خوابگرد شده ام انگار و درد های هزاران ساله ی پدرانم بر من تحمیل شده است .
سرگردان، میان روزهای کوتاه و شبهای بلند و سرد و بی سپیده ،معلق مانده ام به انتظار تا وقتش برسد،در دل شوره ی تکرار شده ی اولین دیدار ،غرق شوم،و تنها و غریب بیایم،گیسوانم را سرکش و وحشی ، به بندهای انگشتانت گره بزنم و تنم را آغشته ی بوی ماندگار و آشنای تنت کنم و بیصدا ، هی بغض کنم و چشمانم را ببندم و لبانم را به هم بفشارم تا چشمانم تر نشود و دعا کنم زودتر از زخمهای قدیمی ام بگذری و چیزی نپرسی تا بغضم نترکد...
خوابگرد شده ام و پانزده روز تمام است بی دلیل مدام سرفه می کنم و نیمه شبها زیر پنجره ی بدون حفاظم ، درون بستر سرما زده ام ، ناخن های کبودم را لاک می زنم و مدام تکرار می کنم ای پدر آسمانی ام برای سلامتی تابناکم سپاس گذارم ...
خوابگرد شده ام و درون بستر سرما زده ام غلت می زنم و خواب می بینم که از یاخته های تن تبدارم خون داغ سر ریز می شود و بسترم را گرم می کند ...
خوابگرد شده ام و نیمه شبها ترا می بینم که نشسته ای به میان قالیچه ی هفت رنگ یادگار زخمهای سر انگشتانم و برایم فال حافظ می گیری و با همان لهجه ی اساطیری و غریبت می خوانی :
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم ...
و من به آخرین سیگار روشن نشده پانزده روز مانده ام ، دست می کشم و به سرفه های بی دلیلم می اندیشم . به بغضهای گاه بی گاه نشکسته ام و به لبان خشکیده ی تو وقتی که برایم حرف می زنی. و آنوقت در آغوشت می سرم و دستان یخ کرده ام را به دور گردنت حلقه می کنم تا گرم شوند ...
خوابگرد شده ام و تمام شب را کنار پنجره می مانم و هی ها می کنم و با سر انگشتان زخم شده ام سوره های انزوای روزهایم را بر روی شیشه ی بخار گرفته نقاشی می کنم و با صدای آواز سرد شبگردهای مست و حیران کوچه ، بغض می کنم ...
پانزده روز تمام است که خوابگرد شده ام و مدام خواب ترا می بینم که به میان قالیچه ی هفت رنگ نشسته ای و دستانم را به دنبال زخمهای کهنه و قدیمی ام لمس می کنی و من مدام بی دلیل سرفه می کنم و هی تنم سرد می شود و داغ می شود و سیگار نمی کشم و سرم گیج می رود و لبخند می زنم و بغض می کنم و دعا می کنم کاش بتوانم سرم را لای دستهایت پنهان کنم و یک دل سیر اشک بریزم ...
4 comments Saturday, December 31, 2005, posted by Night sweat at 3:09 PM
بكوي مي كده گريان و سر فكنده روم
چرا كه شرم همي آيدم ز حاصل خويش ...

