به ترتيب مرگ اكبر رادي ، بي نظير بوتو، آيدين نيكخواه و اون آقا مهربونه تو پنتري كه هر دفعه كلي تحويلمون مي گرفت تو اين چن روزه حسابي ناراحتم كرده ...براي همه‌شون به يه اندازه ...
دي ماه كه خوب و دل انگيز بود پس چرا اينقدر داره سخت مي گذره بهم ؟
0 comments Monday, December 31, 2007, posted by Night sweat at 1:01 PM
موضوع اينه كه اينا هيچكدوم از نگراني‌هاشون واسه بشريت صادقانه و واقعي نيست . يا حداقل دو سومش ساختگيه و دروغين كه ازطريق اجتماع به وجود اومده، يا از طريق چهار تا كتاب تخيلي يا پنج تا فيلم خيلي خوب كه حتي خيلي خوب بودنش باعث نمي‌شه فيلم بودنش يادت بره !
اين جوجه فلاسفه‌هاي ملال آوركه حتي از مواجهه با خودشونم مي ترسن...
0 comments Sunday, December 30, 2007, posted by Night sweat at 8:44 PM
تو مي‌توني هميشه خيلي راحت روي صندلي كوچيك و راحتت توي اتاق گرم و نرمت، پاي كامپيوتر و ماهواره و اينترنت پر سرعت و حتي مجانيت، زير كتابخونه‌ي بزرگ و پر از كتاب با جلدهاي طلاكوب و مجللت كه خودت شايد هيچ زحمتي هم براي به دست آوردنشون نكشيدي، بشيني و فلسفه‌بافي كني و براي اجتماع و مردم و نسلهاي بشريت نسخه بپيچي ... نسخه هاي ناشي از تخيل و خلاقيت و استعدادي كه از نسل قبليت به ارث بردي...
اين فلاسفه‌ي ملال آور...



من ترجیح می دم اما ده روز فقط به فقط به فیزیوتراپیم رسیدگی کنم !بلکه دستم نو بشه باز

من هميشه جذب انسانيت بانو بودم ... يه جور انسانيت كه تو تك تك سلولهاي هيكلش تنيده شده و ازش جدا نيست. يه جور انسانيت حيرت انگيز و شگفت آور و توضيح ناپذير.
هیچی بهتر از یه ایمیل غیر منتظره حال آدمو عوض نمی کنه . حالا اگه توی اون ایمیل غیر منتظره شعره به این خوبی هم باشه که دیگه هیچی. با اجازه ی صاحاب ایمیل اینجا می نویسمش


تو گفتی
آه
رود را مه گرفت
و آزادماهیان بر حباب های آب
بوسه زدند
بوسه زدند

تو گفتی
برف
کلاغ ها، سپیدپوش بر جای ماندند
و بلوط های خوشبخت زندانی
فراموش شدند
فراموش شدند
0 comments Monday, December 24, 2007, posted by Night sweat at 10:55 PM

زن بودن يعني نبايد و بايد . نبايد با هر كسي كه دلت خواست به هر شكلي دوست داري حرف بزني، نبايد روي زمين باز بخوابي، نبايد تنها سفر كني، نبايد شب ها با خيال راحت توي خيابون قدم بزني، بايد قيم احساسات باشي، بايد چرخه ي اعمال، افكار و احساساتت شديدا به زنانگي محدود بشه. نبايد اميال و هوسهات و نيازهاي روحي و جسمي‌ت از خط قرمزي كه معلوم نيست كي برات كشيده فراتر بره.زن بودن يعني اينكه هميشه در معرض تهمت و دردسري واسه همين مجبوري اجازه بدي برات تصميم بگيرن. چي بپوشي چه جوري بپوشي . كجا بري . چي بخوري . يعني له شدن فرديت زير ديكتاتوري ماشيني و مردانه .
زن بودن اينجا فقط، يعني حساسيت، يعني اعصاب منقبض و بي قرار، حسادت‌‌هاي قانقارياوارانه، دردهاي سخت جسمي روتين ماهانه، كيست تخمدان و عفونت رحم و سونوگرافي، سرطان سينه و ماموگرافي،كم خوني و ضعف شديد و دائمي و ...
زن بودن اينجا يعني مجموعه‌اي از اميال ارضا نشده ...

