می خندم . هیمنطوری بی خود و بی جهت . بلند بلند . از ته دل . اونقدر که دلم ضعف می ره و نفس کم میارم .
به همکارم که میره بیرون و میاد یادش میره روزنامه بخره . به شیکم گرد دارایی چی که یه روز از صب تا عصر میاد تو شرکت تا حسابمونو برسه و بره .
به عصبانیت مدیر عاملم که بعدش تهدید می کنه به حساب من میرسه به خاطر دیر کرد گزارشای آخر سال .
به شلوغیه بیش از حد خیابونا و مردم که این موقعها میریزن تو خیابونو الکی می چرخن ...
به کابوسای جینگول خودم که خودشون یه پا فیلم کمدی هستن !
به آش رشته ای که واسه گلبانو می پزم و یه عالمه ش زیاد میاد و هیشکی نیست بخورتش !
به دلتنگیهای خودم که هیچ اثری ازشون نیست !
به ملوک خانوم گربه ی چاق و چله م که چشم نداره ماهیهای بیچارم رو ببینه .
به شمع هایی که وسط این همه کار یهو هوس کردم درست کنم و همشون خراب شدن !
به خستگیهای بی ربط و بی دلیل خودم .
به عصبانیت گلبانو وقتی که شب دیر میام خونه و تلفنامو جواب نمی دم .
به مرگ اون خانومه که یه ماه پیش دیدمش و کلی خاطره از بابام تعریف کرد و هی گفت تو چقد شبیه باباتی و حسابی اشکمو در آورد !
به این درد عجیب غریب که می پیچه تو پهلوی راستم و رنگ پوستمو زرد کرده .
به شعر تو ، به آهنگ وسوسه ی دیانا ، به غصه های ف ...
به نگرانیهای کاف ، میم ...
به طعم خاک لبام ، به شهریوری بودنم ، به فاصله ی بین دندونام ، به سیگار که دیگه وسوسه روشن کردنش نیست ...
به بلاهت دوست عزیز چشم سبزم ، به اخلاق اسلامیش ، به مشروط شدنش و عقب افتادنش از زندگیش (!)
به معنی اسم خودم و ربطی که حتما به خودم داره !!!
هی می خندم و اگه یکی دلیلشو بپرسه میگم ماهیهای آنجلم تخم ریزی کردن روی سنگ کناری آکواریوم . من که تا حالا تخم ریزی ماهی ندیده بودم
آخه . حالت تهاجمیه بابا ماهی رو که موقع تخم ریزی مراقب بود هیشکی اون ور آکواریوم پیداش نشه ... اینهمه خاویار ، اینهمه نیم رو ، اونم صاف
تو آکواریوم من .حتی مامان ماهی که رو تخماش نمی خوابه تا بچه هاش به دنیا بیان !
تازه اون ماهیه سواترم هم حامله ست . همین روزاست که فارغ بشه . ماهی گوپیم هم که قربونش برم یه کلاس تنظیم خانواده لازم
داره ... شین میگه عجب شانسی داری تو . گونه ی ماهیه روبه انقراض میشه میاد تو آکواریوم تو شروع می کنه به زاد و ولد !
خیلی حال میده مادر خونده شدن ! قیافه ی ملوک خانوم حسود و عصبی از همه خنده دارتره !
خیلی حال میده ...
4 comments Sunday, February 26, 2006, posted by Night sweat at 2:49 PM
سفر كرده بودم انگار
به سرزميني كه هرگز نبوده ام و بوده ام بارها . به سرزميني كه هرگز نديده بودمش و ديده بودمش پيش تر ها .
سفر به بلنداي شبي آويخته به ديوار شراب طولاني و سرگيجه آور بود ، با تمام آن گستره هاي رنگين كماني تاريك و دوردست روياهاي رنگ و رو رفته ام ...
تب مي كردم و دستاني خنك و معجزه گر بر پيشاني ام كشيده نمي شد . گفتند بايد بنويسي اش تا خلاص شوي . ولي حتي حرف زدن درباره ي آن هم دشوار و اندوهبار بود ...
حرف زدن درباره ي كودكي كه در آن خيابان بلند و خلوت ديدم . كودكي كه بيست هشتم ماه يازدهم با گلدان شمعداني پلاسيده اي ، وسط آن خيابان ايستاده بود و براي بيمار رنگ پريده و خسته ي نشسته در قاب كهنه ي پنجره ي طبقه ي چهارم ، دست تكان مي داد ...
سرم گيج مي رود . سرم گيج مي رود و بيمار سرفه كنان در آسمان چشمانم سقوط مي كند ...سرم گيج مي رود و كودك از خاك فرسوده ي شمعداني پلاسيده اش ، به پايم مي ريزد . سرم گيج مي رود و بيمار با خون گلويش آبياريم مي كند ...
سرم گيج مي رود از اين بيست هشتم ها ...
خستگي و درماندگي اين سالها در برابرم تاب مي خورد و به اين سو و آن سو مي رود و تصاوير واضح و درخشان " زندگي " را بر هم مي زند و آشفته مي كند . گويي هيچ گاه وجود نداشته اند ...
چنان تاب مي خورند كه انتهاي همه ي تصاوير درخشان به حسرتي سوزان بدل مي شوند ...
چه روزهايي كه در اين سالها در زير آن نور كدر و زرد و دوردست ، قيد و بندهايم را سوزاندم و ايستادم . ايستادم محكم و متظاهر و استوار همچون خدايان پوشالي دروغين ، در حالي كه زمين سطحي " زندگي " در زير پاهايم از بين مي رفت ...

دستهايم داغ و سوزان ، در حسرت خالي بودن از دستهايي بزرگ و گرم و مطمئن ، چروك شدند ، جمع شدند و در خود فرو رفتند .
دستهايم پوست انداخته اند و زمخت شده اند ، زمخت و بزرگ و داغ و نا مطمئن ...
و من ، تنها و خاموش ، در سكوتي گنگ و ابلهانه فرو رفته ام ، به دنياي درونم . و شبها خواب خوب شدن تو ، باز شدن افق ، تمام شدن اين زمستان دائمي و لعنتي و رهايي مي بينم ...
زني از دنياي درونم ناله مي كند ،تو را كه ديگر به خاك نسپرده اند اي پدر آسماني ام ، رهايم كن تا وقت هست ...
0 comments Thursday, February 16, 2006, posted by Night sweat at 9:40 PM