قبل بيهوشي :
حالت خوبه ؟ خوبم ولي سردمه ...الان گرم ميشي اگه تا سه بشمري . يك دو راستي دكتر قيافت خيلي واسم
.
.
.
روز بعد

اين پا ديگه واسه من پا نميشه . با اونهمه مسكني كه خوردم فقط پنج ساعت خوابيدم . فكرشو بكن چقدر كلافه ام . و فكر ميكنم به اين سادگيا حالم سر جاش نياد ... دو سال گذشته دكتر تو كه نمي خواي بگي هنوزم عاشقمي ؟ تو اين بي بند و باري مستانه ي بي قاعده اي كه گير كردي جايي هم واسه عشق گذاشتي ؟
آخ چقدر بهت احتياج دارم كاش بهم زنگ ميزدي . كاش صداتو مي شنيدم . آخ چقدر دلم ميخواست اينجا بودي سر انگشتاي پامو ميگرفتي تو دستات و فشارشون ميدادي ...آخخخ نميدوني اين خستگي مثل زالويي به رگهاي تنم چسبيده و خونمو ميمكه . فكر ميكنم باز مجبورم بدون حضور روح واقعي و حقيقي ام تو اين دنيا زندگي كنم . همه شور و هيجان واقعي ام رو تو سرنگهاي ونوفر به دنيا تقديم مي كنم . از همه ي اينا بدتر اينه كه تو اينجا نيستي . نه اينجا و نه هيچ جاي ديگه ...تو خيلي دوري اين يه واقعيته و معلوم نيست كي دوباره بتونم بيام پيشت . ...آخ خدا چقدر ازين پاي لعنتي كه سر ناسازگاري گذاشت و همه ي زندگيمو فلج كرده متنفرم . احساس ميكنم به صليب كشيده شدم تا همه ي گناهام بخشيده بشه . خب بايد اعتراف كنم تو اين خماري كه بهش مبتلا شدم بخش عيني و بي واسطه ي وجودم نياز به گرمي و نوازش داره . نياز به برقراري ارتباط با روح كسي . نميدونم چرا حالا بايد اين موضوع كاملا بناگاه و چنين آشكار از عمق مخمصه ي دروني ام به سراغم بياد .حالا كه تو رختخواب افتادم و به تنم چيزي به اسم پا وصله كه بتازگي از زير تيغ جراحي اومده بيرون و حالام رفته تو يه جسم سنگين و سفيد و يكدست و از همه بدتر معلوم نيست تا كي بايد اينطوري بمونه . فكر ميكنم مثل دختر سينيور راپاچيني هستي كه طوري بار اومده بود كه بتونه يكه و تنها با غذا و هواي مسموم خطرناكي كه از گياه سمي كميابي به بيرون تراوش مي كرد زنده بمونه . اون ابدا نمي تونست در دنياي عادي زندگي كنه و اونايي رو كه قصد داشتند از دنياي عادي بهش نزديك بشن خطر مرگ تهديد ميكرد . خب اين همون چيزيه كه منم مدتي بهش تبديل شده بودم . خيلي ها رو آزار دادم . از فرط استيصال چون ميخواستم به دنياي عادي برگردم و زندگي كنم و عشق بورزم . خب نمي تونستم .
اگه مرد بودم رماني راجع به زن بودن مي نوشتم . چرا بايد هي گريه كنم و در برابر هر پيشامدي متعجب بشم ؟ بايد در جسم و روح قوي باشم . بايد سعي كنم ياد بگيرم تو اين نا اميدي چطور روحمو وسيع كنم . بايد بدونم خودمو در كجا و وقف كي بكنم ؟يا اصلا چقدر بايد خودمو وقف كسي بكنم ؟ خدايا نزار نا اميد بشم و افتخار و غرورمو براي بدست آوردن آرامش دور بريزم . نبايد با نوشيدن و آزردن خودم از دست همه فرار كنم . نبايد به همه بگم چقدر خون دل مي خورم . چقدر روزي پس از روزي اين خون قطره قطره مي چكه و جمع ميشه و مي ماسه ...آخ لعنت به اين درد پا ...
4 comments Thursday, September 29, 2005, posted by Night sweat at 11:38 PM
لام
تا لمس خیس باران چقدر راه مانده ؟ چند شب و چند مهتاب ؟ دلم آسمان ابری آبستن باران می خواهد . تنها باران است که می تواند اندکی سر شوقم بیاورد . دلم قدم زدن زیر باران پاییزی می خواهد و درختان زرد شده . هوس کرده ام زیر باران دستان یخ زده ام را به درون گرمای اطمینان بخش جیبهای کسی فرو ببرم . وای دلم چه چیزها که نمی خواهد !!!
میم
مده آ رو دیدم . همین یکی دو روز پیش . یه جور نمایشنامه خوانی از روی این افسانه ی رومی مشهور بود که اسمشو گذاشته بودن تئاتر !!! تنها چیز قابل تحسینش تلفیق موسیقی و بیان و نور بود . موسیقیش تنها چیزی بود که باعث میشه از رفتن و دیدن این کار پشیمون نشین !
در کنار مده آ هم طبق معمول با عین میم و نون الف نون کلی تئاتر داشتیم . ساعتها بحث کردیم راجع به اینکه اگر جد بزرگ نون الف نون که همان نادر شاه خودمان است الان میدید که یکی از نوادگانش به چه کاری مشغول است یحتمل خودش را از جایی آویزان میکرد ! بعد هم نشستیم و کلی قبل شروع نمایش تاریخ نویسی کردیم و این تخیل سرکش من اسباب خنده ی سه تاییمون شد . بعد اونهم یه فیلم مستند از یه پسری که تو یه گوشه تاریکی تو یکی از کوچه های مشرف به پارک متبرک دانشجو نشسته بود و بیخیال از دنیا تند تند مشغول آرایش کردن خودش بود و بعد هم یک سری حقایق تلخ و شاید مضحک دیگه در کنارش !