نگفته بودم اونها نگاه زهرآگينشون رو چطور به من دوخته بودند وچه اَنگ‌هايي به من چسبوندند. فكرشو بكن مستقيم به من اشاره كردند و نمي‌دوني چطور منو تو حلقه‌ي دارِ نامرئيِ زخم ِ زبون‌هاشون خفه كردند در حاليكه من ساكت اونجا واستادم و سعي كردم دهنم رو بسته نگه دارم و به جاش لبخند بزنم. كش‌دار و كج و كوله زير حمله‌ي تيرهاي زهرآلود نگاههاي مغرضانه وافكار سَمي كه رفته رفته تو حرفاشون رخنه كرده بود.
بره مي‌دونه كه وقتي به گله برمي‌گرده دست نوازش به سرش مي‌كشند. يك خودآگاهي اسفناك
باز دوباره اين درد مبهم توي دست راستم همه‌ي زندگيمو فلج كرده. نگرانم, دلواپسم و قدرت تمركزمو از دست دادم. درد مزمن هر از گاهي منو تو آغوش خفقان‌آورش مي‌پيچه و من مي‌ترسم. نمي‌دونم كي گفته درد روح انسان رو متعالي مي‌كنه, اما من دلم مي‌خواد پيداش كنم و بهش بگم روحم بخوره تو سرش با اون تعاليش, من اصلن نمي‌تونم با وجود اين درد جسمي مزمن و به ظاهر بي‌اهميت(حالا حادش هيچي) كه اعصابم رو به بازي مي‌گيره و قدرت فكر و تمركز و انديشه‌مو گرفته حواسمو جمع چيزه ديگه‌اي جز مرگ و ياس و نااميدي بكنم. بدون شك اين همون ميل ابتدايي و قديميه بقاست كه باعث مي‌شه با وجود اينكه آستانه‌ي تحمل دردم بالاست و صِدام هم اونجوري كه لايق درد كشيدنمه در نمياد, اما بي‌اندازه دلسرد و افسرده و غمگين بشم و ناخودآگاه اين درد و رنج ناشي از اون‌رو درون روحم جاري كنم. به اين نتيجه رسيدم كه درد روحي‌رو هرچقدرم بزرگ و عميق باشه خيلي بهتر و ماهرانه‌تر تحمل مي‌كنم تا يك درد كوچيك و بي‌اهميت وعادي ِ جسمي رو.
0 comments Wednesday, December 19, 2007, posted by Night sweat at 11:27 PM
هيچوقت تا اين حد از سنت هايي كه بهمون تزريق شدند متنفر نبودم و هيچوقت تا اين حد مراقب نبودم كه يه وقت با ناديده گرفتن اونها، بشكنم. يك لاك دفاعيه تازه در تقابل با قدرتي كه از اراده و حوصله و توان ِ من خارجه و فقط به فقط از سر حسادته كه ملاحظه مي‌كنم و به اونها احترام مي‌زارم. درحاليكه همه‌ي ذوق و شوق و خلاقيت و ابتكار آدم لجن‌مال ميشه. آروم آروم دچار نوعي سرخوردگي شدم. روابط اجتماعيم به كمترين حد ِ ممكن رسيده. ترحم كلمه ايه كه براي احساساتم به‌كار مي‌برم. براي خود ِ سرخورده ام. حتي ديگه اين استدلالِ احمقانه هم به دردم نمي‌خوره كه هميشه بهبودي هست, بازگشتي , نگرش جديدي ...
وقتي فكر مي‌كنم زندگي ما آدمها با تموم شعارها و رفتارها و شعو‌رهامون هرروز سطحي‌تر و دو بعدي‌تر از پيش شده و يواش يواش تبديل مي‌شه به مجموعه‌اي قانونمند و قابدار از ارزشهاي تعريف شده, بيشتر ذوق و شوقم زايل مي‌شه.
مثل وقتي مي‌مونه كه كسي رو پيدا مي‌كني كه بالاخره فكر مي‌كني مي‌توني تموم روحت رو در اون جاري كني, اما كلماتي رو به زبون مياري كه خودت از گفتنشون حيرت مي‌كني.كلماتي زشت و ولنگار و نخ نماتر از اوني كه تونسته باشي اين همه وقت توي انديشه‌ت يا توي حنجره‌ي كوچيكت جاشون داده باشي. و اين آگاهي بيشتر از همه خودت رو آزار مي‌ده ...