نمي دونم چرا چند روزه كه با يه احساس گناه عجيب دست به گريبانم . هر چي مي خوام بهش فكر نكنم . هر چي سعي دارم توجيه ش كنم ، دست از سرم بر نمي داره كه نمي داره ... تو چند روزه گذشته ، دي شب تنها شبي بود كه خوابم هيچ ربطي به احساس گناهم نداشت يا شايد اينطوري فكر مي كنم . دائم اين شعر مياد تو ذهنم و بي اختيار زير لب تكرارش مي كنم .
حقيقت اينه كه من امروز به كوي مي كده گريان و سر فكنده اومدم و گريان و سر فكنده هم برگشتم ... حالا همه ي اينا به كنار .فكر مي كنم به سرنوشت گناه آلوده ي آنا سرگيونا دچار شدم ...شايدم نه به اون شدت ولي به هر حال نمي تونم فكر ها و تخيلات ناشي از اين احساس رو تخمين بزنم . به تو كه فكر مي كنم دچار خلسه ي خوشي مي شم.به سهم كوچيك و ساده ي خوشبختيم فكر مي كنم . خوشبختي تاريخ مصرف گذشته م ! و همين خوشبختي هم، مي شه كه گاهي منو مثل موجودي وحشي در حالت بي وزني دلچسبي قرار بده .بي وزني اي كه حتي خودمم نتونم رفتارم و تخيلاتم و روياهامو تخمين بزنم ... البته اگه اين كابوس جديد يهو خودشو نشون نده .
از كوي مي كده كه بر گشتم خسته و راضي و ناراحت به خواب رفتم و تموم مدت خواب ف ه رو ديدم ! چرا ؟ از خواب كه بيدار شدم هيچي عايدم نشده بود جز سر دردي غريب !
جلوي آينه ايستادم . مي خواستم اين كابوس جديد و اين احساس گناه آلوده ي جديد رو قبل از اينكه به عمق روحم برسه و بشه يه زخم كنار بقيه ، از خودم بيرون بكشم .نمي خواستم اجازه بدم بيشتر از اين روي آرامشم سايه بندازه .ولي جاي خودم كس ديگه اي رو ديدم كه تو آينه بهم لبخند احمقانه اي تحويل ميداد . من پر از تصويرهاي پي در پي انعكاس شدم ...
حتي خواستم ريشه ي درخت احساس و آرامش و رويامو با ديدگاه تبر ، بزنم ! اما نشد. اعتراف مي كنم نه اينكه نشه يا نتونم . بلكه نخواستم ...
ميدونم كه منو تو شكلي از سرگردوني تجربه كردي كه هيچوقت نديده بودي . مي دونم كه فهميدي يه چيزيم هست و يه چيزيم نيست ! من به همين سهم كوچيك خوشبختي هم راضيم هم راضي بودم . اگه اين سايه ي سرد احساس هولناك گناه ، آرامشم رو خاكستري نكنه ...
1 comments Thursday, December 29, 2005, posted by Night sweat at 6:45 PM
من هیچ وقت نقاش خوبی نبودم . در واقع هیچ وقت بلد نبودم نقاشی بکشم . سر زنگ های هنر و نقاشی دوران مدرسه ، من همیشه به هم کلاسی هایی که بلد بودند چطوری درخت رو عین درخت بکشند یا ماهی رو عین ماهی ، حسودیم می شد . من هیچ وقت بلد نبودم چیزی رو عین خودش بکشم . و هنوز هم نتونستم بفهمم تو سایه روشن روزهای پر شتاب و پر هیاهوی زندگیم ، چطور شد که مداد رنگی های 12 رنگ لیرا تبدیل به رنگ روغن شدند . از کی قلمو دستم گرفتم . از کجا یاد گرفتم میشه با آب مرکب هم نقاشی کشید .کی مداد شمعی و پاستل و گواش دستم داد ... نمی دونم از کی نقاشی کشیدن که نه ، حال کردن با رنگهام شد دلیل خیلی از شب زنده داریهای زندگی . اونقدر عاشق رنگ و قلمو شده بودم که دیگه فرقی بین دیوار اتاقم و ملافه ی سفید رو بالشم و تخته سه لایی های کار دستی خواهر زاده ام و قوری های سفید مامانم و بوم نقاشیم قائل نبودم .ولی هیچ وقتم درخت و ماهی رو بلد نشدم عین خودش بکشم . من فقط بلد بودم دنیای خودمو بکشم و بس . مهم هم نبود که کارامو به کسی نشون بدم یا نه . مهم نبود که کسی خورشید روشن لابه لای درختامو با کلاه یه پسره چوپون اشتباه بگیره ، یا کسی از تو کلاغ سیاه نشسته روبه روی ماه تو نقاشیم ، شعر مثنوی در بیاره . حتی تا دوسال پیش هم هیچی از سبکهای نقاشی دنیا نمی دونستم . اگه یه کسی بر حسب اتفاق نقاشیمو می دید و می پرسید تو چه سبکی کار می کنی ، با خجالت می گفتم من فقط واسه دل خودم نقاشی می کشم و از سبک و این چیزا هم بدبختانه چیزی نمی دونم . در یک کلام من بی سواد بی سواد بودم و می کشیدم ! حتی حالاشم درست نمی دونم کدوم نقاشیم آبستره ست ، هنر انتزاعی چیه ، کارام اکسپرسیونیسم ، کوبیسم ، پست مدرنیسم یا سورئالیسم هستن ؟! ... راستشو بخواین من فقط یه آدم معمولی بودم و هستم که هیچ کدوم از این ایسم ها رو نمی تونم بفهمم و نمی دونم وقتی بهم میگن " عجب آنارشیستی هستی " یا " این حس سورئال کارات خیلی جالبه " دقیقا یعنی چی ؟! ... ولی با همه ی اینا جدیدا یه چیزیو فهمیدم که باعث میشه زیادم از به ظاهر نفهمیدن خودم ناراحت نشم ! آدمایی که خیلی روشن فکر هستن و صد البته خیلی چیز حالیشونه و عمق آگاهی شونه هاشونو خم کرده ، وقتی جلوی هر کدوم از نقاشیهای عزیز من قرار گرفتن ، از جمله هایی تکراری نظیر " بدجوری درگیرش شدم ! " یا " نمی دونم چی بگم . تاثیر عجیبی بر فضا دارند ." یا از همه مهتر و باحال تر " قطعا حس ویرانگری دارند " استفاده می کنند . من موقع شنیدن این جمله ها ی ابلهانه از دهن اونا خیلی خوشحال میشم چون می فهمم که اونا حتی اندازه ی خود منم از نقاشی سر در نمی آرن یا اصولا از هنر . حتی گاهی حس می کنم اونا کور رنگی هم دارند و نمی تونند روحی که در رنگهای نازنین جریان داره ببینند . اونا فقط حرف زدن و کلمات قلمبه سلمبه ی روشن فکرانه از لغت نامه شون در آوردن براشون مهمه که حماقتشونو تکرار می کنه تا به روشن فکر بودنشون تاکید کنند و چاه آگاهی شون عمیق تر نشون داده بشه !
خیلی بده که آدم معمولی باشیم فقط ؟!

