این روزها همش فکر میکنم کاش منم نمی دونستم و مثل قدیم همونجوری عاشقش بودم . مثل قدیم با احترام ، وقتی سرمو می گرفتم بالا و به همه می گفتم تو درجه بندی عشقهای من اون نفر اوله و با اینکه اینهمه اختلاف سنیمون زیاده ولی ما با هم خیلی خوبیم و چیزی که مسلمه اینه که من عاشقشم . اونقدر که اگه یه روز نبینمش کلافه و عصبی می شم. اونقدر که تنها کسی بوده و هست که وقتی صداشو پای تلفن می شنوم آن چنان دلم براش تنگ می شه که اعصابم بهم می ریزه که باید چند ساعت صبر کنم تا ببینمش . عاشق راه رفتنشم ، عاشق حرف زدنش ، عاشق صورتش ، عاشق چالهای گونه اش که همیشه من مسخره ش می کنم و می گم عقب موندگی زنخدان داری تا بخنده و باز چالهای گونه اش بزنه بیرون ...
حالا
وقتی می خنده من یه چیزی ته دلمو چنگ می زنه ، وقتی راه می ره بغض می کنم ، وقتی با آرامش همیشگیش حرف می زنه دلم می خواد نگه ش دارم همون جا همون شکلی برای خودم و برای کسایی که دوسش دارن ...برای خودمون که بهش احتیاج داریم . به بودنش . همیشه احتیاج داشتیم ...
کاش
یه امیدی هر چقدم تاریک و دور می تونستم تو قلبم روشن کنم ، یه امید برای موندن . کاش قبل از اینکه همه ی امیدهامو برای همیشه بکشم به اینجا فکر کرده بودم .
تو آخرین نامه م ، لابه لای تموم جمله هایی که از سر ترس بود و با بی رحمی رو سرش هوار می کردم ، یه جا کم آوردم و نوشتم باید با یکی حرف بزنم و می دونستم می دونه دقیقن منظورم از این یکی، دو نفر بیشتر نیستن یا ی یا غین . توجیه م به اون هیچ دردی ازم دوا نکرد که هیچ ، بلکه بیرون ریختنش بدتر باعث تکثیرش شد . تکثیر ترس و دلشوره ...که باعث می شه به هر چیزی دست بندازم برای اینکه مقاومت کنم در قبالش . خیلی بده که اونایی که دلت می خواد باهاشون حرف بزنی اونقدر ازت دورند و اونقدر درگیره زندگیه خودشونن که نمیشه ازشون توقع داشت که حتی حالتو بپرسن چه برسه به اینکه بگن چه مرگته و تو بهشون بگی که دقیقن چه مرگت شده ...
بعده دو روز یهو گفت حالا فهمیدم چرا این حلقه تو دستته ...
این تنها جمله ای بود که بعده دو روز گفت . تنها چیزی بود که کلن گفت . بعد من فکر کردم چه خوبه آدم بتونه حرفاشو بزنه و کسی اظهار نظری ، نصیحتی ، حرف تسکین دهنده ای(به قول خودش) ، سوالی اضافه بر چیزایی که گفتی یا هر حرف مزخرف دیگه ای نزنه ... قدر این آدم رو باید دونست خوب !
*
چن سال یه بت ساختی واسه خودت و هر سال که گذشته ، یعنی در حقیقت هر روزی که گذشته ، اون رو هی بزرگتر کردی واسه خودت.اونقدر بزرگش کردی که توش موندی . روی زندگیه خودت سایه انداخته ، نفستو تو خیلی از لحظه هایی که نباید گرفته ، خیلی جاها خاطره اش " پونز ته کفشت" بوده ، ولی دیگه کاریش نمی تونی بکنی جز حرص خودن ، جز خود خوری! . بعده چن سال یه آدمی ظرف سه هفته اون بت رو واست می شکنه ، ریز ریز می کنه و می ریزه جلوی پات .تازه بدون اینکه خودش خیلی متوجه باشه ! بعد می تونی راحت راجع بهش حرف بزنی و بخندی بهش حتی ! و نفست حالا بازتر از قبل شده ...! قدر این آدم رو مسلمن باید دونست کلن !
*
می شه باهاش نامجو گوش کرد و اوهام ، می شه از غزلهای سعدی گفت و رباعیات خیام ، می شه به مولوی دری وری گفت باهاش . می شه راحت بود باهاش خیلی راحت ...تنها کسیه که می شه از 8 شب یا 9 به بعد باهاش بود و غرق سکوت شد فقط . قدره این آدمو باید خیلی دونست
*
به بهانه ی این قدر دونستنه یا فرار از فکر به آینده و اضطراب چیزی که فقط من می دونم و این فقط من می دونمه که از پا در میاره آدمو و یا ترسیدن از نشون دادن ترس، که قایم می شم لای قلمو و رنگها و یه صب تا شب نقاشی می کشم بدون اینکه به چیزی فکر کنم ...
بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش ز من چرا می دانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو
فردا به چه حجتم به داور خوانند ؟
"خیام"

