شاه نشين چشم من
.
.
.
و من شگفت آورترين شب شهريور ماهي را با آنهمه آرامش و شوري كه او يكجا به من بخشيد، گذراندم . شگفت آورترين و روشن ترين لحظه ها را ، با روياي شانه به شانه ي او قدم زدن بر روي شن ها در نيمه شبي خاموش و شفاف و شرجي سرشار از آرامش .نيمه شبي كه جز من و او - تنها شبگرد شريف كوچه باغ رويا - و درياي شوريده ، هيچكس شاهد عشقبازي هامان نبود
حتي چشمان ماه و ماهيها - اين عاشقان ديرينه ي تمام شبها- هم از شراره هاي آتش شعله ور شده ي عشق خاموش ما ، بسته بود...
و من از شرابخانه ي چشمان نيمه مست او نوشيدم و خودم را در آغوش ساحل رها كردم و تنم را به نوازش شن هاي مرطوب سپردم و موهاي پريشانم را به انگشتان او گره زدم و او مرا ميهمان بوسه هاي پر شتاب و آغوش طهورايش كرد ... و ما پابه پاي عشق بازي دريا و موج هاي فريبنده اش ، شب زنده داري كرديم ...
باور مي كنيد ؟! هنوز هم تا مغز استخوانهايم بوي شور درياي شبزده را مي دهد !
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهي ...

مي داني از آن زمستان نفرين شده ي دوازده سالگي تا همين دم غروب غمگين و غريب كه هرم داغ دلتنگي قرباني شده ي مرا بر همه جا پخش مي كرد حتي يكبار هم به اين سيمهاي غبار گرفته ناخن نكشيده بودم .نمي داني چقدر زخمه ي اين تارها مرا به ياد زخم سينه ي دردناكت مي انداخت . به ياد حسرت قديمي آن چهار روز آخر ...به ياد ضجه هايي كه هر شب تا سپيده ي سحر زدم و فرياد كشيدم ديگر بس است . مرا رها كنيد از شنيدن صداي سرفه هاي دردناك او ...
به ياد آن شب مهتابي كه در ايوان نشسته بودي و اشكهايت با وقار بر روي سيمهاي تار مي ريخت و آن آهنگ قديمي عاشقي را آميخته با بغضت زمزمه مي كردي . مرا كه ديدي با همان بغض و همان چشمهاي غريب و غرق در اشكت برايم تعريف كردي از آن هفته ي دوم شهريور و دردهاي گاه و بيگاه موقع رسيدنم . گفتي او درد كشيد و جيغ زد چقدر اين زندگي بي رحم است و تو بي رحمانه خنديدي و به او گفتي اين زندگي ماست و اورا بغل كردي و گفتي او هيچوقت بي رحم نخواهد بود . او زندگي توست و زندگي من و من هيچ وقت نمي فهميدم چرا اينقدر خودت را، به خاطر آن يك باري كه غرق در شادي رسيدن من، درد كشيدن او را فراموش كرده بودي ، سرزنش مي كردي ...
به ياد تمام بغضهاي غريبي كه بعد از بلوغ زندگي اي كه خواسته يا ناخواسته، بي غل و غش رهايش كرده بودي و پريده بودي، در حلقومش نهان شده ماند .
به ياد وقتهايي كه او قد كشيدنم را نگاه مي كرد و شباهتم به تو را و آه مي كشيد و دست مي كشيد به صورت بي تعلق اسير در قاب عكس چوبي بر روي طاقچه و مي گفت مي بيني نهال زندگيت قد كشيده و بلوغ را از سر گذرانيده . مي بيني نهال زندگيت چطور قرينه ي تو مي شود و من هرگز نمي فهميدم كه چرا او اينقدر خودش را شماتت مي كند به خاطر ديدن قد كشيدن و بالغ شدن من وقتي تو ديگر نيستي ...
