گنجیشکن وسط برفا که من میخ اون عکسم و خیلی دلم میخاست یه دونه شو داشتم !چن شبه چشامو که می بندم فقط تصویره اون گنجیشکا وسط برفا میاد جلوی چشمم...
همه چی خوبه . همه چیز کنار اومدنی شده باز ... فقط دو روز دیگه مونده تا این تابستون لعنتیه کثافت تموم بشه و من بیوفتم تو بغل پاییز دوست داشتنیم
0 comments Thursday, September 21, 2006, posted by Night sweat at 2:13 PM
من نصف دلم از بعد از ظهر تا حالا داره می سوزه ، همینو می خواستی نه مهربون ؟ خسته م کردی . اعتراف می کنم اونقدر خسته م کردی که حس کنم می تونم قید همه چیو بزنم . اونقدر عصبیم کردی که به سرفه افتادم ... چطور دلت اومد وقتی اون همه خوبیمو دیدی ؟ این همه خوب بودنمو می بینی ؟ این شادیمو . این حس عمیقی رو که دارم از مبارزه بدست میارم ؟ چطور دلت اومد که گند بزنی بهش ؟ آره من یه دردی دارم . اما اصلن به تو ربطی نداره . دردم اونقدر بزرگه که هیشکی نفهمه . اونقدر عجیبه که هیشکی حالیش نشه . اصلن هم هیچ ربطی به تو و زندگی و رابطه هات نداره . چیزه جدیدی نیست ... چطوری حالیت کنم که هیچیم نیست ؟ چطوری حالیت کنم کاری به کارم نداشته باشی ؟ دیگه این جا هم دست و دلم به نوشتن نمی ره ...
نشستی یه گوشه و صداتم در نمیاد . داری زندگیتو می کنی ، کار می کنی ، تا دیر وقت الواتی می کنی با رفیقات . به دوستای جدیدت فکر میکنی . واسه پاییز دوست داشتنی ات هزار و یکی برنامه می ریزی . کلاس ، کار دوم ، دنبال خونه گشتن . کلی واسه زندگیت ، واسه زندگیه شخصیه خودت برنامه داری و می دونی داری می جنگی باز و می دونی حس شادیت عمیقه مثل همه ی حسهای دیگه ات .
مثل همه ی حس های دیگه ات که عمیق تر از اونیه که تو فکر کسی بگنجه . توقع هم نداری تو فکر کسی بگنجه . همین که خودت داری باحاش حال می کنی بسه . داری باهاش خودتو می سازی . داری باهاش زندگی می کنی . به کسی کار نداری ...بعد یکی وقتی حوصله ش سر میره و تنها می شه هی میاد انگولکت می کنه . هی گیر میده ، هی سیخ می زنه به احساست ، به روحت ، به زندگیت ..که چی ؟ که نگرانته ، که دلسوزته ...بابا لعنت بهتون . من نمی خوام کسی بهم فکر کنه . کسی نگرانم باشه . کسی برام دل بسوزونه . من اصلن احتیاجی به این چیزای احمقانه ندارم چرا نمی خوای بفهمی ؟ رسمن تو اوج خوب بودنم ریده شده به حالم !نمی دونم چی بگم واقعن ! نگاه کن . ببین کی داره فرار می کنه حالا ...تولدت مبارک دوست ناراحت من !من قدر این دوستیه خوب رو میدونم این دوستیه خوب رو که اینقدر با سختی و با تنش بدست آوردم و به این جا رسوندم ش . چرا سعی داری خرابش کنی ؟ چرا نمیزاری خاطره فقط یه خاطره ی خوب بمونه . چرا نمیزاری زندگیه عادی جریان داشته باشه . ؟ باور کن من همیشه میدونستم دارم چه غلطی می کنم تو زندگیم . حالا هم میدونم ... تو شاید ندونی ولی آ می دونه که پارسال همین موقعها من با چی دست و پنجه نرم می کردم . می دونه اون ونوفرا که شیش ماهه تموم زندگیمو باهاش تاخت میزدم چه بروز جسم و روحم میاورد .یه رابطه ی احمقانه و یا بودن یا نبودن کسی تو زندگی محک نیست واسه قوی بودن برای من . خیلی سطحی و دم دستیه.آ میدونه که من نباختم ...میدونه که من پیروز شدم میدونه که خم به ابرو نیاوردم ... این در قباله اون هیچه بچه ی من ... هیچه واسه من ... اینا رو می تونی بفهمی ؟ حالا میفهمی که خوب بودنمو به هیچ چیز مزخرف و احمقانه ی دیگه ای نمیدم ؟