شايد هيچوقت درست و حسابي خوشبخت نبودم, (خوشبخت در معيارهاي خودم), اما تقريبن بيشتر وقتها خوشحال و راضي بودم . اين حس رضايت را حتي در بدترين شرايط زندگي, در بدترين شرايط روحي يا جسمي هم از دست ندادم . حس رضايت عجيب و گاه به جا و گاه بسيار احمقانه و حيرت آور.

نشسته م به داوري ببينم از بين اين همه زمان از دست رفته و گذشته , من واقعن كدوم يكي ازين زمانها رو از دست دادم ؟ هر چي بيشتر فكر مي كنم بيشتر احساس خفگي مي كنم. انگار تموم سالهاي گذشته روي گلوم افتادن و دارن تموم نايژه هاي تنفسي منو مي جون و قورت مي دن . فكر كردن راجع به بعضي چيزها سخته اما آدم ناگزيره كه بهشون فكر كنه . چه اونها رو دراماتيزه جلوه ش بدي چه بي اهميت , باز هم بهشون فكر مي كني و...
دلتنگم از آرزوهاي تحقق نيافته ام و خودم را سرزنش مي كنم دائم اين روزها . خدايا يعني همه اش همين بود؟ كه به اين روزها برسم ؟ به اضمحلال ؟ به خودخواهي و نفرت از خود ؟ من كي از اين هراس ذهني خلاص مي شوم پس ؟
1 comments Monday, December 17, 2007, posted by Night sweat at 3:36 PM
اصولن پس از يك بارندگي سنگين شعرهايي به نام باران از در و ديوار مي بارد. هيچكس وسط مرداد داغ و خشك شعري به نام باران نمي گه...!
به اكنون بياويز به حالا، بدين گونه تمام آينده در گذشته غوطه ور است.
جمیز جویس
0 comments Saturday, December 15, 2007, posted by Night sweat at 6:45 PM
اولندش که بی کار نشدم . با تمام قوا سنگرو حفظ کردم و تا همه چیو به نفع خودمم تموم نکنم و یه کاره بهتر تری هم پیدا نکنم از جام تکون نمی خورم !( قابل توجه کاوه ی عزیز) دومندش که این روزا راه ضربه زدن به اسلام رو یاد گرفتم واسه همینم یه روز چکمه قهوه ای هامو می پوشم و یه روز چکمه مشکی هامو ...و هر روز هم فکر می کنم این مسئولین نیمه محترم با چه چیزایی تحریک می شدن و ما خبر نداشتیم !!! البته چون تمام مسیر تردد من هفت تیر ولیعصره و اونجا گشتان ارشادی مثل مور و ملخ ریختن تا ما نا مسلمونای نامرد بی دین لامذهب از خدا بی خبر رو ارشاد کنن، من فقط روزایی که با ماشین میرم جرات پوشیدن چکمه هامو دارم .فکر کن به خاطر پوشیدن یه چکمه ی بلند گردن آدم شماره بندازن و از آدم عکس بگیرن و بعد هم گیر بدن قرص چی مصرف می کنی سیگارم می کشی یا نه چی تو سیگارت می ریزی می کشی !!! بعد هم تا پای عمه و خاله و عمو و دایی و مامان و بابا و زن بابا و بقال سر کوچه و عباس آقا میوه فروش رو نکشن به وزرا ول کن نیستن . تازه اگه همه ی اینا امضا بدن که ایندفعه به محض اینکه منو با چکمه های بی ناموسیه اسلام له کن کثیفم دیدن خودشون قبلا قلم پای منو توی همون چکمه بشکنن و نزارن من راه بیوفتم و خلق اله رو تحریک کنم و دل پاک و مومنشون رو لگد مالی کنم و واداراشون کنم به...
دارم فکر میکنم به این بچه کوچولو موچولوهایی که تا امروز در اثر تحریک با چکمه های خانما به دنیا اومدن !!!
0 comments Thursday, December 13, 2007, posted by Night sweat at 10:47 AM
