نشسته است ميان قاليچه ي هفت رنگ و زمزمه مي كند . بر آي اي آفتاب صبح اميد ... و سوز صدايش چنان در جانم مي پيچد كه مرا كلافه تر از پيش مي سازد . خسته تر و شكسته تر از آنم كه بخواهم بدانم چه شده است . هر دو غرق در خاموشي و تاريكي هستيم . اين روزها نيازي به دل گشودن كنار هم نداريم . سكوت سرد خانه بيشتر از هميشه روحمان را زخم مي زند . آهي مي كشد و مي گويد چه كار كنم ؟ چقدر غصه بخورم . چقدر براي تو غصه بخورم . به سختي چشمانم را باز نگه داشته ام . مي پرسم چرا براي من . مي گويد براي اين همه تنهايي . براي اين همه خاموشي . براي اين دل نازكت كه با هر تلنگري ، نگاه سردي ، بي مهري كسي ، مي شكند و صداي شكستنش را كسي جز من نمي شنود . به خود مي پيچم و چيزي نمي گويم .
چقدر دلم مي خواست مي توانستم جايي جز آغوش تو بغضم را تمام كنم . لحظه اي جز لحظه ي به هم رسيدن آرامش . وقتي جز وقت تمام شدن دلواپسي نوازش ...چقدر دلم مي خواست مي توانستم اين بغض مانده را جايي ، وقتي ، لحظه اي ، بيرون بريزم و خلاص ...تا ديگر سايه ي سردش و سنگيني پنهانش اينطور بر روزهايم نماند . اين بغض لعنتي كه هر از گاه ، گوشه ي گلويم كز مي كند و غمباد مي شود ...
مستيهايمان كه تمام مي شود چيزي نمي ماند جز سردرد و خماري و هوشياري وحشيانه اي كه از هميشه بيشتر مي شود . زخم دل شكسته مان هم عميق تر مي شود انگار از اثر الكل. شكستن اين بغض هم برايم آرزويي شده است در دوردست ناكجا...

هاي سه شنبه ي خاكستري سرد و خاموش و گمشده
هاي سه شنبه ي نارنجي مست و سرخوش و بي اعتنا
هاي سه شنبه ي فيروزه اي آرام و ساكت و خواب آور
رنگ گريه هايم پريده است
رنگ غصه هايم اما نه ...
1 comments Tuesday, January 24, 2006, posted by Night sweat at 9:29 PM
یک

ظاهرا همه چیز خوبه . همه چیز سر جاشه . حالا دیگه کاملا عادت کردی به این بی ثباتی .تحمل میکنی می دونی که باید صبور باشی و استوار . مطمئنی که خستگی ناپذیر هستی . تسلیم دل انگیزی دی ماه شدی . با همه ی وجودت . بیشتر خنده هات از ته دلته . ناراحتیت بی دووم شده . گریه نکردی خیلی وقته . از همه مهمتر و بهتر از شر ونوفرات خلاص شدی و حالا می تونی زندگی کنی . ! بدون وابستگی به ونوفر .احساس رهایی تو همه ی وجودت ریشه کرده . رهایی از همه چیز . بی تعلق و راحتی . دلتنگی هم دیگه حتی اذیتت نمی کنه خیلی . نمی دونی چه اتفاقی افتاده . اما هر چی هست بد نیست . این از همه چیز بهتره. یکی هست که هر دو سه ساعت یه بار بهش زنگ میزنی و می پرسی همه چیز اوکی؟ و یه صدای گرم و دوست داشتنی می شنوی که خیلی خیلی نزدیک بهت میگه آره . ایتس اوکی . دن وری !.خوشحالی از اینکه هست . هر چند که کم پیش میاد در طول روز ببینیش .ولی اصلا از این بابت ناراحت نیستی . نمی تونی باشی . مث آب خوردن درک می کنی که اون باید خودش انتخاب کنه که کجا می خواد بره با کی می خواد باشه و نمی تونه همه ی وقتشو با تو بگذرونه . ولی از اینکه سخاوتمندانه تختتو دادی بهش و میزاری اون لای پتو و ملافه ت شبا تا صب پیچ و تاب بخوره و از رویاهات بی نصیب نمونه خوشحالی . از اینکه بوی آشنای تنش توی ملافه بپیچه و بتونی تا مدتها بعد نبودنش باهاش خوش باشی ...فکر کردن به همه ی اینا راضی و خوشحالت می کنه . از همه ی اینا بهتر . دلت یه اتفاق تازه می خواست که اونم اومد . دیگه مشکلی نمی مونه . می تونی بخندی بدون اینکه دلت گریه کنه . می تونی سر به سر همه بزاری و شوخی کنی . می تونی اونقدر شیطونی کنی که با التماس بهت بگن برو بخواب ! می تونی مث قدیما با اعتماد به نفس و خنده تو مراسم مچ اندازی شرکت کنی و سرسختانه مبارزه کنی و بعدش هم کلی پر رو بازی در بیاری ...یادت نمیره که داری دی ماه دل انگیز زندگیتو زندگی می کنی ...