اینا رو باید میگفتم تا خودمم یادم نره ...
*
تو کجایی که آرومم کنی و بگی آدما همه همینجورن؟ بگی زندگی عجیبه ؟ هی نگام کنی تا بتونی یه پری دریایی رو توصیف کنی ؟ کجایی که از عطارد بگیم ؟کجایی که از خاطره ها بگیم . از اینکه بلدیم بهم احترام بزاریم و خراب نکنیم چیزیو . به هیچ قیمتی خاطره هامونو از بین نبریم . تو کجایی که آرامش رو برام معنی کنی تو اسمم...هنوزم فقط تویی که آرومم می کنی . دلم بغل گنده تو خواست که توش گم بشم و بتونم راحت و بی دغدغه یه دل سیر اشک بریزم ...دلم یهو واسه خطوط کف دستات تنگ شد ...
*
محض اطلاع کسایی که کلن دوست دارن هی تو زندگیه من باشن و سر در بیارن از همه چی . من فردا عصر در نشر ثالث با ح آ که یک عکاسه مهمیه قرار دارم . قراره کاریه ..شاید ر هم همراهم بیاد ..شاید هم نه .... تا عصر هم سر کارم همون جا تو بلوار روبه روی بیمارستان بغل بانک ملت ساختمان 106 ، بعدش البته می دونستم قراره دیگه ای در کار نیست برای همین بعدش هم صاف میام خونه...
0 comments Saturday, September 16, 2006, posted by Night sweat at 10:30 PM
یه چیزی این وسط هست که غلطه ... با سیگار کشیدنم مبارزه کردم درسته که استارتش از خیلی وقت پیش خورده بود ولی درست تو این روزا تو حال و هوای مبارزه ، مبارزه نه با شخص سوم . مبارزه با خودم ، سیگار و از خودم گرفتم ...خودم میدونم که دارم با چی مبارزه می کنم . خودم می دونم که چه جوری دارم بر خلاف جریان آب شنا می کنم .خودم می دونم که مثل خیلی وقتای دیگه فرار نکردم . با سر رفتم توش و ازش دارم میام بیرون حالا ... مثل تموم وقتای زندگیم . مثل تموم وقتای دیگه ای . خودم می بینم که هیشکی دستمو نگرفت و من بلند شدم هر بار که زمین خوردم . هیشکی دستشو نزاشت پشتم تا یه لحظه بهش تکیه کنم و خستگی در کنم . خودم بودم تکیه ی خودم ، دست خودم بود که یاریم میکرد ...خودم بودم همیشه ، جنگیدم و بردم ...حتی دست بانو و میم و شین ... هم بودم خیلی وقتا ...اینا همش خیلی خوبه حتمن !ولی الان یه چیزی این وسط هست که خیلی غلطه .خیلی بی رحمیه . خیلی بی انصافیه و من باید باهاش مبارزه کنم باز...
این روزا هر چی به مهر نزدیکتر می شم فارغ از حال و هوای محشر پاییزی که منو سر حال و آروم میکنه ، بیشتر یاد تو می افتم . به زندگی که خیلی عجیبه . به عطارد و گم شدنمون .به فاصله ی بین دو روز ، ...
خیلی خوبه چیزی به اسم خاطره هست . خیلی خوبه مواظب باشیم خاطره ها خراب نشن . به گند کشیده نشن . خیلی خوبه خاطره ها خاطره بمونن ...خاطره ...همونجوری که هستن !
0 comments Friday, September 15, 2006, posted by Night sweat at 11:01 PM
خوبیش اینه که زودی پا میشم . جمع و جور می کنم خودمو . لباسامو می تکونم و باز راه میرم . همینجوری معلق وسط زمین و هوا ...
ر عاشق کشیدن منه . خیلی خوشش میاد که من یا عرق بهار نارنج می خورم یا دم نوش بهار نارنج . ازاینکه ثابت و بی حرکت مدت ها می تونم بمونم و درست بر عکس وقتای بی قراری و آشفتگی روح پر تلاطمم ، یهو دریای آرامش و سکون بشم ، لذت می بره ...