توی شرکت دچاره یه مشکل عمقی ریشه ای فرهنگی مذهبی کوفتی با یکی از همکاران زن یا دختر چهل و خورده ای ساله م شدم(حالا داده فمینیست ها هم در میادها ولی) از اونجا که هیشکی جرات نداشت بهش بگه بالا چشات ابرو من رفتم پیش رییسم و گفتم دانشجو می میرد ذلت نمی پذیرد چه برسه به من که دیگه دانشجو نیستم ! چه خیال کرده ای ؟ مرگ با عزت بهتر از این کار با ذلت در این شرکت زیر لوای یک زنیست که جز تلفن جواب دادن و قر و اطوار آمدن آنهم با یک باسن عریض و یک شیکم طویل ، کاره دیگری بلد نیست، بودن است !!! ( جمله ته نگارشه) خلاصه انقلاب کردیم و قیام حسینی راه انداختیم وتحصن کردیم و اعتصاب سراسری راه انداختیم و آقای رییس هم به راحتی گفتن برو خوب .تو بری بهتر از این است که این زنک ناراحت بشود و زنگ بزند به آشنایش که همان کارفرمای گردن کلفت ما است چغلیمان را بکند و پروژه از دستمان برود و ما بدبخت بشویم . بیا تو فداکاری کن و نارنجک تعدیل را به کمرت ببند و اسمت را برای همیشه جزو خدمتگزاران فداکار و صادق و خالص آستان این شرکت ثبت کن .ما هم که بسیار حالمان گرفته شد بود اول گفتیم چیزه حالا می خواین بی خیال شیم . بعد دیدیم دیگر راهی ندارد فریاد زدیم اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید . من می روم و خاک بر سر شما می شود که بعد از من تمام کارهایتان روی زمین می ماند . گفتن حالا برو یه فکری هم به حال کارهای روی زمین مانده مان می کنیم !
القصه ما ظاهرن تا چن وقت دیگه بیشتر اینجا نیستیم و داریم در به در دنبال یک کاره نان و آبداره حلال می گردیم .
1 comments Tuesday, December 04, 2007, posted by Night sweat at 10:35 AM
اینکه بلد باشی صب درست حسابی بخوابی، یه هنره والا و ارزشمند و بسیار حیاتی و کار درسته که من لامصب ندارمش !
هیچ رقمه هم یاد نمی گیرم ظاهرن .
اینجوری میشه که یه روز وسط هفته ای که مرخصی هستم، از ساعت هفت و نیم صب عین برج زهره مار به جیغ جیغای آقا نعمت گوش کردم و به غزل نامرد حسودی کردم . غزل نامرد یه موجود تقریبن افسانه ایه که تقریبن نسلش منقرض شده از رو زمین که می تونه بدون وقفه به راحتی بدون حتی یک تکان غیر ضروری برای عوض کردن موقعیت خواب، یک نفس تا خوده ظهر بخوابه .
و اصلن جیغ جیغای آقا نعمت ، صدای پای همساده توی راه پله ، صدای جیغای دختر همساده که مامانشو صدا می زنه و صدای اس ام اس های من ، هیچ تاثیری در عمق خوابش نداره .حتی بلند نمیشه ببینه خواهره بالاخره رفت به موقع سر کارش یا نه
منم نشستم گشنه منتظر تا بیدار شه صبونه بخوریم بریم بازار و با توجه به شیرازی بودنش عمرن قبل از ناهار من بتونم اینو از خونه در بیارم
باز دوباره این روزا دارن می گذرن و هر روز قلب من واسه دیدن دوباره ی تو تاپ و تاپ می کنه . من فاصله ی بین این ژانویه های اخیر رو از حفظم ...
0 comments Sunday, December 02, 2007, posted by Night sweat at 1:06 PM

آقا نعمت تازه گیها می ره پشت سماور بزرگه و همونجا می مونه .

گهگاهی هم صدای جیغاش بلند می شه . بانو میگه نمی دونم اون پشت چی می خواد. می گم من می دونم . میره اونجا عکس خودشو نگاه می کنه و خودارضایی یحتمل!

بسکه خودشیفته س بچه مون.