اینقدر فرو رفتم تو خودم ، تو دنیای خود خودم که هیچی عمیقن نمی تونه شادم کنه . از دیدن کدوی هالوین مهروا هم به وجد نیومدم خیلی ،همه ی شور و انرژیمو هم که می زارم رو شیطونی و تخس بازی و از دیوار راست بالا رفتن و قهقه زدن ، بازم منم که می دونم اون ته ته چه خبره ! که با دیدنه یه دوست یهو اونقدر بی قرار بشم که فرار کنم ، که از دیدن یه آدم مو بلند و ژولی پولی که زیر بارون قدم می زنه و فقط یه کم شبیه میم دوست داشتنیه ، همچین دلم هواشو کنه که دلم بخواد چشامو ببندم و یه آدم خیلی خیلی قد بلند و چهار شونه که بغل خیلی گنده ای داره و موهاشم بلند و فرفری و مشکیه و یه کت خیلی خوشگل قهوه ای پوشیده و یه بوی خوبی می ده که ماله یه عطره خیلی سخته ، منو بغل کنه و سفت فشار بده و من فکر کنم خوده میم دوست داشتنیمه !
حتی وقتی هم که تلفنم زنگ می زنه و شماره ی یه گوشه ای تو غرب تهران می اوفته و جواب که میدم با تاخیر صدای گرم و دوست داشتنی و بلندش میاد هنوز باورم نمی شه اونی که تو خیابون دیدم خودش نبوده باشه .غصه م می گیره که یادم میاد اونقد دوره که حالا حالاها از بغلش خبری نیست ، تند تند توضیح می ده تو خیابون برف میاد ، وسط جشن هالوینه و یهو یه دختری از کنارش رد شده که شکل من بوده و بوی منو می داده و اون یهو هوامو کرده !میگه حاضره قسم بخوره خودم بودم و بعد می خنده و می گه اگه جواب تلفنو نمی دادی می رفتم دنباله دختره !!!
غصه م چن برابر شد ، ازینکه غصه ی تو صداشو شنیدم . یه کم که مکث کردم یهو گفت ما چرا اینقدر از هم دوریم که همش باید حسرت بخوریم از دوری ... دهنم وا نمی شه بگم میام ، خودمم می دونم هیچ جا نمی رم . قبل اینکه حرف بزنم میگه نیا ، تو نیا . من خودم میام . خیلی زود . خوب من دیگه باید برم . مراقب خودت باش ، سلام برسون ...
زیر بارون تو تاریکی کوچه پس کوچه ها وقتی صدای شلپ شلوپ پاهامو تو چاله های کوچیک آب بارون می شنیدم فقط به این فکر کردم که چقدر حسهامون قویه و چقدر انرژی داریم واسه همدیگه ...
*
بانو می گه غصه برا چی ؟ اینهمه دوست داری غصه ت چیه دیگه ؟ این همه آدم که دوست دارن و تو براشون مهمی خیلی زیاد . تازه آقای توسکانا هم هست . بیخودی هی نشین زیر پای اون بچه بعده این همه سال بزنه به کله ش و پاشه بیاد اینجا . یا خودت برو یا صدات در نیاد دیگه ...میگم چه ربطی داره آخه به آقای توسکانا تا یه چیزی میشه پای اونو می کشی وسط ، من دلم تنگه . میگه ربطش به اینه که حتی آگه آقای توسکانا رو یکی تو رویا هم داشته باشه خیلی خوبه چه برسه به اینکه اونقدر واقعی باشه که گرمیه صداشو لمس کنی و نفسهاشو حس کنی ، اگه آدم باشی مجالی واسه دلتنگی نمی مونه . ولی تو عادت کردی که همش بهوونه بگیری ...
من به این فک کردم بانو چه شاعره ! بارون تاثیر گذاشته روش و به این فکر کردم که چرا پس آقای توسکانا اینقدر طفل معصومه در نظرم ؟ کاریش نمی شه کرد . ما شایدم من فقط هنوز تو حال و هوای بچه گی هستم ...
*
اگه تو می فهمیدی من چقدر دلم برات تنگ و کوچیک شده ...اگه بازم دلتنگیمو حس می کردی ... اگه تو فاصله ی این بیست و چهارم ها نبودم ...آخ اگه می دونستی که چقدر می شه کوچه ها رو بالا پایین کرد و آماره درختها رو گرفت و زیر بارون راه رفت ، اگه می دونستی چقدر می شه راحت حرف زد راجع به هر چیزی بدون هیچ مشکلی ، اگه می دونستی چقدر قشنگ و رها میشه کوههای برف گرفته رو دید و سرخوش شد ، اگه می دونستی میشه چه شکلی عکستو رو زمین خیس بارون ببینی ، اون وقت دلت ازشهر دود گرفته نمی گرفت ، اون وقت من با دیدن همه ی اینا بازم اینجوری نبودم ...
