ی زندگیه جالبی داره در نوع خودش . خودش هم که البته نظیر نداره ! دو ساعت به دو ساعت گشنه ش می شه و دین و ایمون نداره ، تا سیر نشه هم خوش اخلاق نمی شه . تا ازش غافل می شی گم می شه . و بعد تو تختش زیر لحافش پیدا می شه ! بالای 10 11 ساعت در روز می خوابه !

بعد همه ی اینا می شه دریای مهربونی و انرژی

عاشقششششششم !

کلی عکس دو نفره داریم . چون ما بدون غین چند روز اول عید رو رفته بودیم بوشهر پیش خاله ها و دایی های بی نظیرش ... دو روزه از بوشهر برگشتیم . و فردا می خوایم بریم یه جایی اطراف شیراز که غین رو هم اساسی ببینیم . بعدش من میرم کازرون با کاف و میم شیرازیه خودم و شوهرش . بعدش فکر کنم اگه وقت کنم برگردم تهرون برم سر کار باز !!!

-

نشستی داری غش غش می خندی با ی و غین به خاطر گند اول صبحی که زدیم دسته جمعی ! یهو موبایله زنگ میزنه . نگاه می کنی میبینی از شرکته ! گوشیو بر می داری با صدای کاملن حق به جانب میگی : مگه تو مریضی هر روز زنگ میزنی مسافرتمو کوفت می کنی بهم ؟

بعد یه صدایی شبیه صدای رئیست از تو تلفن میاد که میگه : من ؟؟؟

بعد تو دستپاچه میشی و شروع می کنی به ضایع کردن همکاره بدبختت و مالیدن یه جاهای رئیس از پشت تلفن !

امروز روز گند زدنهای خنده دار بود !

-

این ماهیه اسمش : می خارو بلاچنگو تو کومی دار بود ! خیلی خیلی خوشمزه بود . بابای ژیمپول پخته بودش مخصوص من ، مامانش هم که خاله فرشته بود قلیه ماهی خیلی خوشمزه ای پخته بود . من از روی اسمش چندین بار نوشتم و چند بار با آرمانی و ژیمپول تکرار کردم تا یاد گرفتم

تازه یه جایی هم رفتم که خساک (ماهی مرکب) خوردم و آقاهه بهم گفت : عامو فردا شو بیا سی بمبک !بعد من فرداش ژیمپول رو بردم اونجا سی بمبک (کوسه ماهی)و تازه اونجا رو به ژیمپول هم یاد دادم !!!



مبتلی ام عامو

مبتلی

- ها من داشتم مبتلی ات می شدما

- اصلن زندگی بی مبتلی بودن فایده نداره

-حالا هر وقت دلم تنگ شه میرم دختر سبزه های جفره رو می بینم

- مبتلی ام

-ازکنار دریا که رد می شی موجها واسه بوسیدن جای پاهات هی میان و میرن . می بینی ؟

- ها ، مبتلی ام

- خالو ، بی عشق همه جسمند !

- مبتلی ام خالو ، مبتلی

-مونه مبتلی خوت کردی رفتی حالا سنگم تو سرم میزنی؟

-چه کنم با این همه دلتنگی تازه ؟

مبتلی همتونم ...



از بوشهر بر می گردم . خبری نبود . عروسی جنوبی بود و کلی مهربونی و خونگرمی و از اینا .

همه هم حواسشون هی به من بود، ژیمپول و آرمانی و عامواحمد و خان دایی رحیم مبتلی و خاله دری و پشمک و گل سر سبد همه دلو صیادی . دریا هم که از همه بهتر بود .خیلی خیلی همه باحال و مهربون و گرم و خوب بودن ...

به هر حال گذشت ... خوش که نه، گذشت فقط

آخه عامو مو رفته بودم سی ندیدن کسی !!!