وقتی سرم پایینه و خیره خیره فکر میکنم و فکر نمی کنم . عاشق کشیدن منه . دائم طرح میزنه از موهای حلقه حلقه من و چروک زیر چشام . از اینکه پنج روزه یه دونه هم سیگار نکشیدم خوشحاله و هی منو تشویق می کنه به خاطره صدام هم شده دیگه نکشم . بعد هی طرح میزنه از انگشتای دست راست من که به جای سیگار مداد دستشه و هی می نویسه . میگه وقتی سرم پایینه و تند تند می نویسم و موهام تکون می خوره دوست داره هی طرح بزنه ولی حیف که طرحهاش ثابت می مونه و تکون موهای من معلوم نمیشه . ازاینکه با بر و بچه های خوش و بش می کنم و سر و کله میزنم خوشش میاد . از اینکه وقتی نیستم همه سراغ منو ازش میگیرن تازه گیها احساس غرور می کنه . از اینکه می تونه بشینه روبه روی من و با خیال راحت طرح بزنه و بعد هم طرحهاشو نشونم بده خوشحاله . از اینکه می تونه دائم بگه عاشق این طرحه منه عاشق اون طرحه منه و آخرش نگام میکنه و آروم میگه عاشق خوده منه احساس راحتی می کنه . می گه خیلی صبر کرده ...
منم آروم می شینم و هیچی نمی گم . صدام در نمیاد . حرف نمیزنم . تکون نمی خورم . فکر میکنم و فکر نمی کنم . حواسم جای دیگه ست . حواسم این جا نیست اینو می دونم که من اصلن تو این دنیایی که ر هست نیستم ...
این روزا تنها کسی که آرومم میکنه الفه . از همه فرار میکنم و میرم پیشش . میگم بخونه . اونم می خونه ... صداشو دوست دارم زیاد ... آرامششو ، راحتیشو ، خود واقعی بودنشو ، دنیاشو،مهربونیشو، حرف زدنشو ، مستی هاشو ...
میگرنم باز گیر داده شاید ماله نکشیدن سیگاره ... باورم نمیشه 5 روزه یه دونه هم نکشیدم . دلم میخواد دووم بیارم و دیگه نکشم . اشتهامم زیاد شده یه کمی . حوصله م سر میره یه بند آدامس می جوم . ازین کارم متنفرم . ولی چاره ای نیست . می خوام این بار هم پیروز بشم . آرومم . عین یه کسی که به سرنوشت خودش تن سپرده . عین یه قاصدک بازیچه ی دست نسیم و توفان . عین برگهای درختا که با یه تلنگر میریزن و این ریزش عادیه کاملن . هر روز از آدما بیشتر فاصله میگیرم ، غرق شدم تو نقاشیام فقط.
*
خواب می بینم سرم پشت صندلیته و خوابیدم و هی از خواب می پرم ولی تو دستامو نمیگیری . بغلم نمی کنی. هی به صندلی چنگ میزنم و سعی میکنم بخوابم و نبینم که سرت حالا خم شده رو شونه های اون و از بغض میمیرم و گریه ام نمیاد و غرورم هی خودنمایی می کنه ...
این شده خواب هر شب من !
نشستی و می لرزی و تو تب می سوزی . صدات در نمیاد از وحشت . عین یه کابوس . می دونی داره بهت نزدیک میشه . یه چیزه غریب و تاریک داره به سرعت نزدیک میشه و تو هیچ کاری ازت بر نمیاد . نشستی و می لرزی و قدرت نداری جیغ بکشی . صدات خفه شده کاملن . اونو حس می کنی درست پشت سرته و حالا چشاتو می بندی و راحت ، خیلی راحت تر از اونی که فکرشو بکنی میزاری بهت حمله کنه .حتی صدات هم در نمیاد . خوبیش اینه که تنها نیستی .تو جمعی . همه دارن حرف میزنن و می خندن و تو داری به ظاهر گوش میدی اما همه ی حواست به اونه .بیصدا می اوفتی .
بی صدا ... بی صدا ... بی صدا
تمام شب
تمام شب لعنتی پر از کابوس و تاریکی و وحشت
چشم که باز می کنی . وقتی اون دیگه رفته و دست از سرت برداشته فقط چشم گریون می بینی ...چقدر گذشت ؟ چقدر طول کشید ؟آفتاب روی صورت رنگ پریده و پر از عرقت افتاده فقط . روز شده و تو خلاص شدی ،این بار هم خلاص شدی .ظاهرا ...اما زخمهای این دفعه طول می کشه تا خوب بشه . زخمهایی که به روحت زده و تو حتی فکر میکنی خودت زدی از حرص . از عصبانیت . از ناراحتی . از ترس . از درد .از تنهایی ...
