یکشنبه 2 صبح از سفر برگشتم .یکشنبه 4 صبح رفتم فرودگاه که بازم برم سفر ! این دفعه اما ماموریت ... یکشنبه 7 شب تهران بودم و البته خانه ی هنرمندان ! یکشنبه 9 شب بعده بازدید از نمایشگاه با بر و بچز به زورو ضرب و تهدید برده شدم خونه ی نون عین یکی از عکاسای نمایشگاه . که دور هم باشیم و بگیم و بخندیم . یکشنبه 11 شب بعضیا مشغول رقصیدن و مسخره بازی .دو نفر مشغول سیگار کشیدن و من نشستم تو تاریکی زیر فوم سیاه رنگ موهام یه نور بزرگ تابیده رو صورتم و هی ژستهای عجیب غریب آرتیستی می گیرم تا میم میم ازم عکس بگیره . بعد نون عین میاد و یه ابداع جدید میکنه . بعد میم عین میاد ...یکشنبه ساعت 12.30 و من هنوز اونجا نشستم و مشغول چرت و پرت گفتن و خندیدن و عکس گرفتن هستن همه ...
دوشنبه ساعت 2.30 صبحه . تازه رسیدم خونه . . اینهمه انرژی از کجا اومده خدا میدونه . می خوام دیگه برم بخوابم یادم میاد گزارش ماموریتمو ننوشتم . یادم میاد صورت وضعیت رو چک نکردم . یادم میاد باید ... دوشنبه 5 صبحه . میرم دوش میگیرم و میام غذا درست میکنم . ممکنه شام مهمون داشته باشم . بعد لباس می پوشم و میام شرکت ...
دهنم سرویس که خستگی حالیم نیست و انرژیم دان نمیشه حتی یه لحظه ...
اونهمه انرژی که فقط خودم دیدم چطوری تو سفر ازم رفت ...اونهمه انرژی که صرفه محکم بودن و نشکستن شد . اونهمه انرژی که صرفه غرورم شد . صرف احساسم صرف منطقم صرف خوب بودنم صرف صبوریم صرف سرخم نکردنماونهمه انرژی رو حالا دارم بدست میارم ...انگاره پاداشه پیروزی تو یه امتحان بوده . هر چی بیشتر به عمق چاله چوله های عوامانه روح و شخصیت بعضی آدما پی بردم و ترن آف شدم، انگار یه چیزی در من سبکتر شد ... انگار یه گیره که بهم وصل بود ازم کنده می شد . تحملم آسونتر شد . قدمهام برای گذشتن تندتر شد و نفسم راحتتر ...بغضم نشکسته رهام کرد ...و حالا واقعن سرخوشانه و سرمست دارم می گذرم و میرم ...
می رم
می رم
و دیگه به پشت سر نگاه نمی کنم ...
خواسته یا ناخواسته " آ " رو خیلی اذیت کردم . دیگه نمیخوام این اتفاق بیوفته . به هر قیمتی که شده . تحت هیچ شرایطی ...نباید بیوفته