امروز سه شنبه بود خب .تنها سه شنبه اي كه نه استرسي داشت نه شوقي .تنها سه شنبه اي كه تموم روز عين دو شنبه و چهار شنبه و شنبه و بقيه روزاي ديگه ميگذشت .حتي تا آخرين لحظه هم مطمئن نبودم كه ميام پيشت يا نه . سخته سه شنبه ها رو لااقل بدون اميد و شوقي سپري كردن!
تو خيابون راه افتادم . پياده . تنها و بي هدف ... و يهو خودمو تو خيابون هجدهم ديدم . شماره 4 و ...
تو مي دوني چرا اونجا رفته بودم ؟ شايدم نمي دوني . رفتم چون بايد مي ديدم . براي آرامش الانم لازم بود ! حتي بعد اونم باز پياده و تنها راه افتادم تا به ايرانشهر برسم . اونجا رو هم بايد مي ديدم . چه يادهايي برام زنده شد امروز در اين ديدن ها و پياده رفتن ها ...
حالا هم به شدت كمرم درد مي كنه . به همون علتي كه از سربازي معاف شدم . وقتي زيادي پياده راه مي رم اين طوري مي شه ...
امروز يه كار مهم ديگه هم كردم . تو صندوق انتقادات و پيشنهادات شركت ، يه نامه انداختم بدون اسم ، و از رئيس محترممون خواهش كردم براي رفاه حال بيشتر كارمنداني كه ممكنه دچار ضعف بشن و فشارشون بيوفته ، ضربه گير وصل كنه به نرده هاي محافظ پله !
آخ اگه بدوني دي شب با چه حوصله اي نشستم و موهامو شونه كردم ! فكر كنم شونه كردن موهام يه ساعت طول كشيد . آروم و ملايم و با حوصله ... و درست پنج دقيقه بعدش بود كه فهميدم اگه شونه هم نمي كردم هيچ اتفاق خاصي نمي افتاد و اصلا كار بي هوده اي كردم كه اين همه حوصله به خرج دادم تا بتونم حلقه هاي موهامو باز كنم و وادارشون كنم صاف بمونن براي تنوع !
ميم دوست داشتنيم ، از اونور دنيا ...برام يكي از نوشته هاشو فرستاده كه راجع به انتظاره . زيرش نوشته آخرين باري كه با هم حرف زديم من قبلش داشتم اينو مي نوشتم . عجيب نيست ...يه كم فكر كردم ديدم همون شبي بود كه تا نزديك صب ويتينگ بودم و با ميم كلي درد دل كرديم و اون از دلتنگي كه اين روزا بدجوري گريبانشو گرفته حرف زده بود .و موقع خدافظي هم گفته بود من ميرم به مهموناي ايرونيم برسم تو هم درست حسابي به ويتينگت برس !
ته متنش با اون دست خط دوست داشتنيش نوشته بود :
من اين جا بس دلم تنگ است و
هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است ...

صدام ميزنن ...دارم فكر مي كنم يه اسم كوچيك كه چهار حرف بيشتر نداره چرا مخففش مي كنن ؟ هميشه خندم مي گيره از صدا زدناي اينا ...هركي هر چي دوست داره !
آرومم ...اينقدر با ميم دوست داشتنيم حرف زدم كه آروم شدم . اينقدر از دل تنگيش شنيدم كه دل تنگيم يادم رفت ...آرومم...
0 comments Tuesday, November 29, 2005, posted by Night sweat at 9:34 PM
دو ساعت از نيمه شب گذشته . ميم و شين دو ساعت پيش خسته از سفر برگشتن . ميم تا منو ديد گفت چرا مث ميت شدي تو ؟ شين گفت آخ گفته بودي اونجا خيلي هوا سرده ها ...
هميشه اولين جمله ها و آخرين جمله ها واسم خيلي جالب بوده !
دو ساعت و هشت دقيقه از نيمه شب گذشته . ميم و شين هر دو تو اتاق گلبانو خوابيدن . گلبانو تو اتاق من
دو ساعت و نه دقيقه از نيمه شب گذشته . من سردرد آبليمويي دارم . ( توضيح : سردرد آبليمويي به سردردي مي گويم كه همراه با تهوع شديد باشد !)
دو ساعت و ده دقيقه از نيمه شب گذشته . من به شدت گشنه هستم و در عين حال حتي فكر خوردن چيزي هم حالم را به هم مي زند .!