اینقدر سنگین و معذبی که با اینکه صدات هنوزم در نمیاد با زور لبخند میزنی و چن کلمه حرف مزخرف میزنی فقط برای اینکه از هجوم دلسوزیها و نگرانیها رها بشی .پر از حرصی . پر از عصبانیتی . پر از ناراحتی . دلت میخواد فریاد بکشی ولی صدات...دلت میخواد اشک بریزی ولی گریه ات هم نمیاد . اونقدر عصبانی هستی و اونقدر غرورت به لرزه در اومده که حتی حاضر نمیشی یه قطره اشک بریزی بلند میشی آروم وتا باز سرتو بالا بگیری و هر طور شده با آفتاب به زندگیه عادی برسی ...
0 comments Wednesday, September 13, 2006, posted by Night sweat at 10:57 AM
عصبانیم و خسته و بی خواب
خستگی و نخوابیدن و فشاری که خودم فقط می دونم چه دهنی ازم سرویس کرده یه طرف
این عصبانیت و این ترسه یه طرف ... می ترسم . از یه چیزه غریب و تاریکی که حس می کنم داره بهم نزدیک می شه می ترسم و عصبانیم از خودم ...
لعنت به من
کاش می تونستم به یکی پناه ببرم .به یه جای امنی .یه جای مطمئنی . یه آدم قوی که با دستاش دورمو بگیره و نزاره هیچ چیزه غریب و تاریکی بهم نزدیک بشه ...
می ترسم و عصبانیم و خسته م
سرم از یه نقطه ی کوچیکی درد گرفت اول و حالا به چشام و گردنم هم رسیده .
تب دارم و از همه بدتر اینکه نمی دونم چی میشه
کاش هیچی نشه .
کاش تا فردا لااقل هیچی نشه .
اصلن تحملشو ندارم .
عصبانیم از دست زمین و زمان و بیشتر از دست خودم که چرا حماقت کردم باز.حماقت به کنار . چرا متوقع شدم باز ... به کسی چه مربوط اصلن که من چه دردی دارم ؟ کسی چه می فهمه که چه دردی دارم ...عصبانیم فقط
یکشنبه 2 صبح از سفر برگشتم .یکشنبه 4 صبح رفتم فرودگاه که بازم برم سفر ! این دفعه اما ماموریت ... یکشنبه 7 شب تهران بودم و البته خانه ی هنرمندان ! یکشنبه 9 شب بعده بازدید از نمایشگاه با بر و بچز به زورو ضرب و تهدید برده شدم خونه ی نون عین یکی از عکاسای نمایشگاه . که دور هم باشیم و بگیم و بخندیم . یکشنبه 11 شب بعضیا مشغول رقصیدن و مسخره بازی .دو نفر مشغول سیگار کشیدن و من نشستم تو تاریکی زیر فوم سیاه رنگ موهام یه نور بزرگ تابیده رو صورتم و هی ژستهای عجیب غریب آرتیستی می گیرم تا میم میم ازم عکس بگیره . بعد نون عین میاد و یه ابداع جدید میکنه . بعد میم عین میاد ...یکشنبه ساعت 12.30 و من هنوز اونجا نشستم و مشغول چرت و پرت گفتن و خندیدن و عکس گرفتن هستن همه ...
دوشنبه ساعت 2.30 صبحه . تازه رسیدم خونه . . اینهمه انرژی از کجا اومده خدا میدونه . می خوام دیگه برم بخوابم یادم میاد گزارش ماموریتمو ننوشتم . یادم میاد صورت وضعیت رو چک نکردم . یادم میاد باید ... دوشنبه 5 صبحه . میرم دوش میگیرم و میام غذا درست میکنم . ممکنه شام مهمون داشته باشم . بعد لباس می پوشم و میام شرکت ...
دهنم سرویس که خستگی حالیم نیست و انرژیم دان نمیشه حتی یه لحظه ...
اونهمه انرژی که فقط خودم دیدم چطوری تو سفر ازم رفت ...اونهمه انرژی که صرفه محکم بودن و نشکستن شد . اونهمه انرژی که صرفه غرورم شد . صرف احساسم صرف منطقم صرف خوب بودنم صرف صبوریم صرف سرخم نکردنماونهمه انرژی رو حالا دارم بدست میارم ...انگاره پاداشه پیروزی تو یه امتحان بوده . هر چی بیشتر به عمق چاله چوله های عوامانه روح و شخصیت بعضی آدما پی بردم و ترن آف شدم، انگار یه چیزی در من سبکتر شد ... انگار یه گیره که بهم وصل بود ازم کنده می شد . تحملم آسونتر شد . قدمهام برای گذشتن تندتر شد و نفسم راحتتر ...بغضم نشکسته رهام کرد ...و حالا واقعن سرخوشانه و سرمست دارم می گذرم و میرم ...
می رم
می رم
و دیگه به پشت سر نگاه نمی کنم ...
خواسته یا ناخواسته " آ " رو خیلی اذیت کردم . دیگه نمیخوام این اتفاق بیوفته . به هر قیمتی که شده . تحت هیچ شرایطی ...نباید بیوفته
