قسم می خورم که صداشونو می شنیدم یکیشون میگفت : چنان مرا می بویی انگار که می خواهی تمام وجودم را به درون خود استشمام کنی . و اون یکی در حالیکه بوسه های تند تند و پی در پی و هیجان عشق از نفس انداخته بودش میگفت : جای من درون وجود توست عزیزم . ما از مدتها پیشتر روحهایمان در هم آمیخته بود...
و من در یک عصر دلگیر ابری بدون بارون پاییزی در حالیکه دستام یخ زده بود و داشتم از حسرت عشقبازی گرم اونا می مردم ، نگاشون میکردم و فکر کردم تو تموم دنیا نمی تونم موجوداتی عاشقتر از این دوتا پیدا کنم و هیچ چیزی شاعرانه تر از آمیختگی عاشقانه و صمیمانه ی روح و جسم اونا نیست ...دو تا حلزون عاشق !

راستش این چن روز دائما یه چیزی درونم میگفت چه اطمینانی هست که برای روح شکننده ی ما - من و تو - ابدیتی وجود داشته باشه ؟ شاید این آخرین زندگی من باشه ؟!!!

وقتی « آ » گفت می خوام به « زندگی » برسم ، من به تنها حقیقتی فکر کردم که بتونه لااقل روحم رو از چیزای فانی نجات بده ...!

چرا اینقدر خوابتو می بینم ؟وقتی تو بیداری اینقدر بهم نزدیکی و اینقدر ملموس ؟! همیشه فکر میکردم رویاهام فقط مخصوص چیزای دور از دسترس و خیلی خیلی دوره ...
خوبه که هستیم ؟ خوبه دیگه ...
هشتمین حسی که در خودم کشف کردم حس میلایی که یه حسیه مث چشایی و شنوایی و اینا . منتها این حس فقط در مواقعی که بیمارم و یا به هر دلیل دیگه ای مجبور به پرهیز هستم به شدت فعال میشه . مث حالا .از گلو درد و سرفه دارم خفه میشم ولی یهو هوس بلال میکنم . هوس سیب زمینی سرخ کرده با سس فلفل ! از سرما به خودم میلرزم و دندونام به هم می خوره و همون موقع هوس بستنی شاهتوتی میکنم یا بستنی یخی پرتغالی که تو خود تابستون داغشم نه دلم خواست نه خوردم ! و از همه ی بدتر اینه که با این فین فین و سرفه های وحشتناک و خس خس گلو و صدای دو رگه شدم که هیشکی از یه متری بهم نزدیک نمیشه دلم میخواد همه رو ببوسم . یا نه دوست دارم برم یه مهمونی فامیلی شلوغ که همه هستن . و از دم در همه رو ببوسم تا آخر ! نمیدونم این حس بیرحمانه از کجا میاد سراغم در حالیکه در مواقع عادی نه دلم میخواد مهمونی برم نه دوست دارم با کسی روبوسی کنم نه میل خیلی زیادی واسه خوردن دارم !
میدونم که آخرشم دست به دامن تنها نجات دهنده ام ، پنی سیلین ميشم تا حالم جا بیاد و اتاقمو از شر دستمالهای خیس دماغیم نجات بدم ! حالا تنها چیزی که باعث میشه به شدت به خوب شدن فکر کنم وسوسه ی نوشیدنیه که قرار نیست مثل همیشه باشه و چون میدونم اگه تب و گلو درد داشته باشم اصلا بهم نمی چسبه ، برای اولین بار میخوام با این سرما خوردگیه کوچولوی مزاحم بجنگم و شرشو کم کنم . همش تقصیره اون میزه آهنیه که خانوم ت وقتی داشت از خوشگل شدن و یه کمی چاق شدنم تعریف میکرد بهش کوبید . واقعا چشمای قشنگی دارن ایشون !
