نشستی و می لرزی و تو تب می سوزی . صدات در نمیاد از وحشت . عین یه کابوس . می دونی داره بهت نزدیک میشه . یه چیزه غریب و تاریک داره به سرعت نزدیک میشه و تو هیچ کاری ازت بر نمیاد . نشستی و می لرزی و قدرت نداری جیغ بکشی . صدات خفه شده کاملن . اونو حس می کنی درست پشت سرته و حالا چشاتو می بندی و راحت ، خیلی راحت تر از اونی که فکرشو بکنی میزاری بهت حمله کنه .حتی صدات هم در نمیاد . خوبیش اینه که تنها نیستی .تو جمعی . همه دارن حرف میزنن و می خندن و تو داری به ظاهر گوش میدی اما همه ی حواست به اونه .بیصدا می اوفتی .
بی صدا ... بی صدا ... بی صدا
تمام شب
تمام شب لعنتی پر از کابوس و تاریکی و وحشت
چشم که باز می کنی . وقتی اون دیگه رفته و دست از سرت برداشته فقط چشم گریون می بینی ...چقدر گذشت ؟ چقدر طول کشید ؟آفتاب روی صورت رنگ پریده و پر از عرقت افتاده فقط . روز شده و تو خلاص شدی ،این بار هم خلاص شدی .ظاهرا ...اما زخمهای این دفعه طول می کشه تا خوب بشه . زخمهایی که به روحت زده و تو حتی فکر میکنی خودت زدی از حرص . از عصبانیت . از ناراحتی . از ترس . از درد .از تنهایی ...
اینقدر سنگین و معذبی که با اینکه صدات هنوزم در نمیاد با زور لبخند میزنی و چن کلمه حرف مزخرف میزنی فقط برای اینکه از هجوم دلسوزیها و نگرانیها رها بشی .پر از حرصی . پر از عصبانیتی . پر از ناراحتی . دلت میخواد فریاد بکشی ولی صدات...دلت میخواد اشک بریزی ولی گریه ات هم نمیاد . اونقدر عصبانی هستی و اونقدر غرورت به لرزه در اومده که حتی حاضر نمیشی یه قطره اشک بریزی بلند میشی آروم وتا باز سرتو بالا بگیری و هر طور شده با آفتاب به زندگیه عادی برسی ...