نون
یهو بی مقدمه گفت راهبه مقدس دو تا اعتراف میخوام بکنم . با تعجب گفتم مسخره میکنی؟ گفت کی جرات داره آخه . گفتم یعنی چی ؟ گفت یعنی جدی میگم. گفتم چی شده ؟ گفت ازت می ترسم ! من اعتراف می کنم که ازت می ترسم .! گفتم وا ؟ گفت الانم قیافت جلوی چشممه . مرسی جذبه ! گفتم چته تو ؟ گفت و اینکه دلم برات تنگ شده . گفتم تو حالت خوبه ؟ گفت خسته نباشی .!!!
چند شب بعد دوباره اومده و میگه تو قابل پیش بینی نیستی مثل هوای بهار می مونی . واسه همینم هست که من ازت می ترسم . و این ترس باعث میشه جرات نکنم بهت بگم دلم برات تنگ شده یا هر چیزه دیگه ای تو این مایه ها . و من برای اینکه زیادی نترسه خندیدم و فکر کردم یعنی با همه اینقدر ترسناکم ؟!؟!؟!
واو
و من همین الان دارم یه چیزی می خونم برای بیستمین بار که هر کلمه ش داره روحمو نوازش میده . انگار که واژه های جادوییش هر کدوم تنمو نوازش میدن . حس خوابیدن تو بستری که با زور جای یه نفر هم هست و تن سپردن به نوازش های یکی دیگه رو دارم . حس راه رفتن با پای برهنه روی شن های ساحل رو دارم . حس یواش یواش خیس شدن انگشتای پام با یه موج آروم دریا کنار ساحل رو دارم . یه حس وحشتناک دارم که اولش شعفه , اما داره به افسردگی می کشوندم . حس آدمیو دارم که یهو از یه رویای شیرین با یه تکون بی اهمیت بیدار میشه و چشمای غم انگیزش هنوز تو جستجوی اون رویاست . حس کسیو دارم که می پرسه دوستم داری و جواب می شنوه نه . یا نه حس اون وقتیو دارم که ناشتا و بی حوصله می شینم رو صندلی آزمایشگاه و میزارم اون بند لاستیکی واسه چند لحظه رگهای دستمو متورم کنه و از خون پاک و سرخم سخاوتمندانه می بخشم تا مورد هجوم انواع میکروسکوپها قرار بگیره و معلوم بشه که این دفعه همو گلوبینم 6 مونده یا یه کمی بالاتر اومده !
دیگه نمی تونم از اینهمه حسهای متضادی که روحمو مورد تجاوز قرار دادن چیزی بگم . یه نوشته رو یه بار بیشتر نخونینش چون وقتی به بیستمین بار میرسین شما داغون شدین و هیچی ازتون باقی نمونده . شما تبدیل شدین به تک تک اون واژه های سبز و اون کلمات رویایی ...
1 comments Tuesday, September 27, 2005, posted by Night sweat at 11:33 AM
ط و ظ را هیچوقت دوست نداشتم . اصلا یه چیزایی هست که آدم نه دوست داره بگه نه بنویسه . حتی نمیخواد بهشون فکر کنه واسه همینم هولشون میده اون ته مه های مغزشو سعی میکنه پنهانشون کنه . اگه هم فرصتی پیش بیاد بریزتشون دور یه جوری که هیشکی نفهمه .!
عین
دو سه روز پیش با عین میم و نون الف میم واسه مصاحبه و دیدن تئاتر پنجره ها رفته بودیم تئاتر شهر . به یه بار دیدنش می ارزید کار بدی نبود . البته خیلی هم قوی نبود . ساده ی ساده ساده بود . خیلی ساده تر از اونی که فکرشو کنی . موقع مصاحبه الف ه واستاد جلوی من و صاف نگاه کرد تو چشامو گفت . 25 سالشه اسمش فرهاده . عاشقه لیلیه اما نمیدونم چرا با شیرین ازدواج میکنه . !من نمیدونم چرا زیر نگاههای بعضیها خیلی معذب میشم .! صاف نگاه کردن الف ه هم باعث شد دست و پامو گم کنم ! به هر حال این لیلی قصه فقط تو اسمی که از دهن فرهاد میاد بیرون هست . یه لیلی که همیشه با یه پالتوی زرد اونور خیابون وایستاده ! خود فرهاد هم فقط یه گوشه از قصه ست ...قصه قصه ی زندگیه .زندگی خیلی از ماها .بدون هیچ زیاد و کمی .
خوبه که همه جا سفید بشه . ولی وقتی همه جا سفید باشه دیگه ستاره ها معلوم نمیشن .!
غین
نصفه شبه . بین خوابیدن و بیدار موندن مردد موندم . قهوه ی تو فنجون رو یه نفس سر میکشم . لبام رو فنجون یه هلال ماه سرخ میندازن که من عاشقش میشم . از اینکه این موقع شب یه رژ زدم به این قرمزی تعجب میکنم . یادم نیست کی اینکارو کردم !فکر می کنم اگر زنانگی در کار نبود هیچوقت تا مرز احساسات عصبی نمی رفتم و هیچوقت هم گریه نمی کردم !