1 comments Monday, December 26, 2005, posted by Night sweat at 3:56 PM
- ماهي و مرغ دوش ز افغان من نخفت ...

- نامه اي به تو و او ... !
ما تموم اين سالها شب چله را ناديده مي گرفتيم و زودتر از هميشه به رختخواب مي رفتيم . ما تموم اين همه سال از يلدا چشم پوشي كرديم تا جاي خالي تو و او را احساس نكنيم .
اين همه سال بي يلدايي ...تا يلداي قبل كه به اندازه ي تمام اينسالهاي ناديده گرفتن و فرار كردن ، نبودن شما به ما هجوم آورد كه نه تنها يلدا بود بلكه جشني بود كه بيشتر از هميشه بودنتان را مي طلبيد.
ما تموم اين سالها همه ي مناسبات را ناديده مي گرفتيم كه جاي خالي تو و او را حس نكنيم . اما دي شب هم باز ... نمي داني تمام وقتي كه همه ، پشت هم صف كشيده بودن تا با تو چند كلمه اي حرف بزنن و دهانشان پر از هندوانه و تخمه بود و از خنده غش و ضعف ميرفتن ، من بغضي در گلويم نشسته بود كه از همه يلداها و دور هم جمع شدن ها متنفرم مي كرد و شنيدن صداي تو باعثش شده بود . باور كن اگر صدايت را نمي شنيدم و با تو حرفي نمي زدم و دلتنگي عميق ترا حس نمي كردم، اينقدر غمگين نمي شدم . باور كن همان عادت به خالي كردن جاي تو براي افسردگي تمام شبم كافي بود ديگر اين نمك صداي دلتنگ تو بر زخم دل پاره پاره ي من چه بود آخر ؟