دیشب خواب میخائیل بولگاكف رو دیدم . رو سر اون بارون میومد و رو سر من نه . یه چتره سیاه با شکوه دستش گرفته بود و ایستاده بود روبه روم . بهم گفت مارگریتا بزار زندگی اتفاق بیوفته . و بعد یه قدم به سمتم برداشت چترشو گذاشت رو زمین و دستاشو حلقه کرد دور کمرم و تا اومد صورتشو بیاره جلو ، من ابلهانه دستمالمو گرفتم جلوی دهنمو گفتم من به شدت سرما خوردم . میخائیل هم گفت اوه ! و دستاشو از دور کمرم باز کرد و چترشو برداشت و به عقب برگشت و همینطور که داشت ازم دور میشد گفت شعف بی قید و گستاخت را رو کن . در خود زندگی ریشه بزن ! و من از خواب پریدم و به تو فکر کردم که خسته ای و نمی تونی بخوابی ...ساعت چند بود که تو آرومم کردی ؟ رهایی از محدودیت به عنوان بهای به دست آوردن تعادل و قطعیت ...
نمیدونم به کسی که شانس رکوییم فر دریم رو بهم داده باید چه احساسی داشته باشم که در خور و لایقش باشه جز حس عمیق نزدیکی و راحتی و آرامش ؟ باور کن اصلا فکرشو نمیکردم اینقدر میخکوبم کنه ...و حالا موسیقیشو که گوش میدم عین اینه که تو دائم ازم میخوای آروم باشم و بهم میگی خوبه که آرامش هست ...خوبه که هستیم !




با تشكر و معذرت از سامان عزيز
0 comments Sunday, October 23, 2005, posted by Night sweat at 3:19 PM
ببين يه وقت با خودت فكر نكني اينا كه دارم برات ميگم هذيونه يا همش تأثير اون مسكنهايي كه واسه تسكين درداي كمرم خوردم يا اينكه به خاطر اينكه از كمردرد به خودم ميپيچيدم و خوابم برد ...اصلا بزار برات بگم . خواب ديدم. همين دم غروبي كه خوابم برده بود و تو نگرانم شده بودي .خواب ديدم ته ته يه اقيانوس نشستيم . من و تو و داشتيم سر صورتي بودن يا نارنجي بودن رنگ يه ماهي بحث ميكرديم. و من مي خنديدم به تشخيص رنگت و مي ترسيدم از اينكه نفست همراهيت نكنه زير اونهمه آب . و تو هر وقت كه نفست ميگرفت از لباي من هوا ميگرفتي .نميدونم اون هواي زميني پر از آرامش از كجا تو ريه هاي من پر شده بود كه به تو هم ميدادم. خواب ديدم تو بهونه ي خورشيد گرفتي و دو تايي اومديم روي آب . اما به جاي خورشيد يه ماه گرد و چاق و سفيد نشسته بود وسط آسمون . خواب ديدم تو خورشيد مي خواستي وبه خاطرش رفتي رو زمين اما من نتونستم بيام . چرا ؟
ته اون اقيانوس عميق آبي و سبز و آروم ، يه جاي دوري بين دو تا سنگ خزه بسته ؛يه جاي دور و ساكت و دنج كه حتي ماهي هم نبود ؛ يعني جز آب ديگه هيچي نبود ، من و تو نشسته بوديم . نميدونم چطوري دوباره برگشته بودي و خورشيد و چيكار كرده بودي . اما گفتي رو زمين نتونستي نفس بكشي و باز اومده بودي تا من بهت هوا بدم . هوا واسه نفس كشيدن ...
صداي رعد و برق كه اومد از خواب پريدم . همه جا تاريك شده بود . اومدم لب پنجره اما مهتاب وجود همه ي ابرها و بارونا رو انكار ميكرد . صداي بارون كه اومد فهميدم ماله موسيقيه پر آرامشيه كه همش منو ياد تو ميندازه ،چشامو كه بستم از بارون خيس بودم شايدم از آب دريا .بعد تازه اون موقع ديدم كه صدام زدي و نگرانم شدي ...باور كن هنوز گيج بودم .گيچ و مست دريا و اونجا كه هيشكي ديگه جز من و تو نبود .اون دنياي سبز و آبي بيصدا ...
راستشو بخواي دارم يواش يواش به اين داستان پري دريايي اغوا گر و پاها و درياها ايمان ميارم .داره باورم ميشه كه تو زندگي گذشته م مجبور شدم دمم رو با يه جفت پاي دخترونه عوض كنم !