اين همه وقت اين تار قديمي در صندوقچه ي يادگاري هاي غبار گرفته ي تو مانده بود و من حتي يكبار شهامت نزديك شدن به آن را نداشتم و هر گز نمي فهميدم چرا ديگر دلم نمي خواهد مثل آن وقتها تارت را بغل بزنم و دفتر الفباي موسيقي تو را دزدكي بردارم و ناله ي سيمها را در آورم و با صدايي كه سعي مي كردم مثل صداي تو بغض آلود شود برايت بخوانم . همان آهنگ قديمي عاشقي را تا تو بشنوي و مرا در آغوش بگيري و غرق بوسه ام كني
و امروز هم تا همين الان هنوز نفهميده ام كه چرا درست از زمان آخرين فروغ نور تا وقتي كه ماه نقره اي در آمد من يك بند به اين سيمها ناخن كشيدم و آهنگ قديمي عاشقي را خواندم و سعي كردم صدايم را بغض آلود كنم تا غم غريبي و بي قراري تنهايي ام را دمي مرهم سازم . مي داني نقل غفلت نيست . حتي نقل عاشقي هم نيست . اما شايد تنها نقل بي قراري غرقه در روح پر غصه ام است كه مرا وا داشته بعد از اين همه وقت اينجا بنشينم وتار قديمي را بغل بزنم و بخوانم
عاشقم من ...عاشقي بيقرارم ...كس ندارد خبر از دل زارم ...آرزويي جز تو در سر ندارم ...
...

تاريده باد تيرگي تيره گون از تاريكي تاريخانه ي تن تو ...!
از تيرگي آزاد شود نور ، بي دود باشد آتش ، بي خاموشي باشد روشني ...
تاريده باد تيرگي تيره گون از تاريكي تاريخانه ي تن ...!

...
نه . فايده نداره . راستشو بخواي تو يه موش كوچولوي ترسو بيشتر نيستي . كه حتي از سايه ي خودتم ميترسي . فقط ادعا داري . ولي حقيقت اينه كه داري از تشنگي همينطورم از گشنگي خفه ميشي ولي جرات نداري بري تو آشپزخونه . حتي جرات نداري سرتو برگردوني به تاريكي بيرون از اتاقت ...تو لياقتت همونه كه يه قرص آشغال بخوري و بيهوش بشي . واسه همينه ديگه از شدت خواب و خستگي و گرسنگي داري مي ميري هيچي همه تنت شده قلب و تند تند داره ميزنه . كه چي ؟ كه تو فكر ميكني يكي داره صدات ميكنه . يكي داره راه ميره . يكي داره ميزنه به شيشه . يكي داره پرده ي اتاقو ميچرخونه . وقتي ميري تو تختت يكي پتو رو از روت كنار ميكشه . يكي ...تو حتي الان داري مث بيد ميلرزي . آره ديگه تو . تو كه هميشه به مسخره ميگن از ج...( حتي از آوردن اسمشم ميترسي ؟) نمي ترسي . نميدونم چه مرگته . به نفعته كه بري بخوابي هر طور شده . چون چيزي كه مسلمه اينه كه اگه همين الان از ترس اينجا سكته كني و بميري هم هيشكي به دادت نمي رسه . حتي هيشكي نيست باهات چن كلمه حرف بزنه و آرومت كنه . خودت بايد خودتو آروم كني . بايد بفهمي كه ترسيدن و سيگار كشيدن فايده اي نداره . خجالت بكش حالا وقت ترسيدن از همه ي ديو و پريهاي تو قصه هاي بچگيته ؟؟ الان يادت افتاده كه بايد يه عمر ميترسيدي و از هيچي نترسيدي ؟ واقعا كه !...
هيسسسسس يكي پشت دره . اگه همين الان سيگارتو خاموش نكني و نري بخوابي . ميخوردتتتتتتتتتتتتتتتتتت
.
.
.