-به پيشنهاد گاف ، تصميم گرفته بودم برم سينما فيلم مكس يه كم بخندم و سرحال شم . صبح با همه ي خستگي شب قبل از خواب پا شدم . تموم بر نامه هاي پنج شنبه مو كنسل كردم . حتي اون سنگ مرمر سفيد در رديف 56 شماره 138 را هم چشم انتظار گذاشتم تا برم روحيه مو تمديد كنم و از دلتنگي شروع زمستون در بيام ... اما نميدونم چرا همه چي دست به دست هم داده بود تا من به جاي اون فيلم ، فيلم يك بوس كوچولو رو ببينم ! با اينكه مي دونستم فيلم سراسر مرگ و غمه و الان وقت خوبي واسه ديدنش نيست اما به طرزي شگفت انگيز سر از سالن نمايش اون فيلم در آوردم ! از كاراي قبلي فرمان آرا خيلي بيشتر دوسش داشتم . خيلي زيادتر . و سورپريز جالبي كه برام داشت اين بود كه فيلم كاملا زندگي شخصيه ابراهيم گلستان رو نمايش مي داد . البته با اسم مستعار محمدرضا سعدي ! ولي كاملا شبيه به ابراهيم گلستان . حتي يه صحنه ي فوق العاده اي بود كه توش محمدرضا سعدي نويسنده اي كه بعد 38 سال از غربت برگشته با گريه به دخترش مي گه « وقتي خبر تصادفشو شنيدم ، هيچ كار خاصي نكردم . فقط رفتم خونه ش و تموم نامه ها و چيزهايي كه مربوط به ارتباط شخصيه ما ميشد برداشتم و از ترس اينكه دست كسي نيوفته آوردم خونه . وقتي اومدم خونه مادرت ايستاده بود و دستاشو باز كرده بود تا منو بغل بگيره و من اونجا تو بغل زنم، براي معشوقه م هاي هاي گريه كردم ... »
آخ كه من مردم واسه اين ديالوگش ... اينم از داستان سينما رفتن براي سرحال شدن !

- وقتي اين همه بي خبرم ديگه دست و دلم به هيچي نميره . قبلا مي تونستم تو دونه هاي زير و رويي كه مي بافتم برات ، پيدات كنم .اما شال گردن سه روزه كه تموم شده و من ديگه هيچ بهونه اي ندارم. هيچي ... دارم خالي ميشم ازت ... دارم ازت خالي ميشم ... ديگه جرات دلتنگي هم ندارم ...تازه سيگار هم كه يه هفته س نكشيدم . ميشه بگي چيكار بايد بكنم حالا ؟!
1 comments Thursday, December 22, 2005, posted by Night sweat at 11:29 PM
- كوچيك كه بودم بابا ميگفت آدم هميشه ميشه كه عاشق باشه به شرطي كه بخواد . مامان مي گفت عاشق هر چي كه چشمات مي بينه باش ...يادمه اولين بار كه تصميم گرفتم عاشق بشم به بابام گفتم چشمم خرمالوهاي نوك درخت رو ديده ميشه از اونا بهم بدين . مامان گفت خرمالوهاي نوك درخت هميشه ماله پرنده هاست .به بابا گفتم اما من عاشق اونام . مامان گفت عاشق پرنده ها هم باش ...
سر شبي يهو ياد اون موقع افتادم . ياد اينكه هميشه به يه چيزه ديگه هم بايد فكر كرد . اينكه ميشه عاشق خيلي چيزا بود و به خيلي چيزاي ديگه ش هم فكر كرد ...

- من هنوزم عاشق خرمالوهام . تازه هميشه به پرنده ها هم فكر كردم ، پس چرا اين همه پاييزه كه حسرت درخت خرمالومونو مي خورم ؟ نمي تونم عاشق خرمالوهاي تو ميوه فروشي بشم . مزه ي آب هم نميدن . اون همه خرمالويي هم كه شين لطف كرده بود و از درختشون چيده بود و داده بود بيارم خونه در عرض سه روز تموم شدن ! همونجوري گس و سرد ! حالا چيكار كنم؟ پريشب خواب درختمونو ديدم . خواب ديدم خشك شده . خواب ديدم بعده رفتن بابا و ما ، ديگه يه دونه هم خرمالو نداده ... بيدار كه شدم با ناراحتي آرزو كردم كاش خشك نشده باشه و نشه هيچ وقت .