حالا تو هم يه كم فكر كن ببين منو قبلا يه جايي زير عميق ترين و ناشناخته ترين درياها و آبها ، بين دو تا سنگ خزه بسته ، نبوسيدي؟
دو ساعتیه با همه ی خستگی که دارم نمی تونم بخوابم . هر چی گوسفند تو دنیا بود، شمردم و حسابشون از دستم در رفت،
اما خوابم نبرد که نبرد . پا شدم اومدم لب پنجره . پرده رو که کنار زدم دیدم همزادم اومده . خیلی دوسش دارم . خیلی . به خصوص وقتایی که عکسش میوفته تو حوض کوچیک خونه و پولکای ماهیه قرمز کوچولومو نقره ای میکنه . پا شدم و رفتم لب حوض .پیش ماهیه تنهام که وسط اقیانوس بیکران حوض کوچیک خزه بسته ی خونه پادشاهی میکنه و براش تعریف کردم که بالاخره یکشنبه هم اومد و رفت و من موندم و یه عالمه آرامش و حسرت و خوبی و دلتنگی و رنگ زرد و آرامش و آرامش و سه نقطه و لبخند و آرامش و طعم آلبالو و چایی و سیگار ...
که پنجمین برگه ی آزمایشمم بدون هیچ اتفاق تازه ای رفت لای پرونده ی برگه های آزمایش این شیش ماهه اخیرم . که دکتر مهربون و جذابم با سردی تموم به پسره اون آقاهه که فکر کنم سرطان داشت گفت بابات دیگه داره میمیره و کاری نمیشه براش کرد . پسره با التماس گفت یه کاری کنین . آمپولاشو دوباره شروع کنین و دکتر مهربون و جذابم شونه هاشو بالا انداخت و همینجوری که پنجمین برگه ی آزمایش منو نگاه میکرد، گفت آینده تونو به خطر نندازین ،اون آمپولا خیلی گرونن و باباتون نهایتا تا دو سه روز دیگه دووم بیاره و من اشکام از قبل اومده بود . نه به خاطر دکتر مهربون و جذابم ،نه به خاطر اون آقاهه که سرطان داشت و حالا میخواست خلاص بشه از هر چی درده ، نه به خاطر اون پسره که دیگه هیچ کاری نمی تونست بکنه ،برای اینکه باباشو نگه داره ،نه حتی به خاطر اون آمپولا که از بس گرونن آدم ترجیح میده نا امید بشه و بمیره تا آینده ی اطرافیانش به خطر نیوفته . بلکه فقط به خاطر اون آقاهه که وقتی داشت از کنارم پا میشد که بره از مطب بیرون، گفت خدافظ دخترم . لعنت بهش . همینکه رفت، اشکای منم سرازیر شدن . لعنت بهش . قسم میخورم که حالم خوب بود و سرحال بودم و در حالیکه برگه ی آزمایشم تو دستم بود، منتظر بودم تا دکتر جذاب و مهربونم صدام کنه . کلی بهش فحش دادم . ولی بعد پشیمون شدم . آخه اون آقاهه از کجا باید میدونست که من چه آدم مزخرف عقده ایه گهی هستم ! از کجا میدونست که با این خدافظی ساده و اون کلمه ی دخترم، چطوری عقده ی فروخورده ی کهنه ی منو زنده کرده و اشکامو در آورده . بعد هم که به اندازه ی یه ماه شور و هیجانمو با یه سرنگ ونوفر تاخت زدم و دکتر جذاب و مهربونم بهم گفت خوب میشی و من همینکه لبخند زدم گفت جای آمپولاتو گفتم و روشو بر گردوند و ندید که لبخندم چطوری رو لبام ماسید . وقتی که برگشتم خانوم ت بهم گفت چقدر خوشگل شدی بزنم به تخته . این مدت که استراحت کردی حسابی بهت ساخته ها و من تو دلم گفتم زنده باد ونوفر و رنگ جیگریش که بدون استفاده از سرخاب و سفیداب گونه های منو گلگون میکنه ...