پ.ن: تیریپ بی چشم رویی !
حالا
همه عشقمو قطره قطره ذره ذره می ریزم پای نهال پرتغالم
تنها شور و شوق این زندگیه نکبت !
در و دیوار اتاقمم که زرد بشه پرده ی اتاقمم که نارنجیه جیغ بشه بازم خودم سیاه سیاهم ...موهام سیاه تر ، پای چشام سیاه تر ، لباسام سیاه تر...
زانو می زنم و گونه هامو می مالم به گلای قرمز شمعدونی و لبامو می مالم به شبنم روی نهال پرتغالم
...
اینجوریه زندگی در آخرین شب جمعه ی اسفند ماهی
وقتی گفتم توی خونه تکونی ها جزوه های اولیه ی فیلمنامه رو پیدا کردم و بعدش سکوت کردم ... می دونستم چیه داستان
وقتی همین که گفتی فیلم، با من و من گفتم اون فیلمو می شه بزاری، وقتی تا اومدم سراغشو گرفتم ازت ... می دونستی چیه داستان
مهم چگونگی ساخت فیلم نبود . واقعی بودن فضاها و صداهای پلان ها و خوب بودن بازیگرات ... برای من مهم فقط قصه بود .از همون روز اولی که خوندم داستانو ...و گفتی که واسه ی من نوشتیش...
دستپاچه گی و استرس تنها حاصل یه فاصله زمانیه ناچیز بود شاید .ولی تو می دونی و منم می دونم چه چیزایی بزرگ بزرگی تو این فاصله ی زمانیه ناچیز قرار گرفت !
قد هزار سال طول کشیده انگار این فاصله ی زمانی
حیف
این اولین سال تحویل توی عمره منه که من توی خونه ی خودم و کنار خانوادم نیستم ...
از یه طرف عذاب وجدان دارم برای بانو که سال تحویل تنهاست ، خانواده ی دونفری خیلی بد چیزیه !
از یه طرف خوشحالم که میرم از اینجا از پس فردا تا آخره عید این همه وقت با غین و ی خوش می گذرونیم و آتیش می سوزونیم و من قراره یه جاهای جدیدتری رو ببینم !
غم غمزده گی بانو جدی تره ولی . فقط خوشحالم که اونم اینجا نمی مونه
هر روز میگه تو نیستی سوت و کوره . نه کسی حرف می زنه نه صدای خنده ش بلند میشه نه شلوغ می کنه دائم !
خیلی خوبه آدم سر و صدا کنه همش که وقتی نیست جای خالیش حس بشه ها ! ته نامردی و بی رحمیه شاید . گاهی وقتا هم آخره آرامش و راحتیه !
دلم واسه آن دور دستها تنگ شده ...نمی دونم چرا پیدا نمی کنم دور دستهامو؟
اینقدر ازم دوری که حالا یه خورشید و یه ماه فاصله ست بینمون .
تو هستی
من نیستم
یا تو نیستی
من هستم
تو هیچوقت نبودی
من همیشه بودم
شایدم تو همیشه بودی ، اینجا ، این گوشه ...هستی همیشه ...
آرام
میم میگه تو نمی خوای بمیری بشریت از دستت خلاص شه ؟!
من می خندم . بعد عطسه می کنم ، بعد چون جدیدن خیلی خیلی به خرافات و چیزای غیر واقعی و چیزای غیر منطقی و چیزایی که کاری به عقل نداره علاقه مند شدم ، واسه عطسم یه تعبیر پیدا می کنم ...
بعد فکر می کنم من که خیلی وقته دیگه مردم !ولی نه هی بدتر پر از زندگی میشم بدون هیچ وابستگی به زندگی ! این حسه خیلی جالبه . منطق نداره . دیگه از همه ی چیزای منطقی بدم میاد !
همچنان به میم می خندم . میگه محشری تو به خدا . فکر کنم خدا هم رو تو گیر کرده . بلای آسمونی مونده سرت نیومده باشه ؟
آره همین گربه هه که اومد الان پشت پنجره ی بدون پرده ی من که اینهمه هول آور نگام کرد و منو ترسوند ، یا نه اون روزی که رفتم اطلس پود پارچه بخرم برای پرده ی اتاقم و اشتباهی به جای طول پنجره طول اتاق رو گفتم و ده متر پارچه واسه یه پنجره ی سه متر در دومتر خریدم و کول کردم و آوردم خونه و عین یخ وا رفتم !!!
بلا ازین بدتر ؟که آدم اینقد گیج و خنگ و حواس پرت باشه ؟
همچنون به میم می خندم ولی ! میگه فکر کنم فرشته های عذاب هم دیگه کم آوردن. تو فکره اختراعات جدید هستن فقط به خاطره تو !
نمی دونم چرا دیگه هیچی تکونم نمیده ؟ ناراحتم نمی کنه خیلی . عصبی نمیشم زیاد .مگه چی بشه . اونم زودی از بین میره . یه جورایی یه آرامش عجیب غریب دارم که هر کاری هم میخوام می تونم بکنم . از عذاب و اختراعات جدید هم یه جکه جدید در میارم که ساعتها بشه بهش خندید حتی تنهایی !
میم دیگه در جواب خنده های من لبخند می زنه . بدتر از صدتا فحش !!!