0 comments Monday, September 11, 2006, posted by Night sweat at 12:51 PM
عبور باید کرد
و هم نورد افقهای دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد .
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد ...
بازم سفر ...این بار حس می کنم در معرض مهمترین امتحان زندگی ام ... همیشه خراشی است روی صورت احساس . همیشه چیزی ، انگار هوشیاری خواب ،به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت و روی شانه ی ما دست می گذارد ...
0 comments Thursday, September 07, 2006, posted by Night sweat at 2:50 PM
غین پای کارتی که روش عکس یه مشت بچه ی گوگوله رنگی رنگیه و آرم یونیسف داره ، بعده کلی چیزای باحال تعریف کردن از همون لحظه ای که رو تخت من نشسته بود و داشت می نوشت و منم واسه خودم گوشه اتاقم زانوهامو جمع کرده بودم تو دلم وچسبیده بودم به سه کنج محبوبم و داشتم گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد گوش می کردم و یه سیگارم این وسط واسه خالی نبودن عریضه آروم آروم دود می کردم ، نوشته " ...دوست می دارم که اینجوری باشه . اونم اینکه هزار سال دیگه هم که بگذره بازم چشات عین همین امروزه 78 باشه . عین همین چشات صاف ِ مهربون ِ خوب که اشک توش جمع شده بود و آدم فکر می کرد این ...هه چه زلاله ، چه خوبه ، چه آدمه ..."
فکر کنم تنها کسی بود که حزن این روزهای منو دید . تنها کسی بود که بعد از تنها سه هفته شایدم بیشتر یا کمتر که منو دید گفت چه لاغر شدی تو . تنها کسی بود که تنهاییمو تو اتاقم لمس کرد . کسی که تو اون سه کنج زیر اون نقاشیه دختره تو دریا می شینه و زانوهاشو جمع می کنه تو دلشو واسه خودش آهنگشو گوش میده رو دید ، آرامش پر از اندوه شایدم غمبار شایدم حزن انگیز منو حس کرد . این آرامش این روزامو که نمی دونم چرا ته ته ش ختم میشه به یه لبخند رو لبام یا ختم میشه به مهربونی که کاتالیزوره صبوریه همش . دلم واسه رویاهام تنگ شده . خیلی زیاد . چی شد اینهمه ازشون دور افتادم ؟ از کی رویاهام تبدیل شدن به کابوسهایی که در طول شب هزار بار پرتم میکنن پایین و باز خسته و له شده و در هم شکسته می کشنم بالا و باز دوباره پرتم میکنن ...؟
شاد بودن خیلی خوبه اما به شرطی که زیرش یه عالمه بغض نشکسته و فرو خورده نباشه . وقتی هست همین میشه که قهقهه که میزنم یهو چشام پره اشک میشه . دلم می خواد ببارم . دلم می خواد ...
چیزی که در حال حاضر مسلمه اینه که خیلی خیلی آرومم . می تونم نفس عمیق بکشم و لبخند بزنم و دوست داشته باشم . می تونم یه عالمه ماهیه کپل و ماهیه قرمز و ماهیه سیاه بکشم . می تونم رنگ سبز واقعی رو بکشم . می تونم بازم آبی بشم . آبیه آبی . آبی تر از خواب ستاره ها . وقتی می دونم تو یه رویای نیمه شب من همشون خوابشون برده . آبی تر از مهتاب حتی که این شبا حضورش از تحملم خارجه از بسکه خودمو انداختم تو آغوش نیمه شب تاریک و سیاه ...
خوابم میاد . به اندازه ی هزار سال نوری خوابم میاد . یه خواب آبیه پر از رویا که تو هیچ کجا نگنجه .
*
سربالایی اتوبان کردستان نه فقط برای دوچرخه سواری بلکه واسه قدم زدن هم خیلی حال میده . به خصوص اون دیواره که روش ناشیانه سایه ی پل عابر و نقاشی کردن و آدم فکر میکنه همیشه یه کسی اون بالا هست و هیچ کس نیست ...
0 comments Wednesday, September 06, 2006, posted by Night sweat at 6:22 PM
آواره ترینم ...