ماهیه اومد رو آب از وسط عکس ماه شروع کرد قلپ قلپ آب خوردن . من اینهمه حرف زده بودم و اون اونهمه تشنه شده بود . همون جا ، روی سنگفرشهای یخ حیاط توی مهتاب دراز کشیدم و شروع کردم به شمردن ستاره ها ... لااقل دیگه مجبور نیستم پلکامو ببندم تا قیافه ی دکتر جذاب و مهربونم رو ببینم یا قیافه ی اون آقاهه سرطانیه که شاید حالا دیگه یه ستاره شده بود یا قیافه ی خانوم ت که به جای اینکه بزنه به تخته زد به آهن . یا حتی قیافه ی یه سایه ی مهربون که همش میگه آروم باش ... از اینهمه تصویر حالم داشت بهم میخورد . بوی اکالیپتوس و استخونای یخزده و تنهایه تکراریه ماهی و مهتاب رنگ پریده وصدای جیرجیرکها و شمردن ستاره ها هزار بار بهتر از اینهمه تصویر درهم پشت پلکای تبدارمه .حالا تا مغز استخونامم بوی اکالیپتوس میده حتی دیگه بوی اون دو تا سیگاری که بعد سیگار آخرمون کشیدی هم از سرم پریده .فکر کنم حالا دیگه خوابم ببره ،چندمیش بودم ؟بیست و سه ، بیست چهار ، بیست و...
1 comments Monday, October 17, 2005, posted by Night sweat at 4:08 PM
با تنديس يك رويا زندگي ميكنم . با تنديس يك رويا هماغوش مي شوم و با تنديس يك رويا به رويايي ديگر هجوم مي برم... آتشي روشن كردم با چوبهاي خشكيده ي درخت انگور و برگهاي خشكيده ي درخت شاه توت .آتش جورعجيبي ارضا كننده بود .تمام شب زانو زدم و به شعله هاي آتش چشم دوختم و به آن لهجه ي غريب فكر كردم . وقتي نامم را صدا ميزد و آهنگ صدايش - موقع صدا زدن نامم - همه ي زندگيهاي گذشته ي مرا زنده ميساخت و فكر كردم به آواي نامم كه چطور در حنجره ي او شكل ميگيرد و مقدس مي شود.
و بعد داستان اين رنگهاي شهوت انگيز و آن بوم سفيد و باكره كه مرا وادار ميساخت به سمتش كشيده شوم . از دم ظهر تا غروب آفتاب در همه ي دنيا را بروي خودم بستم و نشستم به نقاشي كشيدن . يك دستم دستمال بود براي دفاع در مقابل بعضي اثرات سرماخوردگي و يك دستم به قلمو. رنگ انتظار . رنگ تمام شدن شنبه و آمدن يكشنبه . رنگ دلتنگي . رنگ رويا . رنگ بي تابي .رنگ دلواپسي و نگراني . رنگ آرامش . رنگ خوبي ...
و نقاشي تنگ بي ماهي و حسرت
همه ي اينها جور عجيبي ارضا كننده بود ...حتي داستان سه نقطه ها بعد از بوسيدن !
...
ميگم دلم ...
ميگه دلت چي؟
ميگم فكر كنم تنگ شده واست
ميگه فكر كني ؟
ميگم خوب مطمئن نيستم كه تنگ شده يا هواتو كرده
ميگه بخواب ...و من چشم به خواب مي بندم تا تن به بوسه هاي آرامتر از خواب خاك باغچه ي كوچكمان در يك شب مهتاب پاييزي بي باران تنديس يك رويا ، بسپارم ...
و داستاني دارد اين سه نقطه ها ، ميدانم، حتي بعد از يك بوسه كوتاه شب به خير از سر دلتنگي يا ... !
دیروز که بنا به دلایلی روز گندی بود .پر از آشفتگی و کلافه گی ,پر از سر در گمی و بیحوصلگی, آخرم با اعصاب درب و داغون و یه آرامبخش قوی تموم شد ! و امروز ...
حس میکنم همه ی چیزهای ناگوار زندگی و همه ی آشفتگی ها رو در قالبی غنی و پر محتوا ریختم . چقدر اعتماد به نفسم تغییر کرده ، می تونم تاب بیارم - ضعف روزهای بد , نقایص و خستگی رو . اگه گوش شیطون کر ! تا آخر پاییز حالم خوب بمونه , همه چی به خوبی پیش میره . احساس رهایی بهترین احساسی بوده که همیشه داشتم . حالا تازه امروز از این مدل جدید موهامو خوشم اومده . گلبانو میگه شیطنت بچه گی تو قیافه م نشسته . و من به پر و بالی که واسه ی از سر گرفتن شیطنت بچه گی , لازمه و ندارم , فکر میکنم .
