شنبه: صد دفعه زیرچشمی از سرتا پاشو مرور کردم تا مطمئن شم سالمه؛ قلبم دیگه یاری نمی کرد ازش چیزی بپرسم یا حرفی بزنم، باید می رفتم دنبال بقیه می گشتم.

یکشنبه: سرمو گذاشتم روی شونه هاش و یک فصل گریه کردم، دیگه نمی تونستم بغضمو نگه دارم. دائم ازم می پرسید چی شده، چت شده آخه، چطوری می تونستم بهش بگم که دیروز که گمش کرده بودم، تموم مدت ازین ترسیدم که نکنه دیگه نبینمش. تموم مدت قلبم توی سینه م بال بال میزد و خودم سرگردون خیابونا. آرامشم رو گم کرده بودم و اگه پیداش نمی کردم قلبم دیگه نمیزد. فقط گفتم: ترو خدا دیگه منو گم نکن. هیچوقت

دوشنبه: التماس کردم دیگه نریم، یه عالمه دلیل آوردم، اقرار کردم که می ترسم و اقرار کردم که آره جا زدم. فقط دیگه نریم. ولی گفت نه تو بمون، من میرم. گفتم بدون تو نمیمونم. منم میام...

سه شنبه: این روزا دیگه هیچکس از فردای خودش خبر نداره
دوشنبه اول تیر 88

تازه تلخی این روزها و اتفاقهایی که دیدم به کامم عادت شده بود، تازه تحملم زیاد شده بود آنقدر که با شنیدن و دیدن هر چیزی سریع اشکهایم جاری نشوند، تازه خنده‌های خشک شده‌ام که هیچ اشکهایم هم خشک شده بود، بگو حالا این میان غم تو را چگونه تاب بیاورم؟ پایان این سرونوشت دردناکت را که برایم از همه چیز تلخ تر بود؟ چگونه؟
بی‌تفاوتی اطرافیانت آنقدر آزرده‌ام می‌کرد که حد نداشت، سکوتی که به اجبار کرده بودم و حرفی که نمیتوانستم بزنم آزرده‌ ترم.
چه می‌گفتم که جواب نمی‌دادند تو هیچ نمی‌دانی و دخالتی نکن. چه می‌توانستم بگویم وقتی خودشان تو را نادیده می‌گرفتند؟
فقط به تو فکر میکردم، آنچنان در ذهنم جای گرفته بودی که دیگر اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم به تو فکر نکنم.
مرا ببخش، باید زودتر از اینها سکوتم را می‌شکستم، باید زودتر از اینها خواهش می‌کردم تا تو را درک کنند، تو مادر به داغ نشسته‌ی تنها پسرت را. زودتر از اینها باید خواهش می‌کردم که درکت کنن، حتی اگر بدترین مادر دنیا هم بودی که مطمئنم نبودی، امکان نداشت که باشی.
مرا ببخش، کار دیگری برایت نکردم جز اینکه به تو فکر کنم و غصه‌ات را بخورم . غصه ی داغی را که با آن پیر شده بودی، غصه ی انتظاری را که داشتی و برآورده نکردند، غصه‌ی بی خیالی اطرافیانت را، که نمیترسیدن از پر کشیدنت...
مرا ببخش مادر، مرا ببخش مادر، نمی‌دانی چطور آن عبارت مادر داغدارت، بر روی سنگ قبر تنها پسرت، قلبم را لرزاند، نمی‌دانی چطور روحم را افسرده کرد، نمی دانی چطور اشکهایم را نگه می‌داشتم که نریزد...
نمی‌دانی چقدر غصه‌ات برایم سنگین بود، آرزویی که می‌دانم داشتی و کسی برآورده‌ش نکرد، مرا ببخش مادر، حتی من هم جز غصه خوردن کاری برایت نکردم.
نمی‌دانم چطور تاب بیاورم غم نبودنت را‌؟ چطور خودم را آرام سازم که دیگر کاری نمی‌شود کرد، دیگر نمی‌توانم امید داشته باشم به دیدنت؟...
چطور بگویم دردم را؟ وقتی می‌دانم برای آرامشم خواهند گفت که تو مادر من نبودی، هیچ کس من نبودی، من تازه پیدایت کرده بودم، غمم بی‌خودیست؟
چرا اینقدر غمت برایم سنگین بود پس؟ چرا اینقدر غم نبودنت آزارم می‌دهد؟
چهارشنبه 27 خردادماه