مهتاب ابرها رو دوست داره ولی غمزده ست ...چون همه سرشون گرمه بارونه و کسی سراغشو نمی گیره دیگه ،
0 comments Tuesday, October 31, 2006, posted by Night sweat at 10:58 PM
یک ایمیل :
Wanna have beautiful sperm? Spermamax can do that for you.
چی بگم والا ؟؟؟!!!
.
دو : دارم میرم به زندون دارم میرم به زندون ... آخه اینجا بیرون از زندون و در عین آزادی همه چی می بینم جز صفا و محبت ! به فرموده ی آق داوود بریم زندون بهتره انگار !اونم کجا فقط زندون رجایی شهر !
.
سه : این همه فرق بین عشق یه زن به مرد و طبیعت و مدل مرد در رابطه با عشق از کجاست ؟ دهنتون سرویس ای تمام مردان خودخواه و رذل و نفهم !
.
سرما خوردم ناجور .باز افتادم به عطسه و هی دماغمو می کشم بالا بعده مدتها یه تبی هم کردم تا یادم نره تب داشتن چه شکلی بود .
به جز انار می خوش هم نمی تونم دیگه هیچ اناری بخورم تا خوب نشم . هی آقای توسکانا به بانو گفت برا من اسپند دود کنه ها . مگه گوش کرد ؟ هی راه رفت و گفت نترس بادمجون بم آفت نداره ! هی راه رفت و گفت هیشکی از دیدن خر بازیهای یه جونور که از دیوار هفت متری قلعه بالا بره به وجد نمیاد که چشمش کنه ،هرچی آقای توسکانا اصرار کرد اون انکار کرد که بابا من به این چیزا عادت دارم ، بقیه هم عادت دارن ، کارش از چشم خوردن گذشته ! البته الان اگه برم به بانو بگم من چشم خوردم دیگه خونه راهم نمیده بسکه بدش میاد از این تیریپهای اسپند ریختن رو آتیش و فلسفه ی چشم زخم !
.
از پشت همین تیریبون اعلام می کنم که دیگه شخصی به اسم غین نمی شناسم ! نه غلامو نمی گم و اون یکی غین بچه پررو رو می گم !
1 comments Sunday, October 29, 2006, posted by Night sweat at 5:14 PM
به حول و قوه ی مردان خدا ، این بار هم دستان کثیف و خیانتکار استکبار غربی ، علی الخصوص آمریکا و اسرائیل پدسگ که از آستین مراکز ساخت و تولید و تهیه و توزیع انواع کاندوم و قرصهای جلوگیری و دیگر وسایل و ابزار آلات از این دست شیطانی ، بیرون آمده بود ، قلم شد ! ملت سلحشور از حالا به بعد بدون نگرانی به اعمال و مناسک خداپسندانه و شیطان پسندانه برسین که .هنوز پر نشده جاها کاملن !به اندازه ی کافی چهارراه واسه گلفروشی و ایستگاه واسه فال فروشی و پیاده رو واسه خوابیدن مونده هنوز !
*
من که دارم بار سفر بر می بندم و دلمو یه صابون حسابی زدم واسه دیدن پاییز واقعی در کوچه باغ و بوی کاهگل ودرخت انار
می ریم کاشان اول ، بعد می ریم وطن پدری تا لذت کوچه باغ و بوی کاهگل و درخت انار رو بچشیم ، لذت هوای بارونی شهر سبز وسط کویر ، لذت کوهستان و دره و آب رو، بعد هم پیش به سوی اصفهان ! ...جایی که اولین زخم غریب تنهایی تو و تنهایی من توش کشف شد ...کنار رودخانه که باشم فقط به تو فکر می کنم یحتمل، مثل دفعه ی قبل باز و حتمن چیزی در نقش جهان خواهم خورد که یادم بیوفتد از خاطره ها ...

*
چمه ؟ من که چیزیم نیست ؟ می بینی که خوب خوبم .نه خوب تو نمیای که خیلی بده ، ولی اگه می اومدی خوب بودا . در هر حال من چیزیم نیست . گفتم که هر طور که راحتی ، والا بانو هم دوست داشت شما هم باشین ...{آقای توسکانا هیچی نگفت . همچنان سر حرفش واستاده بود بدون دلیل که مسافرت بیا نیست }
کی گفته ؟ اون بی خود کرده . نمی خواد بیاد نیاد . من فردا ظهر راه می افتم ، قبلشم اعلام می کنم که هر کی خواست بیاد با من بیاد . می دونی من چن ساله اونورا نیومدم ؟ یادش به خیر همه ی کوههای اونجا رو با بابات چندین بار بالا و پایین کرده بودیم . من اون دره ها رو هنوزم یادمه . ببینم بانو که مخالفتی نداره ؟ البته اگه بخواد مارو خونه ش راه نده ما میریم بالا سرابان چادر می زنیم . هر کی هم گفت میگیم این آب ارث ...{ آقای توسکانای بزرگ میاد . تا عصر فردا که برسم و برسن باید صبر کنم ببینم خود آقای توسکانا هم از خر شیطون اومدن پایین یا نه }
*
می رم بخوابم . سعی می کنم کنجکاویمو واسه اومدن یا نیومدنش قورت بدم و نشون بدم که اونقدر بهش احترام میزارم که دیگه چیزی نپرسم حتی ! ...خدایا از سر تقصیرات من بگذر که تا فردا حواسم پی این خواهد بود ولی به روم نمیارم اصلن !