کلمات بدون شک متعلق به سالهای پیش بودند . حتی قبل از بودن من .اما اینقدر با حال و هوای این روزهایمان جور در می اومد که تعجب کرده بودم . شاید چندین بار خوونده بودم " حس می کردم این دنیا برای من نبود ..." اما این بار تنها باری بود که از اینهمه نزدیکی به حال و هوام تعجب می کردم .


سر صبونه با تاسف و ناراحتی از زنبورهایی می گفت که به خاطر فرکانس های موبایل راهشون رو گم می کنند و آخر سر تو تنهایی و غریبی هر کدومشون گوشه کناری می میرن ... من چای تلخ رومزه و مزه می کردم و به بغض اون فکر می کردم . برای زنبورها غصه خورده بود .مطمئن بودم حتی تمام شب به خاطرش چشم به هم نگذاشته ...

اونوقت من لقمه که هیچ ، چای هم مث زهرمار از گلوم می رفت پایین . با اون چیزایی که دیروز تو میدون هفت تیر دیده بودم دیگه نمی تونستم به این فکر کنم که ما آدمها با خودخواهیهامون، با شعور و شرفی که ما را از بقیه جانورا جدا کرده دنیا رو به فاک دادیم .زمین روز به روز گرمتر می شه و یخهای قطبها آب می شن به خاطر گازهای گلخونه ای ما ، ماهی ها جون می دن به خاطر نفت ما که با بی مبالاتی هامون در رودخونه ها دریاچه ها تالابها ول کردیم ! حیوونای وحشی تو جنگلا تو بیابونا شکار می شن به خاطر عشق و حال شکارچیا، زنبورها می میرن تو غربت، ساکت و بی صدا به خاطر فرکانس اس ام اس های جکهای احمقانه ی ما ! نمی تونستم به عسل فکر کنم . گفتم همون بهتر که عسل نباشه دیگه .چون برای من بازم مثل زهر مار بود . از دهنم پرید بیرون. نباید می گفتم . عصبانی شد . گفت تو خودتو بی اعتنا به همه چیز نشون می دی برای اینکه همه فکر کنن تو خیلی قوی هستی . ولی من می دونم این یه نمایش مضحک و احمقانه ست . چون تو قبل از هرچی خودت خودتو می جوی و ریز ریز می کنی و نمی زاری کسی بفهمه .!

گفتم ما به خودمون رحم نمی کنیم .به خودمون می فهمی یعنی چی ؟ یعنی اینکه یه زن ، یه زنه دیگه ای رو از جنس خودش می گیره زیر کتک و باتوم و سر و صورتشو خونین و مالین می کنه به خاطره حجاب ! اون وقت توقع داری من الان بشینم و پا به پای تو واسه زنبورا عزاداری کنم ؟ عصبانی بودم . لیوان چاییمو محکم کوبیدم رو میز و بلند شدم و از خونه زدم بیرون . دلم نمی خواست دیگه پامو تو میدون هفت تیر بزارم .

این اساس انسان گرایی وعدالت اجتماعیه که وعده ش رو دادن و نمایشش رو می دن..بدون شک این یه جامعه ی غیر خردگراست که ماموران تامین امنیت ،خوی حیوانی و وحشیانه ی خودشونو به اسم ارتقای امنیت به رخمون می کشن و خوب ما کاری نداریم بکنیم جز اینکه در همین چهارچوب یخ و سرد مجازیمون فریاد وا اسفا سر بدیم . کاری نمی تونیم بکنیم جز اینکه تن بدیم به پوشیدن هر آنچه اونا خواستن و با ترس و لرز از کنارشون تند رد شیم و تا اطلاع ثانوی در میدون تجریش و هفت تیر و ونک آفتابی نشیم مگه برای کاری ضروری !