دو ساعت و يازده دقيقه از نيمه شب گذشته . چشمانم بي خواب سوز شده اند . ( بي خواب سوز به چشم دردي مي گويم كه از شدت بي خوابي درد بگيرند.)
دو ساعت و دوازده دقيقه از نيمه شب گذشته . كسي غير از خودم در اتاق من است كه به صداي نفسهايش عادت ندارم و امكان ندارد بتوانم بخوابم وقتي كس ديگري اينجاست . گلبانو با آن ناله هاي گاه بي گاهش موقع اين پهلو به آن پهلو شدنش كه از زمان زاييدن من برايش باقي مانده . ( حتي قبل از آن را هم مي توانم به ياد بياورم ...)
دو ساعت و چهارده دقيقه از نيمه شب گذشته . حس حسادت مدتها به خواب رفته ام به شدت تحريك شده و كم مانده از شدت حسودي يه كاري بكنم ( هنوز نمي دانم چه كاري ...به علت سردرد كندن موهايم منتفي ست )
دو ساعت و پانزده دقيقه از نيمه شب گذشته .من هنوزم با حس حسادتم درگيرم . ( احساسم مث بچه ي كوچيك و بي شعوري شده كه بي هيچ منطق و دليلي، عشق بابا و مامانشو فقط برا خودش ميخواد همينطور توجهشونو...!)
دو ساعت و شانزده دقيقه از نيمه شب گذشته .من سردمه و بدون اينكه حس پوشيدن لباس بيشتري داشته باشم نشسته ام و مي لرزم و دندانهايم را به هم مي زنم !
دو ساعت و هفده دقيقه از نيمه شب گذشته . من جيش دارم !
دو ساعت و هجده دقيقه از نيمه شب گذشته . چقدر ديگه تا صب باقي مونده ؟
...
1 comments Monday, November 28, 2005, posted by Night sweat at 2:04 AM
داره از پله ها میره بالا . به سختی ... نفسش گرفته و سرش گیج میره . مجبور شده دستشو بگیره به نرده ها و آروم و با دقت بالا بره . چن تا دیگه بیشتر نمونده . به خودش فحش میده چرا تحمل ایستادن منتظر آسانسورو نداشته . به خودش میگه تحمل کن . همش چهار تا دیگه مونده . سه تا.دو تا و ...
چشم که باز میکنه سرش درد میکنه . همینکه دست می کشه رو پیشونیش درد بدی همه ی اعصابشو تحریک می کنه.میره جلوی آینه و می بینه یه قلمبی قد یه گوجه سبز نشسته سمت چپ پیشونیش .از همونا که چن وقت پیش نشسته بود تو گلوش و دکتر گفته بود اگه گریه کنی خوب میشه و اون گریه ش نمی اومد هر کاری می کرد ! همه ی سرش درد می کنه . درد ضربه خوردن ! گریه ش می گیره از این قیافه . کلی فکر می کنه تا یادش میاد از آخرین پله شوت شده پایین ! همینکه یادش میاد با چه مصیبتی با اون حال بدش و سرگیجه ای که باعث میشده نتونه منتظر آسانسور بمونه و از پله ها اومده بالا تا زودتر خودشو برسونه به شرکت و بعد درست ، تو پله ی یکی مونده به آخر همینکه اومده به همکارش بگه یه کم آب قند واسم درست کن ، به راحتی دوباره برگشته بود پایین ، خنده ش می گیره . ضعف بدی تو دست و پاش داره و از خنده به خودش می پیچه داره که همکارش میاد سراغش . یه کم هاج و واج نگاه می کنه و بعد بهش می گه خدا به داد برسه ! همین یه ذره عقلم که داشتی در اثر ضربه ، پرید از سرت ! حالا چیکارت کنیم ما ؟
خنده داره ؟ خب داره دیگه ! کاریش نمیشه کرد که . به جاش میشه بهش خندید ... اگه باز کسی نیاد بهش بگه خنده هه از اندوه و غم و غصه و ناراحتی و هزار تا درد بی درمون دیگه ت بدتره و یادت نره که خنده هه که تموم میشه باز میرسی به همه ی اون چیزا ...
اگه باز کسی فکر نکنه که اون اینو نمی دونه. اگه باز کسی یادش نرفته باشه که اون دلش می خواد خوب باشه و به همه چی بخنده . حتا اگه خیلی خیلی حالش بد باشه و افتضاح!!!...
...
Je vous veux !