0 comments Tuesday, October 24, 2006, posted by Night sweat at 12:38 AM
ای روشنی هراسندگان در تاریکی
شکیبا شوم بر عذابت ،
ولی چگونه صبر کنم بر فراقت ؟
رحم کن بر کسی که تنها سرمایه اش امید است
ای مهربان
ای دریای رحمت و بخشایش ...
1 comments Saturday, October 21, 2006, posted by Night sweat at 11:27 PM
چرا وقتی خیلی خسته م خواب ازم فرار می کنه ؟ تموم روز چشام در حسرت خواب سوختند ، حالا نیم ساعت تو تختم غلت زدم خوابم سراغم نیومد که نیومد
تکلیف چیه ؟
*
عوضی بودن یه روزنومه چی می دونی یعنی چی ؟ یعنی اینکه یه نویسنده ی تقریبن معروفی توی وبلاگ شخصیه شخصیش که کاملن بدون اسم و رسمه یه درددل کوچیک راجع به فیلنامه ش بنویسه و با اینکه فیلمش تازه رو اکرانه حتی کوچیکترین اسمی هم از فیلم نبره
بعد اون روزنومه چی عوضیه که یه بار از دهن دوستش فهمیده این وبلاگه کیه ،بره یه تیکه از مطلبشو قشنگ بدزده و با اسم و رسم دقیق نویسنده و اسم و رسم دقیق فیلمه بزاره زیر چهارتا خط مزخرفی که خودش راجع به فیلم توضیح داده و آخرشم بگه حالا با این اوصاف میرید بازم فیلمو ببینید ؟!
این روزنومه چی عوضی که سنش حتی یک سوم سن نویسنده ی قصه ی ما نیست حتی یه ذره هم به عقل ناقصش فشار نیورده که اگه آقای نون واو دلش می خاست درددلشو تو مجله بنویسه خیلی بهتر و قشنگتر و سریعتر از اون می تونست این کارو بکنه .حتی یه ذره هم نخواسته به این فکر کنه که این آقای نون واو خیلی خیلی محترم دلیلی داشته که تو وبلاگ شخصیش با اسم مستعار می نویسه و توی یادداشتشم اسمی از فیلم نیورده !
روزنومه چیه عوضی جدن که خیلی خیلی عوضی هستی با این کارایی که می کنی !درسشو نخوندی ، اخلاق حرفه ت رو هم یاد نگرفتی یعنی ؟
*
روزنامه نگاران همه فقط به دنباله سوژه هستن ! این جمله ای که بارها می شنیدم و ازش متنفر بودم . حالا با تموم وجود بهش ایمان دارم !
*
ایگنور شده مدتها... واسه همینم به جای اینکه به خاطر حماقتش حرص بخورم ، کلی خندیدم چون فهمیدم حماقت شاخ و دم نداره تمومی هم نداره !
1 comments Wednesday, October 18, 2006, posted by Night sweat at 1:07 AM
1- هوا خیلی خوبه ، واسه همینم منم خیلی خوبم . تو رو هم خیلی دوست دارم تازه شم ...
2- یه بیست و چهارم باز اومد و رفت و با این فرق که دیگه ما گمشده ی پیدا شده ایم و زرد و رنگی رنگی هم نبود هیچم خاکستریه خاکستری بود و رنگ بارون داشت همه ش ...
6-عکسای نیکول فریدنی قسمت سومش رو هم رفتم دیدم . راجع به طبیعت بود این قسمت . و نمی تونم نگم ،اونقدر شاهکار بود که تو این روزای ابری حالا حالاها دلم واسه آفتاب تنگ نشه ...اگه آدم دلش بخواد طبیعت ایران سی چهل و پنجاه سال پیش رو ببینه باید صاف بره گالری نیکول ...
7-وزگار در اومده و یه نگاه به صفحه ی سیاستش که می ندازی سریع از توی نوشته هاش آوایی رو می شنوی که می گه زهی ، زهی خیال باطل ...!
3-ما همش سه ماه وقت داریم ، و نمی خوایم بهش فکر کنیم ! . البته همه ی ما در این شرایط مسلح می شیم به سلاح خود گول زنی و خود عاقل و منطقی بینی و زره غرور می پوشیم و سرمون می گیریم بالا و لبامونو به هم فشار می دیم و زندگی می کنیم و می گیم بهش فکر نمی کنیم !. گاهی هم برای اینکه به هم کمک کنیم یه سیلی تو صورت هم می زنیم تا اینجوری صورتمون هم سرخ بمونه قشنگ ! البته یه کورسویی هم هست . اینکه کسی چه می دونه تا اون موقع چه اتفاقی می افته !...