0 comments Wednesday, August 24, 2005, posted by Night sweat at 11:57 PM
اين كارهاي نيمه تمام فرصت استراحت را از من گرفته . خواب تكه تكه شده ام را هم كه ديگر نگو . وقتي نيمه شبان تو خيس و مست از باران به آغوش من پناه مي آوري نميدانم چه به سر خوابم مي آيد . و البته در آن لحظات نمي خواهم كه بدانم .تنها تن داغم را به تن خيس و خنك ماه زده ي تو مي چسبانم و ديگر هيچ نمي فهمم جز خلوتي يكدست ازخلسه ي خاموش و خنكاي خيالي به رنگ سبز خالص .باور كن اينچنين كه هر شب خواب را از من مي ربايي و مرا به ميهماني مهتاب و محبوبه هاي شب مي بري اگر كمي مجال براي خوابيدن به من ندهي ، ديگر نه چشمانم را ياراي باز ماندن است نه پاهايم ياراي ايستادن . اصلا بيا دمي چشمانمان را ببنديم و با هم بخواب رويم . خيالم هم راحتتر است كه در هر كجاي رويا قدم بگذارم تو هم كنار من هستي ...
...
تابلوي نيمه تمامي داشتم از گل نيلوفر مرداب كه با از دست دادن رنگهايم مرا ديگر ياراي ادامه دادنش نبود . نه اينكه نخواهم .نه . بلكه رنگي نداشتم كه پر حوصله ، تن بيروح و خسته ي نيلوفر را مرهم باشد .بوم نقاشي نيمه كاره ام را از جلوي چشمانم برداشتم تا هر شب شرمنده ي نيلوفر خسته و بي رنگ نباشم و در حسرت گلگلون كردن گونه اش نسوزم .دم غروبي تابلو را آوردم و نيلوفر را رنگ زدم . بدون حسرت و پشيماني . بدون لحظه اي درنگ و معطلي .با رنگي متفاوت .رنگي كه در هيچ سري از آبرنگها و مداد رنگي ها و رنگ روغن هاي دنيا نتوان يافت . عاقبت او را با دل سپيد و خنده هاي رنگينم رنگ زدم تا يگانه ي رخشان عالم شود ، خود رنگ سرخ و صورتي شدم . بنفش شدم و گونه هاي پريده ي نيلوفر را گلگون ساختم و دانستم كه همه ي رنگهاي روشن و زلال دنيا را در خود دارم . بينهايت رنگ . بينهايت سايه روشن، بينهايت نور، بينهايت آبي و سبز و سرخ ...
...
من اينجايم .آبي ترين خواب ستاره . آبي ترين مهتاب بيخواب ، آبي ترين روياي ماه ،آبي ترين بوسه ي تاريكي .آبي ترين دريا.فرار فاصله هامان تنها به جاري شدن نامم بر لبانت است .نامم را بخوان تا رويايت را تا دوردستها آبي بيابي ...
...
پ. ن : تو را به اين نم باران قسمت ميدهم چشمانت را ببند و بيا دمي بخوابيم ...
- براي تو - تويي كه در تاريكي غافلگيرانه مرا بوسيدي
.
.
تمام نيمه شبهايم سرشار از تصويرهاي تو شده ، تو ، گم شده در لابه لاي غرور كودكانه و دلپذير و غرق در تنهايي هاي خيس ، تو ، تنها رهگذر نيمه شب اين كوچه باغ هميشه سبز رويا ،
تمامي نيمه شبهايم تلاءلو جادويي تصوير زنده ي توست .تصوير تو وقتي با چشمان نيمه بسته ات مرا در آغوش ميكشي وموهاي پريشانم را پريشانتر ميسازي. تنها يكبار به چشمان پر تمنايم نگاه كن ، به تصويرت ، تا باور كني چقدر مي شناسمت و چقدر ديدمت ، حتي در همه ي هذيانهاي تب و شب زنده داريهاي مستي ، در تمامي تنهايي هايم ...
چشمانم را مي بندم و سعي ميكنم به خاطر بياورم تو را ، و تنها تصويرهايي در هم و متفاوت پشت پلكهاي بسته ام خودنمايي مي كنند . تصوير . تصوير . تصويرهايي پر از تعليق و ايجاز ، تصويرهايي همانند نقاشيهاي آبستره ، تصويرهايي كاملا متفاوت كه تنها تشابهشان در چشمان بيتفاوت تو هستند و نه هيچ چيز ديگري ...