ف
با وجود این سرماخوردگی بی مزه ، بدک نیستم . سعی کردم به شدت خوب باشم . همچنان صبور و شوخ طبع . دکتر هم رفتم جذاب بود و آروم و با ملاحظه . یه جورایی حس دلپذیر سن و تجربه را با هم داشت .احساس کردم پدرم است . چرا نه ؟ دلم میخواست گریه کنم و بگم پدر ، پدر آرومم کن ! یه عالمه دارو خوردم که حس کردم تو رگهام کشت و کشتار راه انداختن !بینیم کیپ شده ، نمی تونم خوب بو بکشم و مزه کنم . جز این بوی وسوسه انگیز یاس که دست از سرم بر نمیداره !
قاف
چقدر کار سیستم عصبی ظریف و پیچیده ست . تلفن ساعت 11 و خورده ای شوکی به تمام نقاط حساس میفرسته . طنین صدای خشن ، بی پروا و صمیمی او ازون ور سیم تن آدم رو به لرزه در میاره .آواهایی که از تارهای صوتی اون در میان، از کیلومترها دورتر ، از اونهمه فاصله ،توی تموم عصبهای من می پیچه و صداش تا صب تموم اندامهای منو نوازش میکنه .
کاف
اعتراف میکنم که به حرف زدن باهات محتاجم ! دلم میخواد ساعتها نسکافه مو هم بزنم و به حرفات گوش بدم و باهات بحث کنم ( بحث میکنم اصلا ؟) . راجع به انیشتین و دلتای مثبت . راجع به نسبیت و قطعیت . راجع به بتادین و زخم .راجع به سفر و کشورها .راجع به فراموشی و یاد آوری . راجع به بودن و نبودن . راجع به داشتن و نداشتن راجع به فایر فاکس و شروع کلاسها راجع به بالش زیر پاها .تو نیروی پر امیدی هستی . خیلی پر امید و پر انرژی .وقتی رفته بودم نمایشگاه عکسای روایی ایرانشهر هر عکسی که خیلی دوست داشتم یه جمله از تو به ذهنم میورد ! حرف زدن با تو به یخ کردن غذا و ناهار و نسکافه و ... می ارزه . خیلی می ارزه !
دلم میخواد همیشه ترو سیاه و سفید بکشم . نمیدونم چرا ...تو سفید و من سیاه !
1 comments Wednesday, September 21, 2005, posted by Night sweat at 2:28 PM
ض
من مريضم تو مريضي او مريض است ما مريضيم شما مريضيد آنها مريضند
اين روزا هر كسو ميبينه مريضه . يا جسمي يا روحي يا مث من هردوش !
عجب ارضاي جنسي جالبيه !
0 comments Tuesday, September 20, 2005, posted by Night sweat at 11:56 AM
ژ
يه اتفاقه بد . شايدم خوب شايدم عجيب ...موضوع اينه كه به شدت تو شوكم . بيشتر از اين كه دردم بياد . حتي از زور ناباوري گريه نميكنم . يه كمي مي ترسم . بعد هر شب به خودم دلداري ميدم . مث يه عاشق همه پامو نوازش ميدم و با زور دولا مي شم و مي بوسمش . باز به خودم دلداري ميدم . ديوونه شدم ؟ نه ولي پام كه شيش ماهه پيش شكسته بود . يه هفته س درد گرفته بود الكي الكي . اولين دردش سر دوچرخه سواري معلوم شد . فردا صبش ديگه نتونستم بدوم از بس كه درد گرفت . بعده سه شب درد و شكنجه و اينا با خجالت و شرمساري رفتم دكتر و توضيح دادم كه نزاشتم پام جوش بخوره و سر دو هفته خودم گچشو باز كردم . دكتره كلي دعوام كرد بعد هم عكس انداخت از پام . بعد گفت بايد جراحي بشه چون بد جوش خورده . خيلي راحت گفت بايد پلاتين بزاري . احتمال داره ديگه نتوني بدوي . گفت احتمال داره ساق پاتو ديگه نتوني خم كني . گفت شايد چلاغ بشي تا آخر عمرت . نفست بالا نياد ديگه . يواش يواش آسم بگيري . حتي دچاره نازايي بشي يا دير زايي . گفت هيچوقتم ازدواج نكن چون نمي توني اونجوركه بايد و شايد زن خوبي باشي واسه شوهرت واسه همينم زودي سرت هوو مياد !!! همه ي اينا فقط واسه يه جراحي كوچيك تو استخوني كه از انگشت كوچيكم وصل ميشه به ساق پام بود يعني ؟؟؟!
سين
من مست و ديوونه ي اين بوي ياسي هستم كه شبا مي پيچه تو اتاقم . حس ميكنم صب كه از خواب پا ميشم همه ي تنم بوي ياس ميده . بوي شهوت انگيز و مست كننده و داغونيه ...! كي گفته بود بهار فصل جفت گيريه ؟؟؟
شين
من عاشق شدم .نيمه شب ديشب فهميدم كه عاشق شدم . عاشق چشاي مهربون غريبش . عاشق پوست برنزه شفافش . عاشق موهاي لخت و صافش كه حتي يه ذره هم موج نداره . آخه من خودم عقده ي موهاي صاف بدون يه ذره موج رو دارم . اونم عقده ي موهاي مواج و بلند منو داره . تازه فهميدم كه ديوونه ي اون تار موهاي طلاييمه كه قاطي موهاي مشكيم تا روي شونه هامو سينه هام ميريزن و رو بالش پخش و پلا ميشن . حتي ميدونم با بوي سيبي كه موهام ميده اونقدر حال ميكنه كه چشاش خمار ميشه. چون خودش موهاش كوتاهه حاضره واسه موهاي بلند من جون بده . حاضره دو ساعت بهم التماس كنه و به دست و پام بيوفته تا موهاي وحشيمو باز بزارم . منم در عوض شونه هاي خوش تراششو نوازش ميكنم.عاشق هيكلشم .فقط حيف كه تو اين عكسي ازش زدم به ديوار كمد لباسام از شكم به پايينشو نمي تونم ببينم ...! نميدونم تقصيره اون كمپاني سازنده ي ماساژور برقيه كه عكس تبليغيشو با بي سليقگيه تموم نصفه گذاشته يا تقصيره خود صاحب عكسه ...يعني حتي يه لحظه هم فكر نكردن شايد يه ديوونه مث من يه نصفه شب يهو يه دل نه صد دل عاشقش بشه ؟!