میخوام اعتراف کنم که گذروندن این چند روز آخر رو تنها مدیون یک نفر هستم , که بخشی از رویاهاش شبیه منه و دائم تکرار میکنه زندگی عجیبه ,! و من مصرانه و لجوجانه میگم نه عجیب نیست . وقتی که بیشتر فکر میکنم میبینم نه تنها عجیب نیست بلکه هیچ فریبندگی خاصی هم نداشته .
او روح منو تا تپه های اسپانیایی مدیترانه ای , تا شهرهای باستانی و تاریخی و همچنان مرموز و بزرگ همراهی میکنه و دائم نگران آرامش منه ...!
و من خواب انگشتانی رو دیدم که حروف مقدس اسم منو می نویسن...تا منو صدا بزنن !
1 comments Wednesday, October 12, 2005, posted by Night sweat at 2:30 PM
دلم تنها هوای تابستان هندش را کرده بود که مرا بدان سو کشید ...با آنهمه کلافگی خیس و تبی که چاشنی اش شده بود ،بهانه های گاه و بیگاه دل را کم داشتم فقط . در آن نیمه شبی که باران ریز و درشت میشد و به شیشه می کوبید و من پنجره را باز کردم و باران سیگار نیمه تمامم را خاموش ساخت . دل کلافه و سردرگمم ، نیمه شبی مست بوی دیوار سیمانی باران خورده و محبوبه های شبمان ،هوای آن صدای غریب را کرده بود . بدانجا رسیدم و جز سکوت هیچ نیافتم . سکوتی سرد و غبار گرفته، انگار سالیان سال است کسی پا به آنجا نگذاشته . سکوت آواره ای تنها که می گفت :" چشمهايم , درست نمی بينند . دست می کشم , روی آتش سر سيگاری که گوشه ی لبم نگه داشته ام .روی صدای غريب دور مردی که می خواند :
...Et si tu n'existais pas , Dis-moi pourquoi j'existerais
و روی فراغت هفته ها ی بعديم . مستم , انگار . از اين همه آب اناری که خورده ام . گس و سرد و تند و سوزان و بعد گرم و سرگيجه
آور و هذيانی ."
دلم گرفت، چشمانم به جستجوی آرامش چند شب را این گونه به صبح رسانده بود نمیدانم . اینگونه مست و خراب و ویران .آواره ی تنها میگفت : "چند بار باز بايد از تقدير ازلی رسولان برايت ترانه بخوانم , که باور کنی کاری از دست هيچ کس بر نخواهد آمد ؟ تنها تو خواهی بود , قطره های باران و دستهای سرد سپيد . آرام بگير , دوست من . خماری اينهمه شب شراب , ديگر جايی برای آخرين مرگت باقی نگذاشته است . "
و من می خواستم آرام بگیرم : " حالا بخند . شاد و کودکانه , ميان تمام بازارهای بغداد و حلب و شام , سرخوش و بی اعتنا , پرسه بزن . با زخم روشن قلبت , که التيام نيافتنی ست . گيسوانت را , سياه و وحشی , به باد سرکش شرقی بسپار . مغرور باش , و هيچ اعتنا نکن , که دلتنگی تنها از آن من نيست "
می خواستم آرام بگیرم و بخندم که تنها من نیستم که اسیر جادوی درد و شراب فراموشی و دود سیگار و شبهای بی سپیده مانده ام :" ومن بلرزم , تب کنم , و مبهوت تنهايی ازليم , باز کارمای ديگری را , روی مرز سپيدی صورت و سياهی گيسوانت , از ابتدا , باز آغاز کنم . دوست کوچک من , وقتش بود , نيست ؟ "
و من به باران و پاییز نگاه کردم و تیره گی ، زمان را از من دزدیده بود. وقت وقت تیره گی بود و سیاهی، اما او گفت :"خورشيد , کامل است , دوست کوچک من . مهلتی نمانده است . باد , به سمت آبهای بحرالميت می وزد , و هيچ توجيهی , برای پايداری هيچ مهی , باقی نيست . " و من می ترسیدم نکند هنوز ذخیره هذیان و اشک و جنونش تمام نشده باشد . و فکرکردم ابر نیست ، وقت رگبار است . گیج شده ام . تنها دلم هوای آن صدای غریب را کرده بود و بس . " سرم را به دیوار اتاقک فرسوده ای می گذارم,که بوی چشمهای تو هنوز,آمیخته با بوی کاه گل نمناک,میان درز آجرهای ترک خورده اش حضور دارد.چشمهایم باز است.سه نفس آن سوی تر,میان تاریکی,تصویرها از راه خواهند رسيد.تار و تیره و هذیانی. . ."