باور کن ! je t’ai confié tous mes sourires, tous mes secrets
Sunday, November 27, 2005, posted by Night sweat at 1:43 PM
يهو جيغ كشيدم برو گم شو كثافت ! از صداي خودم وحشت كردم .اونم .و فرار كرد . نفس نفس ميزدم و خيس عرق بودم . چشممو كه باز كردم همه ي تنم گر گرفته بود . شده بودم يه گوله آتيش . باز تب داشتم .لبام ترك ترك خورده بود و مي سوخت .ليوان رو بردم بالا و يه نفس سر كشيدم . گلوم سوخت . چشامو بستم و نفس عميق كشيدم . حس كردم خون توي رگهام به جريان افتاد . اونا مي خواستن توي تاريكي رحم خفه م كنن . مي فهمي يعني چي ؟ خفه شدن توي تاريكي ؟تو بودي گفتي كاش بشه همين يه كم آرامشي كه دارم بدم بهت ؟ اين همه آرامش اين همه شادي و اين همه آشفتگي چاشني اين درد كهنه و قديميه . مي دوني اين قسمتشو كاريش نميشه كرد . نخواه كه كاريش كنم . نه تابشو دارم نه قدرتشو .نخواه كه نمي تونم جلوش بايستم . مي تونم از خواب بپرم مي تونم فقط جيغ بكشم . مي تونم وقتي خيس عرق چشامو باز مي كنم درست تو همون لحظه كه هنوز گيج و منگم، دستاتو حس كنم كه سرمو ميگيرن تو بغلتو و موهامو نوازش ميدن . اگه يه كم از آشفتگي و ترسم كم كنم حتي مي تونم صداتو بشنوم كه زمزمه مي كني آروم باشم، ولي اين دفعه حتي اونم نتونستم ... نشد يعني چشامو باز كردم و خيس عرق بودم ولي از تو خبري نبود . نه از تو نه از دستات نه از صدات . به شدت تنها بودم به شدت از تنهاييم ترسيده بودم . ترسيده تر از توي خواب .حتي وقتي همه ي ليوان رو سر كشيدم و تازه فهميدم هيچي از بطري باقي نزاشتم . ترسيده تر بودم ... يادته گفته بودم هديه همه ي وقتايي بوده كه از شدت بي پناهي مجبور مي شدم به كسايي پناه ببرم كه حيوون بودن ؟ يادته گفته بودم من روحمو داغون كردم ؟ داغون و تيكه تيكه ؟ من ازين همآغوشي وحشيانه داره حالم بهم مي خوره . چرا ازش راحت نمي شم ؟ حالا بايد به چي پناه ببرم ؟ جز به شادي كه براي امنيت و نترسيدن لازم دارم ؟ مي تونم چن تا قرص بخورم. با اين الكل كه قاطي بشه شايد بتونه خوابم كنه واسه هميشه ؟
چشامو مي بندم . ميزنه تو گوشم محكم و داد ميزنه وات د فاكين وانا دو ؟
دستامو ميارم جلوي چشام اشكام مي ريزه كف دستم . مي گم نمي تونم يعني هيچ وقت داشته باشمش ؟هيچ وقت ؟...
هيچ
وقت ...
هيچ...
درد داره ؟
آره خيلي ...
عادت مي كني ... قوي شدي ديگه . مي توني دووم بياري ...
مي تونم ...
Friday, November 25, 2005, posted by Night sweat at 10:15 PM
من از خواب بيدار شده بودم و نشئه ي تزريق بودم هنوز .شايدم خسته كه ميم اومد و بغلم كرد . بغل خدافظي و گفت چقد كوچولو شدي تو ! و من هنوز نشئه بودم و همه ي استخونام درد ميكرد و وقتي ميم منو لاي بازوهاي قوي و مردونه ش فشار داد ،فقط تونستم بگم آخ !و نشد مث هميشه جيغ بزنم كه ولم كن ! بعد ميم سرشو كرد لاي موهام و يه نفس عميق كشيد و به شين گفت نيگا از بچگي موهاش همين بو رو ميداد ... بوي درخت سيب تو خونمونو. بعد هم ماچم كرد و نوبت شين شد . شين هم مراسم خدافظي رو خوب بلد بود به جا بياره ، درست به شيوه ي خودمون و وقتي ماچم كرد و گفت خدافظ عزيزم من فكر كردم چقد دوسش دارم . وقتي رفتن، من با چشاي خمار و نشئه گي ، ليوان آبي كه دستم بود رو ريختم پشت سرشون . دلم مي خواست زود برگردن . يعني دلم براشون تنگ مي شد !؟ نمي دونم .