- طعم خرمالو يه جورايي عجيب غريبه . به هيچي شبيه نيست . نه شيرينه نه تلخه نه بدمزه ست ...وقتي مي خواي توضيح بدي چه مزه ايه فقط ميتوني بگي مزه ي خرمالو ميده . تازه اگه گس هم كه باشه مي توني بگي مزه ش خيلي موندگاره ... خيلي خوبه مزه ي يه چيزي اينقد موندگارو متفاوت باشه ها ، مگه نه ؟ مث مزه ي خيلي چيزا كه هيچوقت از ياد آدم نميره و هيچوقت نميشه تعريفش كرد . مث مزه ي لپ هاي تو !

- اين غمي كه بعد از خدافظي كردن تو، مياد كنج دل من جا خوش مي كنه از طعم خرمالو هم موندگار تره ... اصلا انگار اين دل من ساخته شده واسه غم ! اكازيون كامل . با امكانات رفاهي تازه ! همچين جا خوش ميكنه كه رفتن از يادش ميره . همين كه ميگي خدافظ ، انگار يه تيكه از دل من كنده ميشه . ميم دوست داشتنيم هم هر وقت كه ميگه خدافظ و نيم ساعت بعدش ميره، من همينجوري ميشم . دقيقا همينجوري ... حالا لحن خدافظي تو پر از غمه و ماله اون انگار پر از حسرت ... يه دوستي داشتم كه از كلمه ي خدافظ بدش ميومد . ميگفت هيچوقت به من نگو خدافظ . طفلي خودشم نمي گفت . عادت كرده بوديم به هم بگيم فعلا ! حتي اون روزي كه برا هميشه رفت هم نگفت خدافظ . چند قدم نرفته برگشت و منو بغل كرد و گفت يهو دلم خواستت . بعد هم گفت فعلا . من بوسيدمش و رفت ... ديگه هيچوقتم بر نگشت ...

- اين همه حرف زدم تا دلتنگيمو نفهمي ... فقط همين !اين همه دلتنگي ديگه تو دلم نمي گنجه . ميم دوست داشتينم موقع خدافظي گفت سلام برسون به همه ي اونا يي كه دوست دارن سلام منو بگيرن و من بهش گفتم ميرسونم به همشون ...

نماز شام غريبان چو گريه آغازم به مويه هاي غريبانه قصه پردازم
به ياد يار و ديار آنچنان بگريم زار كه از جهان ره و رسم سفر بر اندازم ...

پ . ن : میم تعریف میکرد یه دوستی داشته همون اونور دنیا . که یه سگ خیلی خوب داشته . این سگ خیلی خوب بوده و وقتی هم کسی میرفته اونجا همه چی اوکی بوده تا اینکه می خواستن برن . یعنی موقع خدافظی از دوستشون که میشده سگه اینقد پارس میکرده ...
میگفت خلاصه ما هر دفعه میرفتیم اونجا ، جرات خدافظی نداشتیم هیچ وقت . !
وقتی داشت اینو تعریف میکرد من حس میکردم به شدت حال اون سگ رو می فهمم . به شدت درکش میکردم ...
غوطه ورم . چند روزه که تو این آهنگه مموریز آف ا گیشا ... غوطه ورم ...
فکر میکنم اسکار امسال پرت می کنن تو صورت جان ویلیامز ! حقشه . من اگه بودم همچین میزدم تو صورتش تا دماغشم بشکنه ! دیوانه می کنه منو این آهنگ ... و میم هم میگه فیلمش بیشتر...!
1 comments Saturday, December 17, 2005, posted by Night sweat at 11:41 PM
بكوي مي كده گريان و سر فكنده روم ...