5-برای غین که تازه گیها داغدار مادربزرگ مرحومشه :
صدای شکسته ای یک لحظه پیچید : احساس می کنم ، هنوز وجود را احساس می کنم ...
4- دل تنگم و دل تنگ نیستم . خوبم و خوب نیستم . تو آسمونام و رو زمینم . دوست دارم و دوست ندارم ، خواب ترو می بینم و زندگیم قشنگ فلج می شه . خوبیش اینه که فقط خودمم که می بینم زندگیم قشنگ فلج می شه !
8- سیگار کشیدن در اماکن عمومی و وسایل نقلیه ممنوع شد . دست این رئیس دولت درد نکنه . چه کارا که نمی کنه . اصلن در حد فاجعه . کور بشه هر کی نمی تونه ببینتش . که چطور به جوونای گمنامی که بهش نامه میدن و پیشنهاد می دن اهمیت میده و می گه برنامه م تغییر کرد . ولی البته از محتویات نامه و کدوم برنامه هم حرفی نمی زنه . کی گفته اینا عوامفریبیه ؟ چه اشکالی داره وسط این بل بشو به یه فاجعه ی دیگه رسیدگی کنه که همانا سیگار کشیدن در وسایل نقلیه بود و سینما و کتابخونه یحتمل ! قبلن این جور جاها ملت سیگار می کشیدن ؟؟؟!؟! یا شایدم منظور از اماکن عمومی خیابون و اینا هم هست ؟ اگه هست که واویلا به همه ی سیگاریهای محترم و با شخصیت . دیگه حتی تو کافه هم نمی تونین سیگار بکشین یحتمل .حکمن ملت سلحشور همیشه در صحنه ی پول در بیار از آب گل آلود ماهی بگیر ، یه مکانهایی رو واسه کشیدن سیگار اجاره می دن . به طور رمزی هم می گن مکان داری ؟ منظور هم جای سیگار کشیدنه البته!
چراکسی نمیادبه من بگه دمت گرم سیگار ترک کردی ؟ فکر کنم یه ماه هست که نکشیدم ؟ نیست ؟ خدا رو شکر من سیگار نمی کشم دیگه والا چطوری دیگه مترو و اتوبوس رو می تونستم تحمل کنم ؟ هان ؟!؟!؟!
9-من مرده ی این فضای انتزاعی که درست کردم شدم . قطعن حس ویرانگری داره این نامرتب بودن و اینکه خواننده رو وادار می کنم بره عق بزنه همین الان !
0 comments Tuesday, October 17, 2006, posted by Night sweat at 1:15 PM
یک اس ام اس برای من آمد از یک شخص شخیص که داستان یک سوالی بود که از یک لری پرسیده بودن ...

ما کمی غور کردیم و تفکر نمودیم

سپس آمدیم اینجا که اعلام کنیم زین پس به جای واژه ی معذب و نامانوس و تقریبن زشته اونجای ننه ت ، بفرمایید محل دقیق تولدت ...

بله خوب !

0 comments Sunday, October 15, 2006, posted by Night sweat at 1:32 AM
نشستیم و فیلم جزیره رو باز با هم دیدیم . بعد هم فیلم سرگیجه هیچکاک . جزیره پیشنهاد من بود . سرگیجه پیشنهاد اون . بعد هم من نشستم طبق معمول روی زمین و اونم نشست بالا سرم روی کاناپه و شروع کرد برای من مثنوی خوندن ...اونقدر حظ کردم که خدا می دونه . می خوند و گاهی وسطش تفسیر می کرد و من کیف می کردم . چهارده سال بود که صدای مثنوی خوندن کسیو نشنیده بودم ...