برگشتم تو تختم كه بخوابم باز . خسته بودم و به هم ريخته . در يه كلام له شده !
ولي ديگه خوابم نبرد . تا صب از اين پهلو به اون پهلو شدم و فكر كردم الان اونا كجاي جاده هستن . ميم خوابش نگيره پشت فرمون . شين سردش نشه تو ماشين . ! مريض نشن ... يعني دوسشون داشتم ؟
دلم سفر ميخواد .
دلم
سفر
مي خواد
چرا من همش بايد بمونم ؟ چرا من اين همه وقته نرفتم تو جاده گم و گور بشم ؟ چرا بايد همش مواظب كسي باشم ؟ يعني اسير شدم ؟
حالا اينا به كنار ...چرا من بعده شيش ماه هنوز نتونستم به دكترم عادت كنم ؟ چرا هر بار به هم مي ريزم ؟ چرا له مي شم و توانايي له نشدن رو ندارم ؟ مث خمير بازي ! يعني ضعيف شدم ؟
چشامو مي بندم و دعا مي كنم آروم شم . چشام بسته س . تا سه مي شمرم و نگاه تو مي شينه پشت پلكام .ميدوني نگاهت درست مث جاييه كه هيچ وقت به خاطر بي توجهي ، تيره و تاريك نميشه يا مث فانوسيه شايد بر كرانه هاي وسيع دريا... چرا دستاتو اينقدر دوست دارم ؟ يعني ... ؟
چرا
پس
نمياي ؟
آخه ...
Thursday, November 24, 2005, posted by Night sweat at 11:50 PM
...

من شيفته ي بكارتي هستم كه هیچ ارتباطی با اخلاقیات ندارد.بکارتی که مدام در عشق بازی های خالصانه مان تکرار می شود، بی نهایت بار ... تا ابدیت انگار...
4 comments Wednesday, November 23, 2005, posted by Night sweat at 3:23 PM
اینم دومیش
اومده میگه دیشب خوابتو دیدم یه عالمه . ولی همش دیالوگ بود . چون قرص خواب خورده بودم چیزی ازش یادم نمیاد فقط یه جمله ت مونده تو ذهنم .
میگم چی ؟
میگه آخرین جمله ت خوب یادمه ...گفتی محل تجلی ِ حضور من است ...
میگم چی ؟
میگه نمی دونم . خودمم برام عجیبه که چی محل تجلیه حضورته . ولی یادمه که حرفات راجع به شادی بود
...
و من فکر کردم که می دونم کجا محل تجلیه حضوره منه . اونم درست همون دیشب که اون خواب دیده ...من شاید چند ساعت قبلش همونجا بودم . همون محله تجلیه حضورم .
و اشکام سرازیر شدن نه به خاطر غصه یا غمی . به خاطر تجربه احساس عمیق و جدید و عجیبی که داشتم . اون احساس ارضای عمیق روحی رو میگم ... یه چیزی ورای همه ی ارضاهای جسمی...
یه حس عمیق تر و عجیب تر ...حسی که باعث تجلی میشه .دقیقا باعث تجلی میشه . و راستی دیشب هم تا صبح خوابه دستاتو می دیدم . خواب دستاتو و اونا رو حس می کردم . اثر نوازش غریب شونو حس می کردم و به شدت آروم بودم ...

خوبه که هستیم خیلی زیاد !
گر ز درون شکسته ای، فاش مکن که خسته ای
هر که ز عشق پرسدت ، سوی طرب اشاره کن ...

طی این یکی دو روز گذشته،درست تو اوج اون همه احساسهای عجیب و غریب و اتفاقات عجیب و
غریب تری که پشت سر هم مبهوتم میکرد و می بردم تو هپروت ،مسئله ای پیش اومد که خاطره ی یه عصر پاییز هفت سالگیم دائم جلو چشمم زنده شد ... احساسم شده بود مث همون موقع که خوشحال از رسیدن خرمالو هامون، تو حیاط بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم و سعی داشتم با همه ی وجودم شادی و شعف درونی مو به پدرم نشون بدم که یهو همسایمون از رو دیوار نگاه کرد تو حیاط و منو به خاطر سر و صدا کردنم دعوا کرد !!! هیچ وقت یادم نمیره که چقدر از این کارشون تعجب کرده بودم و اصلا نمی تونستم با اون منطق بچه گانه و صادقانه ای که داشتم درک کنم که خوشحالی من ، اونم تو چهار دیواری خونه ی درندشتی که متعلق به خودمون بود ، چه کاری به همسایه داشت !