نيمه شب ، كوير ...! بادي نمكين و خنك در موهايم مي وزيد . مسخ درخشش غريب سنگ ها بودم . مهتاب به هر رخنه اي نفوذ مي كرد و هر ذره ي تشنه ي تنم را ، با آرامش نقره اي و سرد و عظيمش ، سيراب مي كرد . بدنم را بر روي سنگ ها رها كردم .
پر از خنكاي دلچسب و فوق العاده ي خدايان كويري نيمه شبان شدم . سنگ ها چونان تني - خشك و سخت و صاف و پاكيزه و ناب - مرا در آغوش كشيده بودند . شايد همچون تن تو !
و من قرباني اي خمار ، بر روي قربانگاه صخره و مهتاب ، انگار از درون قرن ها رهايي ، طلوع كردم و تابيدم .همچون مه تاب ، پاك و منزه و سرخوش و خنك از نوشيدن جام نقره اي بي قيد و زمان او ...
سرشار از عشقي بي پايان شدم ، احساساتي پاك و رام نشده به تمام آن سنگ هاي بي نام و نشان ، به خاك دست نخورده ي كويري ، به بوته هاي خشك و نامرتبي كه هيچ اسمي ندارند ، به بادي كه روي علف ها و موهاي من ، يك سان مي وزيد ...
و بعد كامل و مطهر شده بودم .تا مغز استخوان از جشن مهتاب و ستاره هاي آسمان نيمه شب آن دشت لذت بردم . سرماي گزنده ي نيمه شب بود كه پاك و تميزم مي كرد و با آرامشي كه از اين همآغوشي گمنام نصيبم شد ، خشك و بي رنگ شدم ...
من دچار شادي و يا ايماني كودكانه شده ام كه مملو از سادگي بي پايان طبيعت است . حسي كه اعتقادات و يا رفتار بشري در آن نقش ندارد . راستي و زيبايي محضي به زندگي مي بخشد كه در هر شرايطي مي توان آن را با انساني ديگر - كه اوهم به همان اصول اساسي پايبند است - تقسيم كرد .... حسي كه محكوم كردنش صحيح نيست ...

و همين هست كه هست . مه تاب و سنگ ها و خاك در انتظار روزي ديگر سرد و خاموش مي شدند !
2 comments Thursday, December 15, 2005, posted by Night sweat at 11:11 PM
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند ...

نیمه شب ناگهان یافتمت دوباره ، فراموش کرده بودم آخر، که تو را چطور در کنج هزار تو های شادی مرموزانه ی روحم مخفی کرده ام، برای وقتهایی که دیگر شادی ای برایم نمی ماند .
درست مانند گل سرخی وسط باغچه ی پوشیده از برف زمستانی.