آخر سر هم بالاخره گفت از همون موقع که اومده دنبالم فهمیده تو فکرم . فهمیده کله م پر از فکرای شلوغ و در هم برهمه . گاهی حرص می خورم و یهو ابروهامو می برم تو هم و دندونامو فشار میدم ، گاهی انگار یهو حالم خوب می شه . گفت فکر کرده چون می خواستم ازش خواهش کنم از ماشین پیاده نشه و بزاره تنها باشم اونجا، هی فکرم مشغول بوده ، ولی بعد که دیده موقع دیدن فیلما و کتاب خوندن بازم تو فکرم دیگه تحمل نکرده . گفت از اینکه داره ازم سوال می پرسه ناراحته و فقط می خواد که من بدونم اگه چیزی داره آزارم می ده بهتره که باهاش درمیون بزارم . کلی صغرا کبرا چید تا من رنجیده نشم . منم بهش گفتم که شخصیت حقوقی از شخصیت حقیقی جذابتره دقیقن یعنی چی ؟ باتعجب نگام کرد . براش توضیح دادم که به نظرت این جمله بار توهین آمیزی داره ؟ گفت چی بگم والا من اصن سر در نمیارم . گفتم دارم فکر می کنم که چرا اینقدر این سواله حس بدی بهم داد . اینقدر حس بدی بهم داده که ناراحتم چرا جواب دادم بهش . گفتم حس می کنم توهین آمیز بوده یه جورایی . گفت سخت نگیر .حتمن اینطوری نبوده . گفتم مهم نیست بودن یا نبودنش . مهم اینه که اون لحظه که فکر کنم یه جواب منطقی و آدمیزادی بهش دادم، اصن خودم نبودم . گفت اگه خودت بودی چی جواب می دادی ؟ گفتم می گفتم به تو ربطی نداره هیچ رقمه ! خندید و گفت من نمی دونم جریان چیه . بهتره از خود کسی که این سوالو پرسیده بپرسی، ولی مطمئنم کسی بوده که تو بهش احترام میزاری و ملاحظه شو کردی که خودت نباشی، پس خیلی ناراحت نباش ...بعد هم به نظره من نباید خیلی اهمیت داشته باشه .اگه خودت می دونی چی جذابتره برات . سرمو تکون دادم که یعنی اوهوم . مطمئن بودم که چی جذابتر بود ...تا آخر شب هم که شد مطمئن تر از همیشه شدم . همون موقع که سالی راه افتاد که بره به برنامه ی کدیور برسه وقبل رفتنش اونو بوسید و به من گفت اصن دلش نمی خواد بره ولی اونجا حوزه مسئولیتشه .همون موقع که نون تنهایی نشسته بود و مست کرده بود و زده بود زیر آواز و پنج تا گیلاس آخرشو به عنوان آخرین گیلاسش هی به سلامتی من رفت بالا و هی به خاطره من خوند و اون دست منو آروم فشار داد ...
*
شیش صب پا شده که هیچ، منوهم بیدار کرده که ببین هوا رو چه شکلیه . بلند شدم ، چشامو مالیدم و رفتم در و پنجره ها رو ببندم . اومد کاپشن خودشو ومانتو روسری برا من آورد با زور کرد تن من و منو با چشای نیمه بسته و خمار خواب کشوند تو خیابون . هوای بارونیه دم صب که خورد تو صورتم خواب از سرم پرید که هیچ، گشنه م هم شد . بهش گفتم آخه بی انصاف دلت اومد منو بیدار کنی ؟ .
مث بچه ها شروع کرد زیر بارون چرخ زدن و بعد هم گفت برو بابا پاییز که آدم نمی خوابه . تو نمی دونی من هلاکه پاییزه اینجام ؟
می دونستم بدتر از من دیوونه ی پاییزه ، ولی نمی دونستم قشنگ دیوونه تر از منه!
این هوا ، این هوا منو خوب می کنه ...حالمو ، روحمو ، جسممو همشو خوب می کنه ...اونم می دونست که من خوب می شم . یه چیزایی یادش بود از قدیما که گاهی به دردش می خورد !!!
رسمن کار و زندگیو بی خیال شدم و نشستم پای پنجره . مث این دیوونه ها . باد میاد می خوره به این درخت چنارها برگا میریزن پایین . من کیف می کنم . آفتاب هم هست هنوز به شدت این وسط تابیده به یه قسمت از چمنای بی رمق این روبه رو . رفلکس نور ساختمون بانک پارسیان هم داره چشامو در میاره ولی حال میده همه چی .
پشیمون شدم از رفتن ، می دونم الان پام برسه اونجا دیگه اینقدر می مونم تا اینکه واقعن حس کنم از کار و زندگیم افتادم ... فعلن ندیدن کوچه باغ بهتر از اینکه ببینم و دل بکنم باز ...
فردا به جاش میرم یه راست سراغه صاحب انارها ، بدبختی ملت روزه ان ، نمیشه انار بخرم ببرم اونجا ،به محض اینکه ماه رمضون تموم بشه انار هم می برم براش . حالا می دونم انارهای خودش با انارهای اینجا تومنی زمین تا آسمون تفاوتشه .ولی خوب چاره چیه ...
یادش به خیر عزیز خانوم کوچیک که بودیم برا آقاجون گلابی جنگلی تازه پخش می کرد . فصلش که می شد به سختی می رفت تا طامه فقط برای گلابی ، هیچیشو هم برا خودش نگه نمی داشت . شب جمعه که می شد می رفت شازده عبدا... سر خاک آقا جون و همرو بین مردم پخش می کرد . یه بار بهش گفتم عزیز جون حالا چه اصراری دارین گلابی پخش کنین . خوب مث بقیه شما هم نقل و خرما و این چیزا بدین .خیلی ساده گفت آخه آقا جونت ازین گلابیا خیلی دوست داشت . منم کلی خندیدم و گفتم خودش دوست داشت .شما که دارین می دین به مردم . خودشم که نیست بخوره . چه حرفایی میزنین .