بعدا پدرم که سعی می کرد منو دلداری بده واسم توضیح داد که بعضی از آدما این شکلین دیگه ! و من روز بعد یه دفتر نقاشی حروم کرده بودم تا بتونم از تصورم کمک بگیرم و بفهمم بعضی از این آدما چه شکلین مگه !

«آ» میگه بعضی از آدما نمی خوان معنی فانی بودن رو درک کنن و بفهمن و به خاطر همینم لذت بردن براشون بی معنا ست . لذت بردن از زندگی یا از هر چیزه دیگه ای ...
وقتی که خوب فکر می کنم می بینم حق با اونه . در این که زندگی و همه ی چیزهایی که درش خلاصه میشه فانیه هیچ شکی نیست . خب زندگی همینه دیگه .قرار نیست طوره دیگه ای هم باشه . قراره ؟ یاد حرف میم میوفتم که چن وقت پیشا میگفت آدمایی هستن که همه ی حرفشون فقط این جمله ست « من خوبم بقیه همه بدن !» و من کلی خندیدم و گفتم یه چیزی تو مایه های اینکه فقط من می فهمم بقیه هم همه تعطیلن !...

و اما تو ، شادی پنهان شده در قلبم ، حقیقت این است که مرا در لبخندت اسیر کرده ای. لبخندی که هوس بوسیدن دندانهایت همیشه در آن نهفته بوده است ...
3 comments Sunday, November 20, 2005, posted by Night sweat at 10:52 AM
در قلب من شادي كودكانه و سبكي ست ، درست مانند يك لكه ي خورشيد ...
اين لكه ي خورشيد تو هستي . شايد هم تكه اي از خورشيد حتي اگر خودت باشي يا نباشي .
شادي اي است كه براي نفس كشيدن ، براي رويا ، براي آرامش لازم است . براي امنيت و نهراسيدن...
و مي داني ، نبود اين شادي حتي از فقدان هموگلوبين يا كمبود خون هم برايم بدتر است ...
و راستش را هم كه بخواهي تو دقيقا همان شادي هستي كه وقتي ديگر هيچ شادي اي ندارم ، براي من مي ماني ...

و من این شادی را با هیچ چیز دیگری عوض نخواهم کرد ...
2 comments Saturday, November 19, 2005, posted by Night sweat at 12:51 PM
ما هر دو از عطارد آمده بودیم . به فاصله ی تنها دو روز از هم و اینچنین شد که من گم شدم و او هم ...و حساب سالها و ماهها و روزها و ساعتها و دقیقه ها و ثانیه ها هم از دستمان نرفته بود شاید . بیست و چهارم بود انگار و هی بیست و چهارم می آمد و می رفت و ما همچنان سرگردان ، گم شده ، مانده بودیم . و نشان به آن نشان که می دانستیم هر دو ، که چیزی به صبح نمانده است و تمام شبهایمان را ، در رخوت خالی خوابهای پر از نشانه و خفقان بیدار شدنی هولناک می گذراندیم و می نالیدیم چیزی به صبح نمانده ...
تمام این سالها و یا شاید تمام این هزاران سال گذشته ، چند بار آمده بودیم و رفته بودیم ؟ چند بار از کنار هم گذشته بودیم و چشمانمان را بی آنکه با نگاه یکدیگر درگیر کنیم به آسمان ، پی سیاره ی خودمان دوخته بودیم ؟ چند بار دیگر باید می آمدیم و می رفتیم و من هی تمام ملوانان سیاه چشم را ، اغوا می کردم و او تمام پری های دریایی را به دام می انداخت تا شاید روزی پیدایمان شود ؟ چند تابستان را باید می آمدم و روی سنگهای خزه بسته دراز می کشیدم و منتظر می ماندم تا روزی بیاید که به قول خودش ، من ،من باشم و او ، او باشد وعصر روز بیست و چهارم باشد و پیدایمان شود. حتی در خواب هم تصورش را نمی کردیم ...
اعتراف می کنم که کم کم شمارش همه ی روزها و ماهها و سالها هم از دستم در رفته بود و دیگر می دانستم همه ی صبحها هم که بیایند و بروند ،همه ی تابستانها و همه ی بیست و چهارم ها هم که بیایند و بروند، باز هم ما همچنان گم شده باقی می مانیم ...