صاد
بر در مي خانه رفتن كار يك رنگان بود
خود فروشان را به كوي مي فروشان راه نيست
2 comments Saturday, September 17, 2005, posted by Night sweat at 7:48 PM
ذ
ازاون وقتایی که یه حرفی رو میخوام بزنم . یعنی یه چیزی تو دلمه یه جمله ست که حتما باید به زبون بیارمش یا رو کاغذ بیارمش ولی اینقدر خودم به خاطرش متعجبم که نمیدونم حواسم رو باید جمع حرفه کنم یا جمع دلیلشو منطقشو احساسشو این جفنگیاتش .ازاونجایی که خیلی خیلی داشت اذیتم میکرد رفتم جلوی آینه لبامو اول بردم جلو و از کسی که روبه روم بود یه لب جانانه گرفتم بعد هم زیر گوشش
یواشی گفتم :........
ر
از صبح بی دلیل بد اخلاقه . بی دلیل هی گیر میده و غر میزنه و به پر و پاهای همه می پیچه .یه خورده هم دیرتر از همیشه اومده .دو سه بارم پای تلفن داد و بیداد کرده . بعد یهو اومده جلوتو گرفته و بی مقدمه گفته دیشب خوابتو دیدم . رنگیه رنگیه رنگی بودی . تازه خیلی هم مهربونتر و خوش اخلاق تر از الانت . و خودشم غش غش خندیده رفته تو اتاقش . حالا تو میمونی با اینهمه سوال :
1- علت بد اخلاقیاش همون خوابه دیشبه ؟ علت دیر اومدنش چی ؟
2- رنگیه رنگیه رنگی یعنی چی ؟
3- مهربونی در خواب به چه چیزی تعبیر می شود ؟
4- خوش اخلاقی را در چی میبیند ؟
5- خوابش حالا چی بوده ؟
6- دهه آخه مرتیکه مگه خودت خواهر مادر نداری خواب منو می بینی !
ز
خیلی ممنون که دیشب اومدی . هر چند که حالت خوب نبود . فکر کنم سرما خوردی آره ؟ خیلی کسل بودی . من نگرانت شدم . یادته که چی بهت گفتم ؟ گوشتو بیار جلو لطفا...
0 comments Tuesday, September 13, 2005, posted by Night sweat at 1:50 PM
چ
گاهی وقتا میشه که هوس میکنم بشینم و یه کتاب بنویسم راجع به علتهای دوست دختر گرفتن مردان متاهل . یا راجع به اینکه چطوری تشخیص بدیم یه مرد متاهل طرف مقابلتونه . یا اینکه راهکارای مقابله با...چی بگم والا .حتی می تونم در این زمینه یه میزگرد تشکیل بدم . یا یه سخنرانی بزارم . ! مثلا بگم به غیر از 70 درصد مردایی که تا اخر عمرشون هوسباز و رذل باقی می مونن . هستن یه تعداد محدود اما نه خیلی کمی که به خاطر مشکلات زناشویی و مسائلی که با شریک زندگیشون دارن پناه میبرن به یه کس دیگه . معمولا اینجور مردا دروغ نمیگن و چیزیو کتمان نمیکنن جز علت اصلی رابطه شونو . ولی اونا که جزو هوس بازها و رذیلان هستن تا دلت بخواد دروغ میبافن . عمده ترین دروغشون هم ابراز عشق و علاقه ای که میکنن .ولی تشخیص این دو دسته از هم خیلی سخته .
شناختن مردا کاری به مراتب سختتره . و باور کردن حرفاشون از همه این دو تا سختتر و مشکلتر !
حالا اگه این وسط بفهمی طرف زنش خوشگل و خوش هیکله . خیلی هم عاشق همدیگه بودن و هستن طبق شنیده ها اونوقت اونو تو کدوم دسته میزاری ؟! وقتی همش هم بهت ابراز عشق و علاقه میکنه ؟!
ح
من هیچوقت نمی تونم معنی عسلم , عزیزم , قربونت برم , قشنگم , وای دو روزه ندیدمت دلم برات تنگ شده , وای الان برات غش و ضعف میرم رو بفهمم . هرچی به این مغزم فشار میارم یکم درک کنم نمیشه که نمیشه . گاهی وقتها بد جوری هنگ میکنم وقتی این چیزا رو می شنوم . گاهی وقتا به این نتیجه میرسم که مغزم عمدا هنگ میکنه و دلش نمیخواد که معنی این چیزا رو بفهمه و حتی یه ذرشم درک کنه . در مقابل اعتراف میکنم که گاهی وقتا هم تو بعضی شرایط تشنه ی شنیدن این چیزا میشم و خیلی سریع حالا یا درست یا غلط , میتونم هضم کنم اینا رو ...
خ
هنوزم وقتی تنهایی می شینم جلوی پنکه , ناخودآگاه صورتمو میبرم جلو و چشامو میبندم و دهنم وا میکنم و تو پنکه بلند میگم خخخخخخر ! حالا اینکه چرا بعد اینهمه سال هنوز هم اصرار دارم رو شنیدن انعکاس صدام موقع گفتن این کلمه که که تو پنکه می پیچه , نمیدونم . فقط یهو میبینم یه ساعته نشستم و هی گفتم خخخخخر ...تو خخخخخری ...خخخخخر !!!