تمام شب روی صدای غریبی ، قلموهای رنگی ام را به تن خورشید نیمه تمامم کشیدم .
نمی دانی خورشید نیمه جان غروب زمستانی ام، آخر این روزها هر چه می گذرد دل بیچاره و در به درم بیشتر تو را می خواهد . دل تنگی ویران کننده ای که بدانی هیچ چیزی درمانش نیست هیچ چیز حتی قدم زدن در آن کوچه باغ های پاییزی ، که تو خود بهتر می دانی که چقدر خاطره ی روزهای تابستان و یک نفس ای پیک سحری و بوی برگ درختان گردو و مرا که با تو شادم و شبهای بلند و آسمان یکدست پر ستاره را برایم زنده می ساخت ...
نمی دانی این روزها چقدر دلم هوای صدای بغض آلودت را می کند وقتی که می خواندی:
من غرق گناهم ، تو عذر گناهی ، روز و شبم را تو چو مهری و چو ماهی ...
چه شود گر مرا رهانی ز سیاهی ...
نمی دانی بوی کاه گِل های کوچه باغ چقدر قامتت و بخشندگی نگاهت را به یادم می آورد . نمی دانی این دل در به در چطور بهانه ی ترا می گرفت وقتی نقش های برجسته ی بچه آهو های گلدانهای گِلی کارگاه قدیمی را با سر انگشتانم لمس می کردم...
نمی دانی وقتی که قرار نباشد دیگر بغض کنی و اشک حسرتت را آرام و بیصدا بریزی چقدر حتی نفسهایت دلگیر می شوند . حالا همه ی اینها هم که به کنار ، آنقدر بهانه گیر شده ام که حتی شنیدن صدای کسی از پشت سیمها هم دلم را تنگ می کند...آخ از این دل در به در!
ما را که درد عشق و بلای خمار هست یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
0 comments Tuesday, December 13, 2005, posted by Night sweat at 10:26 AM
و باز...
بايد برم ...بايد فرار كنم از اينهمه خستگي . از اينهمه بي حالي ...از اينهمه ضعف ...از اين چشماي گود افتاده و رنگ و روي پريده كه فرياد مي زنه تو اين سه هفته چي كشيدم و چطوري رو پاهام ايستادم و لبخند زدم و سكوت كردم ...
دلم مي خواد فرار كنم ... فرار كنم برم تو كوير گم و گور بشم ... برم يه جايي كه نه دكتري هست نه آزمايشگاهي نه داروخونه اي نه قرصي نه آمپولي ...
خيلي دلم مي خواست بهت مي گفتم . بهت مي گفتم كه حس وحشتناك و سردي اومده سراغم كه از درونم جيغ ميزنه نا اميدي !
بهت مي گفتم كه اين حس سرد نا اميدي ، شبا لابه لاي كابوسام جيغ مي زنه و بهم مي گه افتادي تو سراشيبي . داري غلت مي زني و قل مي خوري و ميري تا ته دره ... داري سقوط مي كني تو تاريكي ... داري با سر مي ري توي ظلمت سرد و عجيب نبودن ...
خيلي دلم خواست همه ي اينا رو بهت بگم . بهت بگم كه چطوري تو اين سراشيبي دستامو به هر چيزي كه مي بينم ، مي گيرم تا نيوفتم . اما انگار همه ي اونا تنها علف هاي خار دار و هرزه ي اين راه هستن كه يا از درد دستم ولشون مي كنم يا خودشونم كنده مي شن و قبل از من ميرن اون ته !
خيلي دلم مي خواست بهت مي گفتم . بهت مي گفتم كه دلم نمي خواست بفهمي زير چشام چقد گود افتاده. كه دستام ديگه داغ نيستن . كه ديگه رنگ پريده مو با هيچ كرم و پودري نمي تونم بپوشونم ...
دلم مي خواست بهت مي گفتم . بهت مي گفتم كه چقدر ازين تنهايي وحشيانه ي اين روزا مي ترسم . چقدر از اين سراشيبي وحشت دارم و بدتر از اينا ازون ظلمت و تاريكي سردي كه انتظارمو ميكشه ...
حس مي كنم دارم تموم مي شم . مث يه شمع كه به انتهاش رسيده و شعله ش هي تاريك و روشن مي شه . انگار قطره قطره دارم تموم مي شم .
حس مي كنم همه ي اون قطره قطره هاي قرمز و سياه وجودم كه دور ريخته مي شن يه روز از روزاي زندگيمن ...
زندگي هميشه احمقانه ست دوست من ...زندگي به همين احمقيه كه مي بيني .كه لبخند بزنه و بگه خوبم ولي درونش متلاشي بشه و از بين بره ذره ذره ... و التماس نكنه كه دستام دارن سرد مي شن يه كاري بكن برام ...
ديگه حتي با اشك ريختن و شكستن پي در پي بغض هم هيچي عوض نمي شه .!
فرار مي كنم . مي رم تو كوير . چند روز ...
وقتي بهم گفتي همه چي تموم ميشه لرزش تنمو حس نكردي ؟! ياده تموم شدن خودم افتادم تموم شه به درك ولي اينقدر مسخره و بي اهميت ؟!
نا اميد نا اميدم ...ديگه هيچ كاري از دستم بر نمي آد...هيچي جز بافتن اين شال گردن!
0 comments Tuesday, December 06, 2005, posted by Night sweat at 12:44 PM
حالا نشسته ام اينجا . زير همه ي اين نورهاي قرمز و نارنجي . جلوي آينه ي تمام قدي قديمي . پلك مي زنم آرام . دستانم را از هم باز مي كنم و همه ي رنگ هاي تند و هذياني را در آغوش مي گيرم ، در عوض تمام اين روزهاي تيره و كدر و سرگيجه آور نبودنت .
بعد هفت نفس عميق و
...

آماده ام اكنون.
براي بلعيدن صدايت
با تمام وجود
تا هر وقت كه بشود ...
1 comments Friday, December 02, 2005, posted by Night sweat at 9:15 PM