من نصف دلم از بعد از ظهر تا حالا داره می سوزه ، همینو می خواستی نه مهربون ؟ خسته م کردی . اعتراف می کنم اونقدر خسته م کردی که حس کنم می تونم قید همه چیو بزنم . اونقدر عصبیم کردی که به سرفه افتادم ... چطور دلت اومد وقتی اون همه خوبیمو دیدی ؟ این همه خوب بودنمو می بینی ؟ این شادیمو . این حس عمیقی رو که دارم از مبارزه بدست میارم ؟ چطور دلت اومد که گند بزنی بهش ؟ آره من یه دردی دارم . اما اصلن به تو ربطی نداره . دردم اونقدر بزرگه که هیشکی نفهمه . اونقدر عجیبه که هیشکی حالیش نشه . اصلن هم هیچ ربطی به تو و زندگی و رابطه هات نداره . چیزه جدیدی نیست ... چطوری حالیت کنم که هیچیم نیست ؟ چطوری حالیت کنم کاری به کارم نداشته باشی ؟ دیگه این جا هم دست و دلم به نوشتن نمی ره ...
نشستی یه گوشه و صداتم در نمیاد . داری زندگیتو می کنی ، کار می کنی ، تا دیر وقت الواتی می کنی با رفیقات . به دوستای جدیدت فکر میکنی . واسه پاییز دوست داشتنی ات هزار و یکی برنامه می ریزی . کلاس ، کار دوم ، دنبال خونه گشتن . کلی واسه زندگیت ، واسه زندگیه شخصیه خودت برنامه داری و می دونی داری می جنگی باز و می دونی حس شادیت عمیقه مثل همه ی حسهای دیگه ات .
مثل همه ی حس های دیگه ات که عمیق تر از اونیه که تو فکر کسی بگنجه . توقع هم نداری تو فکر کسی بگنجه . همین که خودت داری باحاش حال می کنی بسه . داری باهاش خودتو می سازی . داری باهاش زندگی می کنی . به کسی کار نداری ...بعد یکی وقتی حوصله ش سر میره و تنها می شه هی میاد انگولکت می کنه . هی گیر میده ، هی سیخ می زنه به احساست ، به روحت ، به زندگیت ..که چی ؟ که نگرانته ، که دلسوزته ...بابا لعنت بهتون . من نمی خوام کسی بهم فکر کنه . کسی نگرانم باشه . کسی برام دل بسوزونه . من اصلن احتیاجی به این چیزای احمقانه ندارم چرا نمی خوای بفهمی ؟ رسمن تو اوج خوب بودنم ریده شده به حالم !نمی دونم چی بگم واقعن ! نگاه کن . ببین کی داره فرار می کنه حالا ...تولدت مبارک دوست ناراحت من !من قدر این دوستیه خوب رو میدونم این دوستیه خوب رو که اینقدر با سختی و با تنش بدست آوردم و به این جا رسوندم ش . چرا سعی داری خرابش کنی ؟ چرا نمیزاری خاطره فقط یه خاطره ی خوب بمونه . چرا نمیزاری زندگیه عادی جریان داشته باشه . ؟ باور کن من همیشه میدونستم دارم چه غلطی می کنم تو زندگیم . حالا هم میدونم ... تو شاید ندونی ولی آ می دونه که پارسال همین موقعها من با چی دست و پنجه نرم می کردم . می دونه اون ونوفرا که شیش ماهه تموم زندگیمو باهاش تاخت میزدم چه بروز جسم و روحم میاورد .یه رابطه ی احمقانه و یا بودن یا نبودن کسی تو زندگی محک نیست واسه قوی بودن برای من . خیلی سطحی و دم دستیه.آ میدونه که من نباختم ...میدونه که من پیروز شدم میدونه که خم به ابرو نیاوردم ... این در قباله اون هیچه بچه ی من ... هیچه واسه من ... اینا رو می تونی بفهمی ؟ حالا میفهمی که خوب بودنمو به هیچ چیز مزخرف و احمقانه ی دیگه ای نمیدم ؟
اینا رو باید میگفتم تا خودمم یادم نره ...
*
تو کجایی که آرومم کنی و بگی آدما همه همینجورن؟ بگی زندگی عجیبه ؟ هی نگام کنی تا بتونی یه پری دریایی رو توصیف کنی ؟ کجایی که از عطارد بگیم ؟کجایی که از خاطره ها بگیم . از اینکه بلدیم بهم احترام بزاریم و خراب نکنیم چیزیو . به هیچ قیمتی خاطره هامونو از بین نبریم . تو کجایی که آرامش رو برام معنی کنی تو اسمم...هنوزم فقط تویی که آرومم می کنی . دلم بغل گنده تو خواست که توش گم بشم و بتونم راحت و بی دغدغه یه دل سیر اشک بریزم ...دلم یهو واسه خطوط کف دستات تنگ شد ...
*
محض اطلاع کسایی که کلن دوست دارن هی تو زندگیه من باشن و سر در بیارن از همه چی . من فردا عصر در نشر ثالث با ح آ که یک عکاسه مهمیه قرار دارم . قراره کاریه ..شاید ر هم همراهم بیاد ..شاید هم نه .... تا عصر هم سر کارم همون جا تو بلوار روبه روی بیمارستان بغل بانک ملت ساختمان 106 ، بعدش البته می دونستم قراره دیگه ای در کار نیست برای همین بعدش هم صاف میام خونه...