گاه با لبخند تو ، باز و بي ريا . گاه با اخم تو ، ابروهايي درهم و لباني خشك و خشن ، مصمم و كم حرف . گاه با اندوه ، انگار كه تلخي تمام تلخيهاي دنيا را در جامش ريخته باشد و با ولع نوشيده باشد ، با چهره اي در هم كشيده و خطوطي اندوهگين بر زير چشمانت ...
و از همه ي اينها واضحتر ، تصوير چشمان توست . چشمان بي تفاوتي كه خود انگار كه مملو از تصويرهاي هيجان انگيزند و هر از گاه در يك لحظه ي شگفت پر از معجزه برقي از اعماق تاريك چشمانت مي درخشد و مي گذرد . تنها يك لحظه و پس از آن باز همان تاريكي بي تفاوتي سرد و بي روح ...
چشمانم را باز مي كنم و تصويرها را پراكنده مي كنم .آن تصويرهاي پر از تازگي را ، پيش از اينكه به خواب بروم و باز ميهمان نيمه شب و بوسه هاي پر اميد و نوازشهاي ملتهبت شوم ...
پ . ن : وقتی اومدی خواهشا گیر ندی که دستم چرا باند پیچی شده .دلم نمیخواد اصلا حرف بزنی و مجبور شم حرف بزنم . وقتی تو یه نیمه شب هم واسه من حواس نمیزاری همین میشه دیگه .! از آتیش تن تو گرفته بهش . نگرانش نباش . !
ماوراي يك نيمه شب !
.
.
.
و جايي كه به آن بالا مي گفتيم، كسي منتظرم ايستاده بود . كسي در تاريكي و همينكه من به آنجا رسيدم ، دستانش را دور كمرم حلقه كرد و مرا به خودش فشرد و سرش را خم كرد و لبش را بر روي لبهايم گذاشت . انگار كه حياتم را مي مكيد ...
چشمانم را بستم و گذاشتم او لبهايش را در حلقوم خشكيده ام فرو كند و شايد روحش را . وقتي چشمانم را باز كردم، او ديگر آنجا نبود .
من مانده بودم با لرزشي گنگ و حرارتي غريب در تمامي اندامهايم .دستان گر گرفته ام را مهمان هجوم سرماي آب كردم و سپس بر روي سينه ام گذاشتم تا بيقراري داغ به جاي مانده از دستان او را كمي آرام سازم ...
وقتي به پايين برگشتم و سر جاي خود نشستم، او را ديدم . درست روبه روي من . در حاليكه پشتش به من بود نشسته بود و انگار كه درين دنيا وجودي نداشت ...
همانوقت او سرش را به طرف من برگرداند ، چشمان بيتفاوتش را مستقيم به چشمان مبهوت من دوخت و مرا باز در لرزشي گنگ و مبهم گرفتار ساخت .
و ناگهان پيام كوتاهي بر روي تلفن همراهم مرا به خود آورد . كسي پرسيد:" خوب بود ؟" .لرزش دستانم غير قابل كنترل بود و حس ميكردم همه ، صداي قلبم را مي شنوند . جواب دادم :" دستانم مي لرزد ..."
و پاسخ آمد :" همه ي اينها به خاطر آن لرزيدن بود ديگر ..."
و من تا ساعتها بعد اسير تپشهاي مداوم قلبم و لرزشهاي پي در پي دستانم مانده بودم و تنها به لباني مي انديشيدم كه غافلگيرانه روحم را مكيدند و دستاني كه عجولانه تنم را كاوش كردند و هر چه بيشتر مي انديشيدم ، تشنگي برهنه ي روحم بيشتر مي شد و گستاخي شگفت انگيزي جايش را به شرم دلپذير و هوسناكم ميداد و همراه تپشهايم و لرزشهايم ، مرا بيقرار و بيقرارتر براي دوباره بوسيدن آن لبهاي داغ و جادويي مي ساخت ...