دو

بهمن از راه میرسه ولی . نمی خوای فکر کنی . به هیچی . می خوای تو دل انگیزی دی ماه بمونی . بهمن ولی از راه رسیده . نخواستی فکر کنی بهش . فقط موقع حقوق گرفتن فهمیدی بهمن ماه اومده و نه هیچ چیزه دیگه ای . هیچ چیزه دیگه ای . یه بعد از ظهر سرد و دلچسبه . نشستی کنار پنجره و مث همیشه غرق غروب آفتابی . رنگهای نارنجی و سرخ غروب با سرما ، توی رگهات تزریق میشن . مشغول کار هستی و تو فکر یه فنجون چایی داغ . گرمته مث همیشه . دستات داغ داغ هستن . مث همیشه . حرارت بدنت بالاست و تو از اینکه تو این سرما داری گر می گیری خنده ت گرفته . همه چیز آرومه . ی ( بلندترین شب سال ) بهت زنگ میزنه . بعد از کلی وقت . خوشحال می شی از شنیدن صداش . می خوای باهاش خوش و بش کنی که یهو هول هولکی واست تعریف کرده که دی شب خواب اونو دیده . یادت میاد خیلی وقت بوده شاید که یادش نیوفتادی ... با التماس ازش می خوای خوابشو تعریف کنه . نمی دونی چرا . اونم در حالیکه توضیح می ده وسط خیابونه و نمی تونه خیلی حرف بزنه میگه : خواب دیدم اومده بود خونتون . تو با خوشحالی می گفتی دیدی برگشت . من گفتم وا مگه نگفته بودی دیگه هیچ وقت نمیاد . تو گفتی حالا که دیدی بر گشت. به خاطر تنهایی من بر گشت . بعد اون به من دو تا شاخه گل رز قرمز داد . و گفت برو عزیزم . مواظب همدیگه باشین . بعد من و تو از خونه رفتیم بیرون . تا اون دو تا با هم تنها بمونن ... الو گوش می دی ؟ به سختی می تونی بگی آره . از اولش بدون اینکه بدونی چرا شکستی و خورد شدی و له شدی و ریختی پایین . سعی داری الکی جلوی اشکاتو فقط بگیری . لااقل حالا . دوست نداری کسی بیاد ازت بپرسه چت شده یهو . ی از پشت تلفن می گه . بابا من اگه می دونستم ناراحتت می کنم بهت نمی گفتم . حالا گوش کن . جالبش مونده . تو اومدی بیرون از خونه و واسم تعریف کردی که اون ، بانورو چطور می بوسید ! داره با هر کلمه ش یه نیشتر به قلب زخمیت میزنه . داره زخم دلتو با ناخن ریش ریش می کنه . داره روی زخم کهنه دستکاری شده ت نمک می پاشه . نمی تونی ادامه بدی . باهاش خدافظی می کنی .
سرد شدی . یخ کردی و به لرزه افتادی . انگار خون داغت توی رگهات منجمد شدن . انگار تو دمای صفر مطلق پرت شدی . دستات می لرزن از بس گریه کردنتو کنترل کردی . نفس عمیق می کشی و خمیده و شکسته به دستشویی پناه می بری ...
بهمن از راه رسیده ...
چیزی دیگه نمونده . میدونستم هیچ چیزی نمی تونه جلوی فرار فاصله هامونو بگیره میدونستم همین روزاست که همه خوابهام تعبیر بشه و تو بیای .حالا یه کم دیر یا زودش چه فرقی می کنه . مهم اینه که تا تعبیرش دیگه هیچی نمونده .کاش یکی می فهمید که این لحظه ها چطوری داره به من میگذره . مست نیستم . فکر می کنم از آخرین شب مستیم تا حالا همه ی الکل خونم از بین رفته . هوشیارم انگار . اما نیستم . رو زمین نیستم . رو آسمون هم ...خواب نمی بینم . به هیچی فکر نمی کنم . خسته نمی شم . گذر زمان اذیتم نمی کنه . درد نمی کشم . انگار تو یه خلا دارم دست و پا می زنم . دارم دست و پا می زنم و آویزونم . ازین حس معلق بودن خوشم میاد . انقدر که دیگه فکر نمی کنم موقته . حس می کنم قراره خیلی زود همه چی متوقف بشه . زمان متوقف بشه . زندگی روزمره م و شب و روزم متوقف بشن . ترتیب از بین بره . عادت از بین بره . همه چیزای قدیمی از بین بره و فقط من بمونم و تو کلی خاطره و کلی دیدار و کلی بوسه
نمی دونم دل تنگی یعنی چی ! درکش نمی کنم الان اصلا و ابدا !
فقط تو انتظارم همین
4 comments Monday, January 16, 2006, posted by Night sweat at 8:16 PM
بوي تو انگار داره با برفها از آسمون پايين مياد كه من از صبح اينجوري شدم .
از صبح كه چه عرض ...
اين جوري مست و خراب و داغون ..داغون ؟
نمي دوني چه لذتي داره شش صبح از خونه بزني بيرون و ده شب برگردي و يه راست بري تو تخت
نمي دوني چه لذتي داره كه اونقدر كار كني تا نفهمي خستگي يعني چي .حتي روزاي تعطيلي هم .
نمي دوني چه لذتي داره خون دل خوردن و مست كردن !
وقتي مي گي هستم مي دونم كه هستي . واسه همينم بود كه چشامو بستم و فضاي خالي بغل دستمو با همه ي وجود بوسيدم .
پنجره باز بود و سرما با بوي برف آغشته به بوي تو ، تو تموم رگ و پي ام پيچيده بود ...