د
وقتی فکر میکنم دیگه جوابمو نمیدی یهو دلم درد میگیره :( تو که دلت نمیاد من دلم درد بگیره هان ؟!؟!؟
3 comments Monday, September 12, 2005, posted by Night sweat at 2:39 PM
جیم
اینجا در این جشن جیرجیرکهای جوان مدتهاست که نشسته ام به انتظارت . می دانم که پنج شب است دم آمدنت که شده خودم را به خواب زده ام و رویم را برگردانده ام . می دانم گاهی تا دمدمهای سپیده نگاهم کرده ای و شاید منتظر ماندی تا بازوان برهنه ام را از هم باز کنم و ترا تنگ در آغوش گیرم و با جادوی شب بیامیزیم .تا جامت را از جوهر وجودم پر کنم و ترا آخرین سیاه مست جهان سازم .می دانم که به جای نجواهای جان بخش تو جیغهای جغد شوم را به جان خریدم و تو هربار خسته تر از پیش مرا ترک کردی . با همه ی اینها نمی دانی حالا دلم چقدر هوایت را کرده است . نمی دانی چقدر می خواهمت .نشسته ام لبه ی پنجره , در جریان جاذبه ی زمین و آسمان, تا تو بیایی . می دانم که چقدر خسته و درمانده شده ای . می دانم پریشان و سرگشته ای . می خواهم بیایی و دمی در آغوشم بیاسایی . باور کن در آن کنج خلوت همیشگیمان, هنوزجای من و تو و عشقبازیهای جاودانه مان خالی مانده . بیا فارغ از همه چیزهای دور و برمان , و به جبران همه ی شبهای وحشت تنهایی های دم کرده و داغمان,تن های خشکیده مان را به خنکای باران بزنیم و روحمان را جلا دهیم . من هنوز هم اینجا به انتظارت نشسته ام تا نیمی از وجودم را در وجودت غرق سازم و همه ی غصه هایمان را فراری دهم .
0 comments Saturday, September 10, 2005, posted by Night sweat at 12:14 PM
الف
نشسته روبه روي ميم و داره بر اندازش ميكنه . سر تا پاشو . همينجوري زل زده بهش . اما تا ميم سرشو از رو كتاب بر ميداره چشم ميدوزه به تابلوي نقاشي كه بالا سر ميم رو ديوار زده و انگشتاشو به هم مي پيچونه . ميم كه سرشو ميندازه پايين از سنگيني نگاهش ميفهمه كه اون هنوز داره نگاش ميكنه . ميم به جاي كتاب خوندن فكر ميكنه نكنه لباسش ناجوره . يا مشكلي هست يا قيافه ش . يهو با صداي كاف به خودش مياد . بي مقدمه گفته نميشه گفت خوشگلي اما نميشه گفت زشتي . يه جورايي خيلي جذابي . با نمكي . ميم سرشو از رو كتاب بلند كرده با همون اولين كلمه اي كه از دهن كاف در اومده . نگاش ميكنه و دلش ميخواد يه چيزي بگه ولي زبونش نمي چرخه . واسه همين دوباره سرشو ميندازه رو كتاب . از بيرون صداي ماماناشون مياد كه دارن با هم حرف ميزنن . مامان ميم داره از زحمتهاي ميم و اينكه چقدر خسته شده اين چن وقت ميگه .كاف بلند ميشه و دور اتاقو ميزنه و باز مي شينه و دوباره ميگه اما خيلي خوش هيكلي . خوشم مياد كه اينهمه اين شيپ هستي . ورزش ميكني؟ . از آخرين باري كه ديدمت خيلي تغيير كردي يادت مياد ؟ ميم باز نگاش ميكنه و سعي ميكنه يادش بياد اما واقعيت اينه كه يادش نمياد كي بوده .واسه همين فقط سرشو تكون ميده . كاف جلوتر مياد و كنار ميم ميشينه و ميگه 8 سالت بود با دوچرخه خوردي بودي زمين و بد خلق بودي . موهاي فرفريتو با زور بافته بودي . اخمات تو هم بود داشتي ميرفتي خونه . اون اولين باري كه ديدمت . يادت اومد ؟ ميم يادش نمياد چون خيلي وقتا با دوچرخه مي خورد زمين و هر دفعه هم چون زمين خورده بود بدخلق ميشد و سريع از جاش بلند ميشد و بدون هيچ حرفي ميرفت طرف خونه تا لباس پاره شو عوض كنه . ميم سرشو تكون ميده و كاف ميگه 10 سالت بود پات تو گچ بود و اخمات تو هم . موهاتو كوتاه كرده بودي بهشون سنجاق زده بودي . با يه عصاي زير بغل اومدي از كنار من كه داشتم دوچرخه سواري ميكردم رد شدي و بهم دهن كجي كردي . يادت مياد ؟ ميم يادشه كه پاش شيكسته بود اما عوض اينكه فكر كنه به حرف كاف فكر كرد كه حتي تا الان هم تونسته علت واقعي شكستن پاشو تو اون عصر دل انگيز پاييزي 10 سالگيش مخفي كنه . وقتي نصفه شب ديگه نتونست درد پاشو مخفي كنه الكي گفته از روي مبل پريدم پايين . اما واقعيت رو يه گلدون شكسته شمعدوني كه پشت ديوار خونه چال شد ميدونست . كاف گفت و آخرين بار 13 سالت بود . موهات بلند شده بودن و دم اسبي بسته بودي . يه پيرهن مشكي ساده پوشيده بودي تا روي زانوت بدون جوراب . نشسته بودي رو پله ها و بچه ها دورت جمع شده بودن . داشتي براي هميشه ميرفتي . يادته ؟ميم يادش بود . دردناكترين روزاي عمرشو وقتي از دوستاش از خونه اي كه توش به دنيا اومده بود و بزرگ شده بود و پدرشو توش از دست داده بود داشت جدا ميشد . كاف گفت الان خيلي با اون موقع فرق كردي . به جز اين ابروهاي بلند و مغرورت كه از بچگي وقتي مينداختي بالا نفس آدمو ميبريد . يه خانوم تموم عيار شدي . آروم دستشو مياره سمت دستاي ميم و نوك انگشتاشو ميگيره تو دستاش و ميگه هميشه عكس اون 13سالگيت تو تموم اين سالها كه ايران نبودم تو كيف پولم بود . دو هفته قبل از اينكه بيام كيف پولمو تو ايستگاه متروي لندن گم كردم . ميم يهو دلش ميخواد سرشو بزاره رو شونه ي كاف و به خاطر همه ي اين سالهاي از دست رفته بچگي گريه كنه . اما يادش مياد كه نه اون و نه كاف هيچكدوم بچه نيستن .و اون سادگي و پاكي و صداقت بچگي ديگه تو وجود هيچ كدومشون نيست . هر جفتشون به درد بزرگ شدن دچارن و درد بلوغ ...واسه همينم زودي دستاشو پس ميكشه و بلند ميشه و ميره كه واسه كاف چايي بياره .