یه آهی کشید و گفت نه .من که اینا رو پخش می کنم فرشته های خدا براش یه سبد گلابی جنگلی تازه ،شایدم بهتر از اینا میبرن تو بهشت می دن بهش و میگن بیا اینا رو عزیز جون فرستاده برات ...
چقدر اون موقع بهش خندیدم ، حالا خودمم...
از ته قلبم دلم می خواست حتی یه دونه ازون انار درشت و قرمزای باغچه مراد ، به دستش می رسید ... شایدم به قول عزیز جون بهترشو داشته باشه ، ترجیح می دادم اصلن خودش الان میرفت از سر و کول درختاش بالا می رفت مث اون وقتا ، به جای اینکه فرشته های خدا، یه سبد انار قرمز براش ببرن و بعده اینکه خودشونم چن تا شو برداشتن یواشکی ، بهش بگن بیا ، اینا رو دخترت فرستاده برات !
*
گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند ...
0 comments Wednesday, October 11, 2006, posted by Night sweat at 12:35 PM
دورها آوایی ست که مرا می خواند ...
*
بانو هفت صب قبل از اینکه از خونه برم بیرون زنگ زده . با نگرانی گفتم چیزی شده بانو جان ؟
میگه آره . انارای باغچه مراد رسیدن . نمی خوای بیای؟
میگم ترکیدن ؟
میگه نه هنوز نه ..ولی فکر کنم دیگه تا هفته ی دیگه بترکن
میگم باشه مراقب خودت باش .
*
تموم روز تا حالا بوی کوچه باغ و کاهگل زیر دماغمه . تموم روز دلم غنج می زنه واسه انار قرمزهای باغچه مراد که حالا رسیدن و منتظرن که من برم روی دیوار نصفه هه خونه ی حاج تقی خدابیامرز و بچینمشون .تموم روز فکر کردم به فرهنگ کلفت پیر خونه ی حاج تقی که منتظره منه تا برم از دیوار بالا و بعد برای اینکه صداشو خفه کنم شیش تا انار قرمز درشت بندازم تو دامنش از اون بالا ...
تموم روز نقشه می کشم دارم.
برای انارای باغچه مراد،
برای پاییز کوچه باغ،
برای سپیدارای خزان زده ،
برای بارون اونجا ...
0 comments Tuesday, October 10, 2006, posted by Night sweat at 4:34 PM
تو نفس نفس بر این دل ، هوس دگر گماری
چه خوشست این صبوری ! چه کنم ؟ نمی گذاری
*
دیروز صب گلبانو که از خواب بیدار شد یهو گفت از ف خبر داری ( این ف رفیق قدیمی هشت نه ساله ی منه ، نه اون ف که صب تا شب گوشه تختم می شینه )
با تعجب گفتم اول هفته دیدمش چطور ؟ گفت حالش خوبه ؟ گفتم آره تقریبن . یه کم ناخوش احوال بود که باید می رفت دکتر
سرشو انداخت پایین و گفت برو یه سر بهش بزن امروز فردا . من خواب دیدم بهم گفت برام امن یجیب بخونین ...
شاخ درآوردم تقریبن ، ف گفته واسم امن یجیب بخونین ؟ ف کلن می دونه امن یجیب چی هست ؟!
مسئله تا ظهر یادم رفت . به این خوابای بانو دیگه عادت داشتم . می دونستم خونه ی آخرش اینه که به ف زنگ می زنم . می گه تو اتوبان تصادف کردم و الان دوباره پام تا زانو تو گچه ! ( رانندگیش با عملیات ژانگولر فرقی نداره از بسکه )
امروز وقتی رفتم دیدمش ، یه چیزی انگار درونم فرو ریخت . ناخوشی جدی تر از این حرفا بود که فکرشو می کردیم . نتیجه کلنوسکوپی خیلی فاجعه تر از این حرفا بود ... دلم می خواست وقتی ف تو بغلم اشک می ریخت منم می تونستم 2 تا قطره اشک بریزم . ولی نشد که . در عوض همه ی وجودم تحلیل رفت . ف رو اونقدر دوست داشتم همیشه که حتی طاقت دیدن اشکاشو نداشته باشم چه برسه به استیصالشو ، درموندگیشو ، اونم درست وقتی تصمیم داشت یه زندگیه جدید شروع کنه ...
نمی دونم حالا واقعن با امن یجیب خوندن و به خدای مقتدر التماس کردن ، ذره ای از دردش کم می کنه یا نه . نمی دونم با پول باباش می تونه ذره ای از دردشو کم کنه یا نه ، نمی دونم حتی با خوشگلیش ، با مهربونیش ، با سادگیش ، ...
حالا همه ی خنده هایی که تو مسافرتامون به دستشویی رفتنهای بیش از اندازه ش کردیم از دماغم داره در میاد . کاش زودتر می فهمیدم و می فرستادمش دکتر ... کاش اینقدر به شوخی و مسخره نمی گرفتیم ...