سيگارهاي لحظه‌ي چشم انتظاريت، سيگارهاي بعد در آغوش ديدنت
سيگارهاي شعله‌ور از تو به يك طرف، سيگارهاي لحظه‌ي تاريك رفتنت
سيگارهاي خاطره‌ي روز آمدن، سيگارهاي خاطره‌ي جنگ تن به تن
سيگارهاي شعله‌ور از من به سمت من، سيگارهاي خاطره‌ي تلخ رفتنت
سيگارهاي اينكه تو آيا بدون من...؟ سيگارهاي اينكه نه هرگز بدون تو
سيگارهاي اينكه چگونه...؟ چه مي‌شود...؟سيگارهاي اينكه مبادا شبي زنت....
سيگارهاي شعر من از موي تو سياه، سيگارهاي موي تو از رنگ شب سياه
سيگارهاي رنگ شب از دود آن سياه، سيگارهاي عمر مرا دود كردنت...
سيگارهاي لحظه‌ي با تو گريستن، سيگارهاي لحظه‌ي بي تو گريستن
سيگارهاي لحظه‌ي در تو گريستن، سيگارهاي گريه‌ي رفتن گرفتنت
سیگار را به عشق تو كبريت مي‌كشم، اين شعر را به عشق تو كبريت مي‌كشم
من خويش را به عشق تو كبريت مي‌كشم، در لحظه‌هاي مثل شعري سرودنت....
.
محمدرضا حاج رستم بيگلو
.
.
.
ما این شعرو خیلی دوست داشتیم ...من نه اول . اون . بعدش من چون اون دوست داشت ...
هر شب این موقع ها که میشه صدای بارون میاد . من تو تختم زیر پنجره ی بدون پرده م ، اول فکر می کنم یه سوسکی حشره ای چیزی داره راه میره و بعد از جا می پرم و صدای قطره های بارون که از توی کولر و از پشت پنجره میاد و می شنوم ...
صب که پا میشم از دیدن زمین خشک جا می خورم هر چی میگم دیشب بارون اومد هیشکی باورش نمیشه ...
امشب بیدار موندم . صدای بارون که اومد پریدم پنجره رو باز کردم ...
وای چی تو این زندگی به اندازه ی در آغوش کشیدن بوی سیمان بارون خورده و بوی خاک بارون خورده وسط نیمه شب آخره زمستون می تونه دلچسب باشه ؟
چی تو این زندگی به اندازه ی پوسته های قهوه ای جوونه های شاهتوت که داره یواش یواش ترک می خوره قشنگه ؟
چی تو این زندگی نکبت آدمو به اندازه ی کاشتن نهال پرتغال از گلدون توی باغچه سر شوق میاره ؟
از استشمام بوی شمعدونی هایی که کنار این ساختمون نیمه کاره تو بلوار کاشتن آرامش دهنده تره ؟
بارون سریع بند اومد . دیوار سیمانی هم سریع خشک شد . فقط بوی بارون مونده و شبنم های روی سبزه های عید گلبانو
القصه یه مدت بود به علت کمبود هیجان دچار افت انرژی شده بودیم . یه روز یه فیلم مستند دیدیم که اون موقع روش قسم خوردیم که خالی بندیه . راجع به نشانه ها تو زندگیه آدما . فرداش اتفاقن یه مقاله توی یه سایتی خوندم راجع به اینکه آدم باید به نشانه ها توجه کنه و اینا ...
عصرش فکر کردم تفریح جالبیه هم فانه برام هم هیجان داره توش . یه کم برم دنبال نشانه ها ببینم داستان زندگی از چه قراره !
یه هفته دوهفته ای گذشت و من سرم گرم بود و دوباره پر از هیجان شده بودم . البته نشانه ی خاصی ندیدم خیلی هم زدم تو خاکی یه جاهایی هم باید از آبروریزی گریه می کردم اما من اونو هم دوست داشتم . دنبال برگ و تمرکز کردن رو صورت یه بچه شیش ماهه دنبال لبخند و کاغذ پاره های قدیمی لای یه کتاب و حتی یه چیزه کوچیک و قابل توجه تو فیلم همرو رفتم دنبالش تا ببینم پیامش چیه و خب طبیعیه که هیچکدوم هیچ پیامی برا من نداشت جز دو روز سرگرم شدن و البته یه چیزای یه کم تازه یاد گرفتن . تا اینکه در پایان آخرین روز از هفته ی دوم من که به ندرت پنجشنبه صبحا از خوابم می زنم و میرم بیرون برای یه کاره تقریبن واجبی رفتم توپخونه .