1 comments Friday, September 09, 2005, posted by Night sweat at 3:08 PM
باید اعتراف کنم که از زندگی بدجوری عقب موندم . همون دیشب که ده دقیقه قبل خواب به طرز معجزه آسایی فکرم رفت طرف کارایی که باید می کردم و هنوز نکردم و الانم همش 15 روز دیگه تا رسیدن پاییز مونده اشکم در اومد !!! کلی کتاب نخونده دارم . کلی فیلم ندیده دارم . کلی مقاله ی ننوشته دارم . و از همه بدتر کلی کار تلنبار شده ی اداره ای و خونه ای .رنگ زدن اتاقم و تغییر دکوراسیون از روی مجله های معماری داخلی و طراحی دکوراسیونی که سه هفته داداشمو کشتم تا واسم با چن تا از طرحهای خودش بفرسته و هنوزم تصمیمی راجع بهشون نگرفتم , تو الویتن چون باید قبل از پاییز آماده بشه . از بهار تا حالا تار عنکبوت بسته گوشه کنارای اتاقم از بسکه حوصله نداشتم هیچیو جابجا کنم یا حتی تمیز کنم ( خجالت کشیدم )
بهار تصمیم گرفته بودم طی یک اقدام ضربتی همه ی کتابای نخوندمو بخونم و دیگه نزارم رو هم تلنبار بشن . تقریبا هم موفق بودم اونقدر که تو کافه تو خیابون تو مترو حتی تو پارکی که صبحا توش می دویدم همش کتاب دستم بود .دوباره نمیدونم چی تو این تابستون لعنتی بود که از حال و حس انداختم ! حالا 8 تا کتابی که از اول تابستون خریدم با این 5 تا کتابی که سر جمع به عنوان کادوی تولد گرفتم رو هم جمع شدن . توشون این خاطرات سیلویا پلات که عین میم بهم کادو داد و اون مجموعه داستان گی دو موپاسان بیشتر از همه چشمک میزنه. باید زودتر شروعشون کنم . امروز صبح هم رفتم و باز طی یک اقدام فوق ضربتی اسممو دوباره نوشتم کلاس فرانسه . باید اونو هم تموم کنم . یه برنامه ی مفصل هم نوشتم واسه عصرا و روزای تعطیل . فعلا که تا روز 27 پر شده . 28 هم که وقت دکتر دارم از بس رو در و دیوار نوشتم یادم نره و هی هر روز با خودم تکرار می کنم اینجا هم می نویسم که یادم نره . سینما ,تئاتر , انجمن , و از همه ی اینا هیجان انگیز تر ریاضی ! مدتها بود که دلم میخواست وقت پیدا کنم و تو زمینه ی بورس و سهام مطالعاتمو بیشتر کنم ! خودم باورم نمیشه که اینقد رعاشق هیجان و استرس این کار باشم . شایدم عاشق آمار احتمالات ریاضیاتی که طی چن سال خیر سرم درس خوندن پاس کردم..به نظرم تنوع جالبی باید باشه تو زندگیم و البته فرصت فکر کردن به مزخرفات رو ازم میگیره . می تونم از قدرت پیش بینی یا همون حس ششمی که بهش زیاد بالیدم استفاده کنم . می تونم از قدرت به روز بودن اطلاعاتم استفاده کنم و همینطور از درصد درست بودن حدسیاتم ! کار خیلی هیجان انگیزیه . به هر حال یه سری کتاب گرفتم راجع به بورس بین الملل( من چرا آخه اینقدر بلند پروازم ؟) و خیلی زود هم با دو سه نفر آدم باحال در این زمینه آشنا شدم .حتی یکم که واسم توضیح دادن بی طاقت شدم واسه شروع کار . قراره یه ماه باهاشون باشم و کنارشون کار کنم تا بتونم خودمو محک بزنم . به هر حال ریسک زیادی داره و من اصلا آدم محافظه کاری نیستم بدبختانه !