ف حالا قبل همه چی غصه اونهمه کورتونی رو می خورد که از ریخت و هیکل می ندازتش ، من دردشو می فهمیدم . می دونستم چی می گه و چی می کشه . نمی دونم اگه بفهمه کورتونها فقط مرحله ی اول درمانشه و بعدش باید یه عالمه چیزه دیگه از سر بگذرونه چیکار می کنه . کاش خدا فقط بهش رحم کنه یه کم . به پدر مادر بیچاره ش .دو ساعت تموم اشک ریخت و من فقط موهاشو نوازش کردم . حتی زبونم نمی چرخید بهش یه جمله ی امیدوارانه بگم . بعده برادر طفل معصومش ، خودش بیشتر از همه با این بیماری آشنا بود. می ترسید و اشک می ریخت ...
اومدم خونه به بانو گفتم برای ف امن یجیب بخون . بانو طبق معمول حتی نپرسید چرا و چی شده . صاف رفت نشست پای سجاده ی ابریشمیش ، تسبیح چوبیه قدیمیشو گرفت لای دستای سفید و لرزونش و شروع کرد زیر لب یه چیزایی گفتن .
فقط از دیدن لرزش بی امان دستای بانو بود که اشکم در اومد . طاقت این یکی رو دیگه نداشتم هیچوقت . طاقت دیدن دستای لرزون بانو رو...
آقا فرامرز در سپیده دم 14 مهر ماه در حالیکه هنوز نون و پنیر صبونه شو نخورده بود و برای گردش در بالکن از لونه ش بیرون نیومده بود ، دراز به دراز چشم از جهان فرو بست .
طبق نظر دختر دایی محترممون ظاهرا در حین جویدن کارتونهای قدیمی یک عدد منگنه به یک جاییش فرو رفته بوده ...
من که هیچی گفتم قضا بلا بوده ، دیگه ظرفیت نداشتم واسه آقا فرامرز هم این وسط غصه بخورم ، ولی همین بانوی خودمون که چن وقت پیش میگفت اینو بدیم آقا نصرت بخورتش رسمن افسرده شده و هی راه می ره و می گه ببین تازه داشتم عادت می کردم بهش . ببین طفلی صبا نون پنیر می خوردا ، انگار هر کی صبا نون پنیر بخوره نمی میره !!!
*
داشتم فکر می کردم چه هواییه . بعد فکر می کردم کاش این آقا نصرت عقلش برسه بره تو پله های زیر زمین امشب .داشتم فکر میکردم هوا بس ناجوانمردانه ... که تلفن زنگ زد ...
آقای توسکانا : بیداری
من : اگه خواب هم بودم الان بیدارم کرده بودی خوب
آقا توسکانا : تو کی خوش اخلاق میشی پس . حاضر شو من تا بیست دقیقه ی دیگه اونجام
من : حاضر شم ؟میای اینجا ؟ این وقت شب ؟ بانو خوابه ها
آقای توسکانا : آی کیو جانم . با بانو چیکار دارم . نمی خوام بیام خونتون که . می خوام بیام دنبالت بریم با هم بیرون
من : چیزی شده ؟ کسی مرده باز ؟ نگرانم کردی
آقای توسکانا : خفم کردی .چقدر سین جیم می کنی آدمو . بابا آخه مگه چقد میشه که هم مهتاب باشه هم بارون ... می خوام بیام دنبالت با هم بریم قدم بزنیم .من خودم تازه اومدم از خونه ی سینا اینا.یه راست دارم میام پیشت .حاضر باشیا . خدافظ.
من : الو بابا بیخیال . من فردا باید برم سر کار . مهتاب کیلو چنده ؟ بارون چیه ؟ این رمانتیک بازیا چیه در میاری کدوم آدم عاقلی الان میره بیرون . سرما می خوریم . برو بخواب تو هم خسته ای ...( تو دلم : آخ جون، آخ جون ...می رم بیرون ...همین وقته شب ...دمت گرم آقای توسکانا که اینقدر حالیته )
آقای توسکانا : چقدر حرف می زنی قربونت برم . من سر خیابونتونما
من : چه گیری کردم از دست تو ... خیلی خوب حالا بیا یه کاریش می کنم ...خدافظ
*
خوب دیگه گیر کردیم !!! فردا هم میخوایم بریم سرکار ...نمی زارن دو دقیقه خوش باشیم که ! آخه کی میره بیرون اولین بارون پاییزو ببینه ؟ با مهتاب قاطی شده ؟ مجبورم دیگه . نمی شه دلشو شکوند که ...برم حاضر شم !!!
آخ جوووووووون
1 comments Saturday, October 07, 2006, posted by Night sweat at 12:24 AM
سعی کردم غصه نخورم واسه دستای مهربونی که یه روز غریبی روی کاغذ زرد شده ای برام نوشتن :
نه از زمانه ملولم نه از جهان سیرم ولی اگر تو بگویی بمیر می میرم
چنان به عالم دیوانگی گذارم پای که بازوان تو آخر کشد به زنجیرم
سعی کردم بهش فکر نکنم که حالا اون دستا رفتن زیر خاک و من دیگه هیچوقت اون لبخند مهربون رو نمی بینم . می دونم نباید واسه کسی که همیشه می خندید غصه بخورم ، ولی خیلی سخته...