مباد که به تو اعتماد کنم

آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم
مباد که انگشتانم را بدزدی

و چون بر دهانم بوسه زدی
دندان هایم را شمردم !


اما ...

دوستت دارم !
0 comments Tuesday, September 05, 2006, posted by Night sweat at 10:20 AM
من هرگز نمی تونم آرامشی که از تو می گیرم رو انکار کنم .
انرژیه بی اندازه مثبت و آروم که از حرف زدن باهات بدست می آرم .
این بودنت خیلی خوبه
خوبه که هستیم
خوبه که هستیم
خوبه که هستیم
*
بدترین چیز این زندگی فقط پریدن از خواب ... بهترینشم بیدار شدن از یه کابوسه ...
تو مرز بهترین و بدترین بودن خیلی بغرنجه !
همه چیز خیلی خوب بود . همه ی اون لحظه هایی که تو 78 گذشت . با دوستام . که هر کدومشون یه جور واسم عزیز بودن . که جمع شده بودن تا تولدمو تبریک بگن بخندن کیک بخورن بهم کادو بدن بوسم کنن و منو سر شوق بیارن به خاطر بودنشون . و میدونم که همشون یه جور ناراحتی داشتن . ر از میم دلگیر بود ولی با من خندید . پ از غصه در حال انفجار بود . اگه یه ذره دیگه بیشتر تو بغلش می موندم هر جفتمون گریه می کردیم . غین هم غصه ی رفتن پ رو داشت . و حتی آ ...
جمع شدیم خندیدیم کیک خوردیم کادو گرفتم ماچ کردیم همو کلی و من خیلی خوشحالم که هممون هستیم . با همین بغضی که تو گلومه بازم خوشحالم که زنده ایم و هستیم . حتی اگه پ سه شنبه برای همیشه بره و من میدونم دلش برای امروز 12 شهریور 85 تو 78 همیشه تنگ میشه ...

غین هم به قول خودش دیشب از آسمون به عنوان کادو تولد صاف افتاد جلوی پای من . بودنش خیلی مفید بود . بودنش درست بود . از همیشه درست تر بود . که اومد خونمون . تا صب زدیم تو سر و کله ی همو حرف زدیم و من کلی حالم خوب شد ...

امسال هیچ کجایی نبود که توش چیزی نوشته شده باشه از زادروزم ...

من ترو نبوسیدم چون می دونستم می شکنم و فرو می ریزم ... فرو می ریزم زیر پاهات ...

فردا سیزدهمه

من نمی دونم چمه !

آ تو قهوه ی فنجونم یه روح خبیث دید بایه انرژی وحشتناک منفی که تو کل زندگیم چمباتمه زده. من همیشه شادی بخشیدم به همه .این روح خبیث حتمن همین بغض همیشگی تو گلومه که همه ی لحظه های شادیم هم هست .

کادوی آ و آ و ه خیلی هیجان انگیز و دوست داشتنی بود ...