آرام خواهم شد .می خواهم آرام شوم . آرامتر از اقیانوس آرام . آرامتر از خواب کرم ابریشم .آرام تر از پیله ی پروانه های وحشی آمازون . آرام خواهم شد . به انتها که میرسم :" کمی آ ب ریخته روی زمین پشت سرم , و بغض کهنه ای در گلویم که باز خواهد شد , همین . خداحافظ ."
و صبح بود , و ترديدهای ميان کلمات , از ميان , برخاسته بود .
2 comments Saturday, October 08, 2005, posted by Night sweat at 2:55 PM
چند روزيه كه ديگه آه و ناله و غر غر نميكنم . آدم به درد عادت ميكنه . اين موضوع خيلي غمگينم ميكنه . البته نه خيلي زياد . وقتي فكر ميكنم كه تحمل يه كار اجباري براي اينكه نون بخور و نميري در بياري و سقفي بالا سرت باشه خيلي دردناكتره ، ديگه به درد جسمي فكر نميكنم . دوباره ترسهاي گذشته به سراغم اومدن . اين دو هفته رو زير سايه ي ترس زندگي كردم . ترس از اينكه نكنه نتونم به كمال انتزاعي برسم . هميشه تو جنگ و جدال بودم . جنگيدم و بردم . ولي به كمال نرسيدم . بلكه به اين حس رسيدم كه بپذيرم بشري هستم كه حق زيستن دارم و حتما جايز الخطا !
طرح فيلمنامه هامومدتهاست كه ريختم . ولي حقيقت اينه كه نمي تونم بنويسم . دست و دلم به شروع نميره و بيخودي بهوونه ميگيرم . زمان داره منو تو خودش احاطه ميكنه . طرح اوليه نقاشيمو كشيدم اما دست و دلم به رنگ كردنش نميره . به تموم كردن اون تابلوي نيمه تموم دو هفته پيشم حتي ... از اين دل آشوبه ي خون آور سياه و نا اميد كننده در تعجبم !
نميدونم نصفه روز دراز كشيدن زير ميز و تنها به صداي گريه ، زنگ تلفن و صداي گربه ي گرسنه گوش كردن چه دردي ازم دوا كرد . حقش بود همون جا مي موندم تا بپوسم . مث كشتي شكسته اي در اقيانوسي به عمق يك سانت ، اشك ريختم و زمان در حال تغيير و دگرگوني بود. اشكهايم دور و بي تفاوت غليان ميكردن و سر مي خوردند . به خودم گفتم همون جا بمون . خاك و گل هاي رنگ و رو رفته ي قاليچه رو بگير و به صفحه اي خالي تبديلش كن .صدام در نمياد . انگار در درون خفه شدم . يا اگر در بياد و تو هوا جريان پيدا كنه فريادها و اعتراضهاي ديگه اي اونو مي برن به برزخي در سحابي اي دور دست ...
حالا ميخوام دست و پامو جمع كنم و به خودم قوت قلب بدم . گرچه بارها در اين راه شكست خوردم . اگه فقط بتونم اين روزا رو به خوبي پشت سر بزارم . مهم نيست چقدر بد باشه . بزرگترين موفقيتيه كه تا حالا بدست آوردم .
خدايا چقدر نوشتن و كشيدن دست نيافتني شده !
1 comments Friday, October 07, 2005, posted by Night sweat at 1:17 PM