*
به آقای توسکانا یهو خبر دادن بابای سینا مرده . آقای توسکانا ناراحت تر از اونی شد که فکرشو می کردم . گیج شد . با خودش حرف زد . دستمالشو در آورد و هی اشک تو چشاشو پاک کرد ، بعد هم همینطوری که نشسته بودم بغلش یهو دستاشو انداخت دور بازوهای من و یه کم منو فشرد و یه نفس عمیق کشید . انگار من کسیو از دست داده بودم . می تونستم بفهمم معنیه کارشو . سعی کردم بهش لبخند بزنم که بدونه داغ دلم تازه نشده . ولی منم فقط آه کشیدم . به خصوص که فکر کردم اگه اون موقع آقای توسکانا بود برای منم اینجوری گریه می کرد ؟ دلم نمی خواست وسط شنیدن اون خبر بد یاده من بیوفته !ولی واقعیت اینه که ماجرا همیشه ی خدا تابلو تر از این حرفاست . زمان و مکان حالیش نیست !...همیشه فکر کردم اگه غصه داشته باشه چشاش چه شکلی میشه . دیدم . شد عین یه پاییز سرد و بدون بارون که فقط صدای کلاغ دم غروبش می پیچه تو آسمون گرفته اش ...
*
به گلبانو گفتم بابای سینا مرد و آقای توسکانا خیلی ناراحت شد . گلبانو داشت کتاب می خوند . از پشت عینک نگام کرد و گفت خب ... گفتم خب همین . شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت . سرشو برگردوند سمت طاقچه ، چشاشو دوخت به عکس عروسیش . کتابشو بست و بعد یه نفس عمیق کشید و گفت بعده اون مرگ هیشکی دیگه خیلی برام مهم نیست ...
پشیمون شدم از اینکه بهش گفتم . اونم مث من بود . درست عین من . تا میگن یه بابایی مرده فوری می پرسم چن سالش بود . بعد میگم آخه اون که خیلی جوونتر بود اون موقع که مرد ... با حرص می گم . شایدم با حسرت ...
*
بعده چن وقت یهو تو اینترنت پیداش کردم . تو سایت شهرداری تهران که داشتم روش کار می کردم دقیقن . به طور اتفاقی پیداش کردم . اولش خندم گرفت از اینکه خودش نمی دونه که الان اسمش تو اینترنت هم هست . بعد دلم گرفت . یادم اومد باز که کجاست ... آدرس دقیقشو نوشته بود . تاریخ دقیقشو نوشته بود و سن دقیقشو و اسم کاملو دقیقشو... آدم خوب داغ دلش تازه میشه ، درست عین همون موقع که اتفاقی وقتی همراه ه بودم هوس کرده بود واسه باباش ادکلن بخره و هی از من نظر می خواست . من میدونستم اگه من می خواستم بخرم چی می خریدم . نظرمو یه جورایی بهش تحمیل هم کردم شاید .ولی غصه ش که از رو دلم نرفت ...تا چن روزم هی می اومد . مث امشب که یهو تو نشر ثالث یادم افتاد که چقدر از کافه هایی که تو جوونی میرفت تعریف می کرد . از نادری می گفت . و همش می خندید و می گفت بازنشست که بشم همش با هم می ریم این ور اون ور ... خب اون به بازنشستگیش که نرسید واسه همینم من همش تنها میرم اونجا می شینم وقتایی هم که یه کم فکری می شم هی یادم میاد از اون قدیم ترها...
خوبه دیگه اشکام به طور رسمی خشکیدن . بعده چن ماه دیگه باورم شده واقعن خشک شدن . خدارو شکر دیگه اشکی هم نداریم .!
می تونیم با خیال راحت نیشمونو تا بناگوش باز کنیم و بخندیم تا دلمون بیشتر بسوزه !
*
خوبه که نورلندی وجود داره بازم ...که میشه بازم توش گم بشم راحت وبی دغدغه . بدون اینکه کسی کاری به کارم داشته باشه !
...

But tell me does she kiss
Like I used to kiss you
Does it feel the same
When she calls your name
Somewhere deep inside
You must know I miss you
But what can I say
Rules must be obeyed

...
دارم با این آهنگ راه می رم ...
رکاب می زنم
کد می زنم
نقاشی می کشم
زنده گی می کنم
با این آهنگ دقیقن با این آهنگ توی اون دارک ساید
عشق ورزی می کنم ...
.
.
.
I dont wanna talk
If it makes you feel sad
And I understand
Youve come to shake my hand
I apologize
If it makes you feel bad
Seeing me so tense
No self-confidence
But you see
The winner takes it all
The winner takes it all