دارم به شدت می خونم ! همراه با درد وحشتناکی که هیچوقت درباره ش با کسی حرف نزده بودم ...
وقتی بهش فکر میکنم می بینم هفت سال که هیچ تا پنجاه سال هم که بگذره بهش عادت نمی کنم .
به این درد حزن انگیز خونبار که حتی بانو هم ازش خبردار نمیشه ، به این قسمت رازآلود وجودم که ظاهرا طبیعی و زیادی معمولیه و هربار برای من تازه گی داره و حس عجیب و تازه ای از کنارش کشف می کنم .
به این احساس حزن و درد و صبوری همراه با سکوت بی دلیلم .شاید احساس به فنا رفته ی مادرانه .شاید زنانه ترین حس وجودم ...
عجیبترین حس دنیاست برام ...همیشه تازه ترینه ...