بوی پاییز این روزا حسابی سر حالم میکنه . دویدن صبحها تو پارک رو هم از امروز شروع کردم. برای اینکه واسه این پروژه ی جدید باید حسابی سر حال و پر انرژی باشم و بتونم بقیه رو هم به کار وادار کنم . اولین باره که یه همچین پروژه ی نفس گیری رو دستم دادن و تصمیم دارم حسابی خودمو نشون بدم .این روزا عصرا که میشه یهو یاد شبهای بلند پاییز و زمستون می افتم و نمیدونم چرا دلم واسه چکمه های مشکی چرمم تنگ میشه . حتی دلم واسه کلاه شال گردنی که پارسال بافتم هم تنگ شده .واسه پالتوی سرمه ایم که مامانم از کانادا آورده و مخصوص سرمای اونجاست .واسه دامن کوتاه پشمی زرشکیم که فقط یه بار تو مهمونی سالگرد ازدواج دوستم پوشیدمش .حس بیقراری که واسه این چیزا دارم خیلی دلچسبه. به خودم دلگرمی میدم که مامانم یه خورده حالش بهتر بشه خیلی وقت آزاد پیدا میکنم . از شنبه ی دیگه هم سر کلاسای تدریسم حاضر میشم .چهار ساعت تدریس تو هفته چیزی از آدم کم نمی کنه ,کمک به شرایط فعلی اقتصادیمم میشه تازه .این مدت کسلی و بی حوصلگیم خیلی خیلی بی حساب کتاب و بی بند بار خرج کردم . از خودم حرصم گرفته ! باید جبران کنم ! سر حال و پر حوصله .
خندم گرفته پاییز که میشه کار می کنم حسابی و تموم بهار و تابستونو تقریبا می خورم و می خوابم و به همون چندر غاز حقوق کارمندی بدون اضافه کار و ماموریت بدلیل تنبلی قناعت می کنم ! اه اه اه چه زندگی نکبتی داشتم و خبر نداشتم !اگه بهم رو می دادن سر کار هم نمی رفتم ! خدا مرگم بده .
2 comments Tuesday, September 06, 2005, posted by Night sweat at 11:04 AM
سحرم دولت بیدار به بالین آمد ...گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
.
.
وقتی صبح روز تولدت مجبوری ساعت شیش صبح از خواب پاشی در حالیکه شبشم اصلا درست نخوابیده باشی وبه خاطر در آوردن ته شیشه ی مشروب و ته پاکت سیگار آخر شب , یه عالمه هم سر درد داشته باشی چه احساسی پیدا می کنی ؟ اولین چیزی که به ذهنت میرسه اینه که چه زندگیه گهیه . ازون بدتر اینه که درست صبح روز تولدت این حس بهت دست میده که زندگی خیلی خیلی گه تر ازونیه که فکرشو میکردی . بعد هم با چشای قلمبه و صورت رنگ پریده بدون یه ریزه آرایش با زور لباس می پوشی و از در خونه میری بیرون . یه عینکم میزنی به چشات تا تو خیابون کسی وحشت نکنه از دیدن چشای خونبارت . ! به شرکت هم که میرسی یه سره میری تو اتاقتو و از ترس مدیر عامل که صبحا موقع آب یخ خوردن مچتو میگیره و به خنده میگه مگه دیشب مشروب خوردی که سر صبحی اینجوری آب میخوری حتی به فکر رفع تشنگی و خشکی دهنتم نمی اوفتی ... با اخمای تو هم و عنق کارتو شروع میکنی و حتی وقتی همکارات یهو میریزن تو اتاقتو واست کادو و گل میارن و کلی بهت تبریک میگن و هورا میکشن هم باز اخماتو وا نمیکنی و با همون قیافه ی درب داغون زیر لب تشکر میکنی و میگی سرم درد میکنه ...بعد که همشون میرن بیرون و تو میخوای روی گزارشای وسط ماهت تاریخ بزاری اشتباهی به جای سال 84 طبق عادت سال تولدتو میزاری , به اضافه 12 /6 وبعد از بیست تا ورق میفهمی که عجب گندی زدی .سرتو میگیری لای دستاتو میزنی زیر گریه . درمونده و پریشون تو خودت له میشی و به خودت می پیچی از ترس اینکه کسی صدای گریه تو نشنوه . زیر لب میگی خدا آخه این چه وضعیه ؟ حالا من هیچی نمیگم ولی خدایی تو خودت خجالت نمی کشی . بس کن دیگه ! یهو درست سر ساعت 11 در حالیکه اصلا حوصله نداری و داری به حرفای دوستت پشت تلفن گوش میدی تلفن اتاقت زنگ میزنه وصدای خسته ی مامانت می پیچه تو گوشی که میگه تولدت مبارک عشق من . بدو بیا بیمارستان که من مرخص شدم !
اون لحظه ست که حس میکنی دیگه خدا هم خجالت کشیده . به یاد شب پیش می افتی که اصلا تو تموم اون لحظه های تاریک و تیره و پر از دود سیگار و اندوه شدید و افسردگی فکرشم نمیکردی که اینقدر زود یعنی درست همون روزی که باید, همه چی تموم بشه . حالا تازه دلیل همه غصه ها و خسته گیهاتو می فهمی . حالا حتی میدونی که پرستاری کردن از گلبانو دیگه افسرده و خسته ت نمی کنه . میفهمی که بدون اون زندگیت خیلی خیلی مزخرف و بی بند بار میشه . نه خورد و خوراکت معلومه نه وقت خواب و بیداریت . نه حتی وقتایی که باید مراقب سلامتیت باشی و نیستی . یهو خوشحال میشی و شروع میکنی به خندیدن و سر به سر همکارات گذاشتن . بعد هم میری جلوی آینه دستشویی یه کم آرایش میکنی و پشت بندش میری و با یه لبخند و کلی عشوه برگه ی مرخصی رو میزاری رو میز مدیر عامل و جیم میشی ...