آخ اگه بدوني چقد ميخوامت آخ اگه ميدونستي
ته همه ي شرابها و عرق هاي دنيا رو كه در بيارم . همه سيگاراي دنيا رو هم كه دود كنم
بازم نمي تونم نبودنتو خواستنتو انكار كنم .
آخ
اگه
بدوني
چقد
الان
ميخوامت
كاش يه ايميل ازت داشتم !
آي نو آي نيد يو آِ وانت يو تو بي فيري آو آل د پين
يو كن نات هايد آِ نو يو تراي...
پليز تراي تو آندرستند تيك ماي هند بي فيري آو آل د پين يو هلد اينسايد
يو كن نايت هايد آي نو يو تراي
تو فيل توفيل تو فيل....
هي راه ميرم و ميگم كه چي ؟ هر كي با حرارت حرف ميزنه هركي يه چيزيو با شوق بهم نشون ميده . جمله ي من عين خنجر زهر آلود ميخوره تو مغزش كه " كه چي ؟ " خودمم نميدونم چرا اينقدر اين جمله پرسشي رو تكرار ميكنم . اما از اثراتي كه رو مخاطبم ميزاره دلگير ميشم و از خودم ناراحت ميشم . ..
تلخ شدم . جلوي آينه ميرم و با خودم تكرار ميكنم تلخ شدي .و باز گرفتاره فريب اون ترس مبهم احمقانه ميشم. و به گوشه ي اتاق پناه ميبرم و با دلهره قرصي ميخورم و سرمو زير ملافه پنهان ميكنم و خيلي زودتر ازاينكه ترسي كه به جونم افتاده دلم روبه آشوب بندازه به خواب ميرم و خوبيش اينه كه صبح كه چشام وا ميشه به خاطر اثرات اون قرصي كه خوردم هيچي يادم نمياد . نه از خواب نه از ترس نه از تلخي ...
روي آينه بزرگ نوشتم دارم خودم يه خواب ميشم .كوچيكترين صدايي ميترسوندم . كوچيكترين حركتي . ميشينم رو صندلي پام ميخوره به پلاستيك زير صندلي . خش خش ميكنه از وحشت رنگم ميپره و قلبم به تپش ميوفته . از جا ميپرم و ميرم رو تختم ! چرا اينجوري شدم ؟ نميدونم . به خودم تلقين ميكنم از اثرات ترك سيگارمه . با زور و بدبختي رسوندمش به روزي سه تا دونه . زياد زياد شد چهار تا دونه نه بيشتر ...دارم مقاومت ميكنم اما براي مقاوت در برابر فشار محيط بايد غول بود ! به خودم تلقين ميكنم اينها از اثرات مرداد ماه و داغيه تابستونو تحملي كه من كردمه . به هر حال الان ده روز بيشتر تا آخر مرداد ماه نمونده و من حتي يه بار هم روز شماري نكردم . نق نزدم . غر نزدم . و به روي خودم نيوردم كه خورشيد سخاوتمند چه تاثيري تو اين كوير خشك شده داره . ساكت شدم . تلخ و ساكت و ترسيده . ساكتتر از هر وقتي . اونقدر كه نصف وقتمو تو انزوا ميگذرونم . تو سكوتي وحشتناك كه مث گوري عظيم و تهي تو قلب من باز شده . داره بارون مياد و من جرات باز كردن پنجره را ندارم . راستش به اين بارون بيموقع مرداد ماهي اعتماد ندارم و منومي ترسونه .كاش بارون بند بياد . هرم داغ مرداد ماهي بيشتر آرومم ميكنه تا اين بارون بيقرار و بي وقفه و وحشي ...
چي به سر روح سركش و وحشيه من اومده نميدونم . اما يه چيزو ميدونم اونم اينه كه به كسي احتياج دارم . به كسي كه مث هيشكي نباشه . مث هيشكي برام نباشه ...كاش يكي فقط يكي منو ميفهميد !