برگشتنی تو متروی توپخونه یه آقایی از بغلم رد شد که خیلی خوش تیپ و قد بلند و بوی عطر و این چیزا بود خلاصه . وقتی رد شد دیدم یه کاغذه تا شده از لای کیف پولش که دستش بود افتاد زمین . منم دنبال نشونه پشت سرش اون کاغذو برداشتم و اصلنم نگفتم آقا کاغذتون افتاد . تو مترو لای جمعیت سوار که شدم در حالیکه سعی کردم به خودم یه کم استرس هم بدم کاغذو باز کردم ! یه شماره موبایل و مطب یه خانوم دکتری توش بود !!! ( متاسفم که فکر ناجور کردین)
من که قصد نداشتم یعنی اصلن نشد که بیخیال این تلفنه و اینا بشم فرداش زنگ زدم به مطب و با کلی خالی بندی و صغرا کبرا ته و توشو در آوردم که خانوم متخصص زنان هستن و یه وقت الکی هم گرفتم ازش. یه هفته بعد رفتم سراغش . تو راه هی فکر کردم چی بگم آخه . برا چی میرم آخه . همینجوری دلم میخواست ببینمش . چراشو هم نمیدونستم . هی گفتم باید برم . حالا دکتر خودمو با زور بعد ده بار کنسل کردن وقتم میرم ولی اینو سر وقت دقیق یه هفته بعدش بی چک و چونه رفتم. تموم مدت یه هفته رو هم فکر کردم برم بگم آخه چمه ! هیچیم اگه سالم نبود سیستم فیزیولژیک دوره ایم عین ساعت سر وقت و دقیقه و ثانیه بدون کوچکترین دیر و زودی کار می کرد . مرتب و دقیق و بی دردسر و اذیت ...تو کل زندگیمم دوبار بیشتر نرفته بودم دکتر زنان .بیقرار بودم حتی منشی رو هم ببینم ، مطب رو ، خانوم دکترو هر چیزی که اونجا بود حتمن یه ربطی به من می تونست داشته باشه . از دوستای قدیمی یا یه فامیل نزدیک چه می دونم . تا وقتی صدام زد منشی که برم تو .اینقدر فکرام آشفته و این ور اون ور بود که تصمیم نگرفتم برا چی رفتم !
دکتر هم آشنا نبود هیچی آشنا نبود همه چی عین همه ی مطب های پزشکهای متخصص همون پول ویزیت حرص درآر و دفترچه بیمه الکی و مطب شلوغ و منشی بزک کرده و خانوم دکتر سانتی مانتال و صندلی مخصوص مطب زنان و هزار تا جینگول دیگه که منو رسمن افسرده کرد . یه چیزایی سر هم کردم و گفتم که خودمم نفهمیدم چی بود . یه معاینه ای هم شدم .وقتی اومدم بیرون یه وقت هم اجبارن گرفتم برای دو هفته ی بعد و یه کارت هم واسه یه مطب سونوگرافی و رادیولژی.دو روز بعد هم ماجرا رو یادم رفت . بعده دوروز باز که حوصلم سر رفت تو فکر افتادم برم سونوگرافی که واسم نوشته انجام بدم . شاید اونجا یه چیزی در انتظارم باشه . یه شانس ، یه بخت ، یه چیزه خوب ، یه آدم آشنا ... چهار روز بعد بیخود و بی جهت کلی پول هم واسه سونوگرافی تو مرکز خصوصی سونوگرافی دکتر فیروزه احمدی دادم و رسمن لخت شدم خوابیدم رو تخت و به سوالای خانوم دکتر مومن و محجبه جواب دادم . سابقه ی انواع اقسام بیماری ها ، سابقه شیر دادن بچه !، سن ، و خیلی سوال الکیه دیگه ...