هزاران سال پیش بود شاید ، در رویا دیده بودمش انگار، عصری از عصرهای پاییز، گرمای تمام نشدنی تن من ، تمام سرمای وجودش را مورد تهاجم قرار می داد و او به دنبال گرمای وسوسه انگیز پیتایی ام، کنار من خزید و در ساعتهای خجسته ی سرشار از حس عجیب خواستن ، انگشتهایش با آن خطوط عجیب زنده اش، مرا به خلسه ی همیشگی برهنگی اساطیری ام میرساند... و من تا هزاران سال بعد از آنکه کسی کف دستم را ببیند و از روی خطوط دستم رویایم را تعبیر کند و به من بفهماند که چقدر رویایم دست نیافتنی و دور است ، تمام شبهای بیست و چهارم ها را در حالی چشم به رویا فرو بستم که صدای بلند بوسه های او که همه ی وجودش را به من منتقل میکرد نه تنها در گوش من بلکه در گوش تمامی موجودات شهر می پیچید و آنها را هم چون من به یاد گمشده شان می انداخت ...
ما هر دو از عطارد آمده بودیم به فاصله دو روز از هم و گم شده بودیم و تنها نشانه مان رویاهای هم شکلمان بود و حتی دردهایمان . و در تاریکی مانده بودیم و هیچ شبمان به صبح نمی رسید و حساب سالها و ماهها و روزها از دستمان در رفته بود که...
بالاخره صبح آمد . عصر یک روز بیست و چهارم، بی خبر و بعد از هزاران سال رویایم تعبیر شد...
3 comments Wednesday, November 16, 2005, posted by Night sweat at 10:43 AM
ببين !
مي خوام بهت بگم كه ...
يعني راستش چيزه ، ميدوني ...
تو معجزه مي كني . همين !

نمي دوني كه چقدر دلم لك زده واسه نگاه باروني استواييت...
دلم لك زده واسه يه سه شنبه و ذوب شدن دلتنگي...
دلم لك زده واسه يه نيمه شب و غافلگير شدن وسط رويا...

دوست دختر اسپنيشم ميگه خواب تو و منو ديده كه با اونا تو ساحل افريقايي مديترانه قدم ميزديم و آواز مي خونديم ! و بعد غش غش ميخنده و ميگه خواب عجيبي ديدم مگه نه ؟ .
منم لبخند زدم بهش . از همون لبخندايي كه از تو ياد گرفتم و گفتم: Das Weiss ich nicht !
آخه اون الان يازده ماهه تو آلمان عاشق شده و همونجا مونده !
مگه اسپنيشام خواب مي بينن ؟ اونم خوابهايي از جنس خوابهاي من و تو ؟!
2 comments Sunday, November 06, 2005, posted by Night sweat at 10:58 PM
هشت ساعت تمام تلاش کردم تا بتوانم این بهم ریختگی واضح و آشکار را ، پنهان کنم . هشت ساعت آزگار ... و سه ساعت بود که شب از نیمه گذشته بود و من در هم ریخته و کلافه و سرشار از ترس و توهم و سرما و بی خوابی، به دیوار تکیه زده بودم و تلاش میکردم...
و حالا سومین روز است و من علت ماندن در این آشفتگی را نمی فهمم . نه ماه جدیدی از راه رسیده نه بی خوابی کشیده بودم و نه سر درد داشتم . حتی خواب بدی هم ندیده بودم .
اما دلشوره ی غریبی که به جانم افتاده کم کم به درون خوابهایم رسوخ می کند و علتش را کاش می دانستم . دلم هوای آرامش بی وقفه ی این هفته های اخیر را کرده.آرامشی که باز هم جای خودش را به دلشوره و ترس و تلخی و کابوس می دهد و می دانم این هم مثل همه ی چیزهای دیگر موقتی است . مثل آرامش . مثل خوبی . مثل کابوس . مثل ترس ...مثل من!
با همه ی اینها حتی اگر تو ، سراسر افسانه هم باشی ، باز هم باورت می کنم مثل همه ی چیزهای با ارزش و موقتی دیگرم .

من مثل یک قاره ی جدید ناشناخته می مانم که هرکسی می خواهد کشفم کند ، در جغرافیای حیرت خود گم می شود . و حالا تو با این نگاه بارانی استوایی ات ، می توانی کشف کنی مرا ؟
3 comments Wednesday, November 02, 2005, posted by Night sweat at 1:29 PM