يه دل خوشي جديد دارم اونم روز شماري كردن ...به حساب من فقط چهار روز ديگه مونده تا باز دوباره تو بغل گنده و جا داره ميم دوست داشتنيم گم بشم ... فقط چهار روز ...اگه البته اين دل خوشي از سرما يخ نزنه و نميره !

مستم باز دوباره انگار . از اين شراب خالصي كه به هوشياري احمقانه م تازيانه مي زنه ...
مست و تند و هذياني و گس و تلخ و داغون و حيرون ...
مستم و دنبال دستات مي گردم ...
0 comments Thursday, January 12, 2006, posted by Night sweat at 8:47 PM
يه نقاشي كشيدم امشب . با ديانا با هم كشيديمش . يه درخت بلند بلند كه ماهو از وسط نصف مي كنه . اونوقتش درست رو اون شاخه اي كه وسط وسط ماه نصف شده هستش ، يه كلاغ سياه كوچولو نشسته و روشو كرده سمت ماه . يه كلاغ سياه كوچولو با موهاي بلند !
ديانا غصه دار بود ديگه واسم از لاست مايندش نمي خوند .
من كه ولي غصه دار نبودم فقط دهنم تلخ مونده بود . از تلخي شراب بود يا تلخي يه صداي خسته . نمي دونم . ولي ديانا بهم گفت يه صداي خسته مگه چقدر نا داره كه تو اين همه گوشش مي دي .گفت اينم پاك مي شه و اونوقت باز دست به دامن كاغذ رنگي و حصير مي شيا ...
راست كه مي گفت . يه صداي خسته ي خسته كه خون بي رمق تو رگهاي بنفشمو به جريان ميندازه و لپامو گل گلي مي كنه . يه صداي خسته كه وقتي مي خوام بخوابم ، آروم موهامو از روي گوشام مي بوسه . يه صداي خسته كه وقتي نصفه شب از دست يه كابوس فرار مي كنم ، منو تو بغل مي گيره و دلداريم مي ده ...
يه صداي خسته كه از ترس تموم شدنش ديگه گوشش نمي دم !
ديانا ميگه مي توني بري روي شاخه هاي درخت تو نقاشيت بشيني و اونوقت واسه خسته نبودن صدايي كه آرومت ميكنه ، همون صدايي كه لهجه ي غريبي داره و به اندازه ي همه ي خوابهاي دم غروب تابستوني دوسش داري و از لحن خسته ش دلت مي گيره ، به يكي التماس كني . ميگه اون بالا ، اون جا كه ديگه از تو تابلوت نمي توني ببيني ، يكي هست كه هميشه گوش ميده بهت .ميگه فقط بايد تا رنگها خشك نشده برم .
امشب بايد تا هنوز رد دستها و پاها و حرفام مي مونه روي نقاشيم برم سروقتش و حتما راجع به يه دل خسته و مرده و يه صداي خسته باهاش يه كم گپ بزنم .
به اميد ديدار محبوب رويايي من ...
آخ ديانا ديانا. نمي دوني وقتي مي گه ايف يو كود بي سو كايند تو هلپ مي فايند ماي مايند ،
چقدر هوس مي كنم لباي قرمزمو بچسبونم به لبه ي ليوان خنك و آروم آروم گس و سوزان بشم تنها با صدای اون و گرمی این شراب ، تخیلات کز کرده کنج قفس ، بیدار میشن و شیطان وارانه دنیا رو به سخره می گیرن ...
وقتي با اون صداي آروم و گرفته ش ميگه ماي مايند ايز لاست آنتيل د دي آي داي ،چقدر هوس مي كنم بيام روي پاهات بشينم و لبامو دوباره بزارم روي هلال ماه قرمز رو ليوان خنك و ... تنها با اون و این شراب سرخ ، تردد تو خلوتمون ، به صفر می رسه .

اونوقته كه مي تونم منم لبامو غنچه كنم و باهاش بگم آي لاست ماي مايند اين وايلد رومنس ...

در این تنهایی بیمارگون، دیانا ، وحشیانه آرومه و می تونم اونو تو سرنوشت گناه آلوده ی زلیخا وارانه ام ، شریک کنم ... ما هر دو دنبال ذهنهای ذبح شده مان هستیم و صدای اون بدون بهانه ی شراب هم می تونه منو به استقبال خلسه ی وحشی بی قاعده ای ببره ...
آخ ديانا ديانا دلم مي خواد ببوسمت ...