و از همه اینا مهمتر و بزرگتر و بهتر میدونی که هیشکی نیست که روز تولدش یه همچی هدیه ای گرفته باشه که تاثیرش اینقدر عمیق باشه و بتونه در عرض پنج دقیقه اونو از این رو به اون رو کنه . دستاتو میزاری رو قلبت و یه کم که تپیدن منظم قلبتو حس کردی زیر لب میگی خدا جونم خیلی مخلصم !
.
.
قدحی در کش و سرخوش به تماشا بخرام ... تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
1 comments Sunday, September 04, 2005, posted by Night sweat at 9:52 AM
به خاطر اين حس نوستالژيكي كه از چن روز قبل گريبانمو گرفته و باعث شده ساكت و دلگير و منزوي پاي پنجره بشينم و سيگار بكشم هم كه شده دلم ميخواست امروز اصلا تو هيچ تقويمي نبود . هيچوقت نميومد . اينجوري آدم بيشتر جاي خالي رو حس ميكنه .خيلي بده كه آدم شبه تولدش تنها باشه نه ؟ ولي من هميشه تنها بودم . شب تولدمو ميگم . البته خوب پارسال لااقل مامانم بود . همون واسم كافي بود . ولي امسال تو اون لباس زرد رنگ كه درست رنگ صورتش بود با اون ابروهاي از درد به هم كشيده شده و اون هيكل سر تا پا بخيه شده خيلي شانس آوردم كه لبخند زدن رو يادش نرفته چه برسه به تولد من .منم وقتي اومدم خونه به افتخار تولدم خوابيدم . ازون خوابهاي عميق و پر از چاله چوله ي دم غروب كه وقتي آدم بيدار ميشه از خودش و از همه زندگيش حالش به هم ميخوره . ازون خوابهايي كه وقتي بيدار ميشي زرد و رنجور ميشي و حوصله ي هيچ بني بشري رو نداري .بعدشم يه دو ساعتي خيره به يه نقطه نشسته بودم و سيگار مي كشيدم . به افتخار تولدم اجازه دادم بيشتر از سه تا چهار تا بشه و ف رو مهمون يه شراب كهنه ي قرمز شاهتوت كردم . به افتخار بودنم . بعد هم بيست و خورده اي كبريت رو آتيش زدم و دونه دونه فوت كردم تا وارد بيست و خورده اي مين سال بودنم بشم .! خيلي بده آدم از يه هفته و يه ماه جلوتر هي تبريك واسه تولد بگيره و آخر سرم روز تولدش و شب تولدش تنها بمونه ! نميدونم چرا دلم ميخواست واسه تولدم يه چيزي نوشته باشي .ولي هيچي كه ننوشته بودي . انتظار بيخودي بود خب . من نه دخترتم نه هيچكس ديگه ايت ميدونم يگذريم .راستي يك هفته ي تمومه افتادم به نقاشي كشيدن . اونم با چي اگه بدوني حالت بهم ميخوره . نقاشي با ذغال و آب مركب . همش سياه و سياه. ولي قشنگن . بهم آرامش ميدن . وقتي اون خطهاي سياه آبكي رو روي بوم سفيد مي ريختم دلم خنك ميشد . ديروز يكيشو به اصرار مامان بردم واسه دكترش . نميدونم دكتره چي تو نقاشيهاي من ديد كه كلي ازم تعريف كرد شايدم همينجوري الكي براي اينكه كم نياره بود . ولي اينقدر از اون آب مركبهام خوشش اومد كه مجبور شدم بهش قول بدم يه سري تصوير گري آب مركب براش ببرم . شرط مي بندم حتي موضوعشم نفهميد . ولي به هر حال تقدير اينه كه من تو شيش تا تابلو آب مركب خالص برم رو ديوار خونه ي يه جراح قلب بشينم. حتي با اينكه مامان بعدش كلي بهم غر زد كه نبايد آناتومي واسه دكتر ميبردم ، بازم من بهش قول دادم كه بقيه شو هم براش ببرم .باورم نميشد در عرض يه هفته تونسته باشم بيست و خورده اي سال زندگيو تو شيش تا تابلو اونم چي فقط با دو تا رنگ سياه و سفيد تصوير كنم .به افتخار خودم كه تو اون تابلوهاي مركبي نشستم يه شات ديگه ميرم بالا بعد هم دراز مي كشم و به اين پيانوي محشر هارت استرينگز گوش ميدم و به آسمون نگاه ميكنم .چقدر دلم ميخواست الان يه تيكه ابر سفيد و كوچولو پيدا مي شد تا بهش آويزون مي شدم دوست دارم چشامو ببندم و تو يه روياي فوق العاده غرق بشم ولي راستش امشب اصلا از نظر روحي آمادگي پذيرش ترو ندارم . اگه بياي بايد تا صب اشكامو پاك كني و البته بهت بگم جلوي اشك ريختنمو حق نداري بگيري . سه روز پيش روانپزشكم ادعا كرد كه رويا ديدن من به خاطر آنميه . يه ربع تموم بهش بلند بلند خنديدم و بعد بهش گفتم آدماي كوچيك و حقيري كه نمي دونن رويا چيه سعي ميكنن به يه چيزه ديگه اي ربطش بدن .فكر ميكنم از حسوديش گفت .منم ديگه پيشش نميرم . ترجيح ميدم تو يكي از همين روياهام بميرم ولي اونو به آنمي ربط ندم . حتي اگه ربط داشته باشم ترجيح ميدم از آنمي بميرم ولي روياهامو از دست ندم . با اينكه ازت دلخورم ولي بازم چشامو مي بندم و تا شمردن اينهمه ستاره منتظرت مي مونم روياي نيمه شب من ...
2 comments Friday, September 02, 2005, posted by Night sweat at 9:20 PM