بدترین چیزه یه روز پاییزی آخره هفته قشنگ و محشر ، اونم درست وقتی تو خیلی سرحالی اینه که درست اول یه جلسه ی خفن و مهم که می دونی طولانیه و قبلشم جناب رئیس تذکر دادن که وول نخوری حتی اگه نفس هم نکشی بهتره ،جیشت بگیره ... بعد دیگه هیچی نفهمی از جلسه .بعد مجبور باشی تا دو ساعت بعد همونطوری عصا قورت داده بغله رئیس بشینی و هی سر تکون بدی و الکی تایید کنی بعد هم چشات زرد بشه ...!!!

*

این همه مدت هیچوقت فکر نمی کردم آرامش همین نزدیکیا باشه ... اینقدر نزدیک ... به فاصله دو تا گیلاس مشروب ، به فاصله ی دو تا قورت چایی ، به فاصله روشن کردن مانیتور ، به فاصله ی یه گاز زدن سیب لبنانی، به فاصله ی درست کردن یه شام جمع و جور ،یا حتی به فاصله ی رکاب زدن تو کوچه های تاریک و خلوت در حالیکه نگات به پاهای یکی دیگه ست که کنارت داره رکاب میزنه
تو تموم این وقتا آرامشو لمس کردم ... خیلی آرومم باز ، خیلی ...

*
با اینکه می بینم تو چه دایره ی بسته ای داری دور خودت می چرخی و هی خطهای این دایره هه پررنگ و پررنگتر میشه واست و یواش یواش داری تنها و خفه میشی ولی دیگه برام اهمیتی نداره ... گاهی وقتا باید تنها و خفه شد تا بعد یهو در حالیکه آخرین نفساتو با زور میکشی از فشار خطهای دایره هه بال بزنی و خودتو نجات بدی تا آسمون و نفس بکشی و خلاص بشی و جای واقعیتو پیدا کنی ... کاش فقط نمیری قبلش !


*
فصل منه ...این فصله من ...این فصله منه ...