نیم ساعت بعد از مطب بیرون اومدم !!! گزارش رو کمابیش خونده بودم ولالمونی گرفته بودم . شانس و بخت و چیزه خوب پیدا شده بود . الکی الکی ! تاکید می کنم باز کاملن الکی الکی .یه هفته بعد طبق نظر پزشک متخصصم که حالا شده بود پزشک متخصصم باز رفتم آزمایشگاه این دفعه دیگه قسم می خورم دنبال هیچی نبودم . هیچ هیجانی نداشتم به خودم لعنت می فرستادم و به اون آقا خوشتیپه با اون عطره لوسش ، ...
نشونه این بود که برم دنبالش شاید که دکتره گفت خوب شد زود اومدی .
شانس و چیزه خوب پیداش شد بالاخره ! یه غده ی خوش خیم در برست چپ که فعلن درمان مدیکال داره و سونوگرافی تا 3 ماه مداوم لازمه و بعده اون حتمن ماموگرافی برای اطمینان از روند زندگیه غده ی عزیزم !
چی می شه که آدم یهو از پا می افته ؟ و دیگه نمی تونه بلند بشه از جاش ؟ بعد همون جا همون شکلی تو همون وضعیت تا چهار روز می مونه و کپک می زنه ؟ بعد از آدم انتظار دارن که سگ هم نباشه . کفرش از مسخره بازیهای کسی در نیاد این وسط . اگه حال داشتم که چهار تا فحش و جیغ و تلافیه همه استخون دردارو هم خالی می کردم تا این دفعه بدونن با یه کسی که اعصاب درست درمونی نداره ، خسته س ، مریضه و چهار روزه نتونسته نیم خیز بشه و خونه زندیگشم همه رو هواست و دیگه هم حوصله نداره ملاحظه ی کسیو بکنه و هی احترام و ازین درین وریها بزاره به کسی ،چه شکلی باید برخورد کرد !
سادات خانوم بعده یه ساعت قربون صدقه رفتن ، یه تخم مرغ رو دور سر من چرخوند و گذاشت لای دستاشو و یه فشاری بهشون داد و گفت بمیرم برات خانوم جان بترکه چشم هرکی که رنگتو اینقدر زرد کرده و زیر لباش یه چیزایی گفت، یهو تخم مرغ شیکست و از لای دستاش ریخت پایین . دست تخم مرغیشو مالید به دو تا دست و پای من و رفت دستاشو بشوره و هی زیر لب فحش داد و گفت الان دیگه حالت بهتر می شه خانوم جان .خودم الان می رم بقیه کاراتو می کنم . غصه نخوریا...نه حال داشتم بهش بخندم نه مثل همیشه دلم می اومد که مانع کارش بشم . فقط خودمو کشتم گفتم حالا بگو کدوم خری منو چشم زده ؟ بعد کلی قسم و آیه دادن و جون بانو رو براش قسم دادن با دلخوری گفت میگم خانوم جان . ترو خدا اینقدر قسم ندین . غیبتش نباشه ولی خیلی چشاش شوره این عفت خانوم . گفتم عفت خانوم کیه؟ گفت همین خواهر زندایی تون !!!
حالا عفت خانوم بدبخت یکساله که منو ندیده اصلن !!!
همه ی رمقمو جمع کردم تا بتونم رو پا واستم باز!و خوب همون یه ذره رمق هم صرف خندیدن به بهترشدن حال من و شور بودن چشای عفت خانوم و تخم مرغی که زیر اونهمه فشار له شد و خونه زندگی رو هوای من و آخره بدبیاری ها شد !
1 comments Saturday, March 10, 2007, posted by Night sweat at 9:56 PM
دلم می خواد با پاهای لخت با موهای باز و خیس
تا خود صبح
لای این رنگهای نارنجی و زرد برقصم ...
چرخ بخورم و برقصم و برقصم
حیف که خیلی خسته م و
پاهام درد می کنه و
چشام پره خوابه و
دست راستم قلم شده ست همچنان
و پتوی نرم نارنجیم واسه در آغوش گرفتنم بدجوری منو اغوا کرده ...
فردا شب ولی اگه خسته نبودم و
پاهام درد نمی کرد و
چشام پره خواب نبود و
دست راستم دیگه درد نمی کرد
و پتوی نارنجیم وسوسه نداشت
تا صبح می رقصم ...
با پاهای خیس و لخت و موهای پریشون ...