اينقد خسته م كه حد نداره عين اين 13 شب رو انگار اصلا نبودم . فشار كار و ذهنم به حدي بود كه از فكر به فردام مي لرزيدم عين اين 13 شب حتي يه ثانيه چشم رو هم نذاشتم . حالا انگار تموم شده . به نظر ميرسه يكمي وقت واسه استراحت دارم و يه سري قرص جديد كه فكركنم از اين پا درد خلاصم كنه .
دلم ميخواد بچپم تو تختم ف رو محكم بغل بگيرم و بخوابم . اما ضعف پاهام نميزاره . به طرز هولناكي احساس ميكنم نياز شديدي به يكي دارم كه كنارم بخوابه . كف پاهامو بگيره تو دستاش و فشار بده . بعد هم پاهامو بماله . اينقدر محكم كه درد اولي يادم بره ...اينقدر محكم كه دردش لذت بخش بشه . بعد هم موهامو نوازش كنه و تا صبح ببوسدم . ! از فكرش دچار يه خلسه ي خوبي ميشم . ف رو محكم تر بغل ميكنم و مي چسبم به ديوار . كاش يكي پاهامو ميماليد . امروز اون پسره كه تو كافه سيگارمو روشن كرد به طور اتفاقي ديدم . با يه دختره تو ماشين بود . داشت مي بوسيدش . در حال بوسيدن دختره بود كه يهو چشاش تو چشاي من افتاد . سريع لباشو از رو لباي دختره برداشت و خودشو جمع و جور كرد . دلم واسه دختره خيلي سوخت . خيلي خيلي . كم مونده بود برم جلو و لباي دختره رو ببوسم . و همه ي اون ماتيكهاي قرمز و هوس انگيزي كه رو لباش بود رو بليسم ! لباي دختره مث آلبالو ميمونست . مث اون آلبالو ها كه از يه هفته پيش انداخته بودم تو اين شيشه عرق دو آتيشه نميدونم چي چي ! پسره خيلي خر بود كه به خاطر من از بوسيدن دختره دست كشيد . ! وقتي رسيدم خونه صاف رفتم سر رنگ و بوم و قلموم . اين سري رنگهاي تازه م همش صرف آناتومي شده . شروع كردم به كشيدن. خودمو كشيدم با لباي هوس انگيز آلبالويي .وقتي تموم شد نگاش كردم. دلم واسش سوخت . حيف يه دختر با اين لباي آلبالويي نبود كه تنها بمونه . ميتونستم يكيو كنارش بكشم . يكيو تو بغلش بكشم . دست يكيو بندازم تو گردنش . ولي نكشيدم . يعني از ترس رنگ لباي آلبالوييش نكشيدم . ترسيدم اون يكي ببوسدش و رنگش بره ! واسه همين گذاشتم تنها بمونه . با يه عالمه سايه دور و برش . سايه يكي كه تو كافه سيگارشو روشن ميكنه . سايه ي يكي كه نصفه شب از تو پنجره اتاقش نور ميندازه تو اتاقش . سايه ي يكي كه وسط مهموني يهو دستشو ميگيره و ميكشه و وادارش ميكنه باهاش برقصه . سايه ي يكي كه هر روز تو ايستگاه زل ميزنه به چشاش و معذبش ميكنه ...و آخرش سايه ي يه جفت چشم خزه اي كه پلكاشو رو لباي آلبالويي و هوس انگيز دختره بسته ...!
اگه نقاشيم خشك شده بود الان به جاي ف بغلش ميكردم . ف خيلي كوچيكه . خيلي زود لاي بازوهام گم ميشه . ف رو ميندازم كنار و بالشمو بغل ميكنم . يه بالش بزرگتر .كه لاي بازوهام گم نشه و دستامو فشار ميدم بهش و صورتمو فرو ميكنم توش و بيشتر به ديوار مي چسبم . پا دردم كم كم ساكت ميشه . كاش بخوابم . !
0 comments Wednesday, August 10, 2005, posted by Night sweat at 11:14 PM