کبریتهای غین هم

کاش ...
0 comments Sunday, September 03, 2006, posted by Night sweat at 11:30 PM
چیزی که واضحه اینه که گریه کردن سخت شده ... خیلی وقته که سخت شده ...وقتی می بینم اینقدر مهربون یادم می ندازی قرصمو بخورم دلم میخواد گریه کنم . وقتی می بینم زن و بچه ی همکارم ده دقیقه دیر رسیدن و از هواپیما جا موندن دلم میخواد گریه کنم . وقتی می بینم باغبونه پیر مهربون اول صبح چمنای بلوارو خیس میکنه تا من که رد میشم و پاهام خیس میشه ، خوشم بیاد دلم میخواد گریه کنم . وقتی میبینم سر ظهر وسط همون چمنها همون جوری سر به سجده میزاره و خدا رو شکر میکنه دلم میخواد گریه کنم وقتی می بینم دکتر صاد زیر مقاله ش از من تشکر می کنه دلم میخواد گریه کنم . وقتی می بینم دوست احمقم تولدمو بهم تبریک میگه دلم میخواد گریه کنم وقتی می بینم پ داره میره آمریکا و بطور اتفاقی با غین دیدمش دلم میخواد گریه کنم . وقتی میم هم فامیلیم زنگ میزنه و میگه چقدر دلش تنگ شده برام و راجع به سفر مشورت می کنه باهام و میگه حتمن باید باشم و اگه نباشم نصف خوشی کمه ، دلم میخواد گریه کنم .تموم مدت این بغضه کنج گلومه و هی بالا و پایین میره . این همه هم بهونه داره ولی اشکه نمیاد . سر خم نکردن و نشکستن نمیزاره راحت وقتی پ رو بغل میکنم گریه کنم . نمیزاره وقتی به غین التماس می کنم بیاد شب پیشم گریه کنم نمیزاره وقتی با ر خدافظی می کنم گریه کنم ...من باید گریه کنم باید اشک بریزم و زار بزنم و بزارم همه ی بغضم تو هق هقم بریزه بیرون . اما خنده ی کثافتم خلاصم نمی کنه . به جای همه ی اینا از خنده غش و ضعف میرم به هر چیزه بی اهمیتی . و شلوغ میکنم و گلبانو میگه دیگه قرص ویتامینتو نخور . انرژیت زیاد شده و به غین میگه شیدا شده ...اینا علایم شیداییه فقط!
و من باز میخندم و چشام پر اشک می شه از خنده و بغضم گلومو قلقلک میده
خواهم شدن به می کده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
*
یه روزی هست که سیزدهمه . همینجوریش مهم نیست . اما اینکه بین دوازدهم و چهاردهم قرار
داره یه کم قابل تاملش میکنه . مهمش میکنه . هیچوقت مهم نبوده . اما امسال فقط به این دلیل که بین این دو روزه مهمه . حالا قراره یه روز خوب باشه . شایدم یه روز تلخ . خلاصه قراره بمونه ...
*
دوست من خودت بهتر از هر کس میدونی که تو زندگیم هیچوقت حس تملک نداشتم به هیچکس و هیچ چیز . میدونم که باورش واست سخت بود .ولی باور کردی ... دیدی . نشون دادم . من با حس تملک و صاحب بودن بیگانه ام .
میدونی که همیشه آدمها رو اونطور که بودن پذیرفتم و اونطور که خواستن باشن قبول کردم و بهشون احترام گذاشتم
به شرطی که خودمو بخونی . خود واقعیمو دور از همه ی پس زمینه های ذهنی ...
میبینی که من چقدر ساده ام، اینقدر که با یه بار خوندن تا آخر منو حفظ میشی .
دوست من می دونی هزار پاره شدن روح یعنی چی ؟ تکه تکه شدنش یعنی چی ؟ من تازه بعده کلی وقت جمعش کردم . تیکه تیکه . روح بیقرارو دربه درمو جمع کردم و بازور تو جسم نگهش داشتم . خیلی از من توقع نداشته باش . روی بودن من حساب نکن .
آواره گی ، دربه دری ، بی قراری ، آروم و قرار نداشتن ، همش کارماست دوست من ... داستان اون پری دریایی که یادت هست ؟
من محکوم ابدی ام . میدونی چه چیزایی ارزشن واسم ... همین بودنت . بودنت ...بودنت ... و دیگه هیچی
0 comments Friday, September 01, 2006, posted by Night sweat at 2:51 AM