صادق هدایت (بوف کور) : حس می کردم این دنیا برای من نبود ، برای یک دسته آدم های بی حیا ، پررو ،گدامنش، معلومات فروش ،چاروادار و چشم و دل گرسنه بود . برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان مثل سگ گرسنه جلوی دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم می جنبانند، گدایی می کردند و تملق می گفتند ...
و خداوند دست را آفرید با انگشتانش
و تو دستانت را در حالیکه انگشتان را در مشت خود جمع کرده ای بیاور جلو چشمانت
و بی خیال همه ی انگشتانت شو و تنها انگشت وسطت را باز کن !
و به آن زل بزن .
در این کار تو رستگارتر هستی
تا در کار شبگردی ای روح سرگردان تاریک ای شبزده
باشد که اینقدر حرص نخوری از دست من و خنده های من
و ناراحت نشوی که من بهت می گویم احمق !
و بفهمی که یک چیزی اختراع شده است به اسم ایمیل که شبگردان واقعی و
انسانهایی که دارای دو چشم و دو گوش و دو دست و دو پا هستن قطعن
برای حرفهای خصوصی شان ، اگر واقعی باشد البته ، از آن استفاده می کنند
مگر اینکه مریض باشند و روانی و اتفاقن دکتر ح یک روانکاو حاذق هستن
که من وساطتت را می کنم که تو را سریعن همین طور که انگشتت را به سوی خود گرفته ای درمان کنند
و یا یک جایی چیزی با طنابی زنجیری ببندند تو را
و تکنولوژی را هم از دسترست به دور کنند
تا همانند راهبه های پیر و خشکه مقدس در صومعه های تاریک و بی روح عقده گشایی کنی !
و دیگر هرگز انگشت وسطت را از یاد مبری ...
دیگر چیزی برای گفتن نیست جز اینکه اگر نه باده غم دل ز یاد ما نبرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
لب لعلی گزیده ام که مپرس ...!
- ,وای بی دستمو گوزیده !
- عزیزم گوزیده نه گزیده
- نه متین گوز کرد باز !
- عزیزم گوز کرد نه گوز داد ! در ضمن اینا رو نباید بلند بگی که !
- هی هیز لفینگ لایک گیرز
- عزیزم نباید تو صورت طرف نگاه کنی و این چیزا رو بهش بگی
- هی شی هز ا فت بلی . اینقد آلبالو پلو خورده آخرش از رو پله ها رول می کنه میوفته پایین بعد می ترکه آلبالو پلو ها همش می ریزه بیرون
- عزیزم می شه سر شام یه دقه این امجینیشنتو دیزایبل کنی ؟
- یه بار منو عنکبوت نیش کرده !
- های دد ! میم متین رو قلقلک داد .بعد اونم یه عالمه گریه کرد . اینقدر خنده داری بود !!! بای دد من دیگه باید برم بخوابم
- متین پوستت کنده ست ! ددی گفت !
- بیا تاکینگ کنیم تا خوابمون ببره اوکی ؟ وات اور. .. دهه پس چرا خوابی !؟
- ای بابا پس چرا ف هنوز نرسیده ؟
- نگران نباش شایدم شیز دد !
- دستشویی ایرانی رو ترای کردم . میشه توش گوز کرد فقط ولی کاره دیگه ای نه !
- مترو چه فانه ! اینا چرا اینجوری درایو می کنن ؟ می شه این موتوری ها رو کشت ؟
- بیا اینجا بخواب می خوام تیکلت کنم . هیچ کاری نکنی ها ... تکون هم نخور . فقط لف کن !
هیجان انگیزن این روزا ... نمی شه هیچی رو توش حدس زد ! من اما همچنان گیج می خورم !
فقط چن ساعت دیگه باقی مونده تا غرق بشم تو حس عمه بودن !!! اینکه بچه های میم دوست داشتنی از اونور دنیا بعده این همه سال با اصراره خودشون و اشتیاق زیادشون دارن میان کشور پدر مادریشونو ببینن به من احساس آرامش میده . نمی دونم چرا ولی هر بلایی که اینجا سرم بیاد هر چقدم از سیاستها و از اجتماع و از فرهنگ و هر کوفت و زهر ماره دیگه ی اینجا که ماله خودمونه نه هیچ کسه دیگه ای ! دلم بگیره و افسرده بشم اما بازم اینجا رو دوست دارم . ایران و مردمشو دوست دارم . اصلنم کاری ندارم به کوندرا و جهالتش در این زمینه . من یک ناسیونالیست واقعی هستم ! ترجیح می دم اینجا بمونم و تا اینکه فرار کنم برم تو یه کشور دیگه ای و خودمو مجبور کنم با یه فرهنگ دیگه ای که اصلن ماله من نیست با یه ملیت دیگه ای که هیچوقت ماله من نخواهد بود و با یه سیستم دیگه ای ( کاری به خوب یا بدش ندارم) زندگی کنم . برای من هویت مهمه ! تربیت صحیح یا نا صحیح خانوادگیه من به اصالت و هویت اهمیت می داده همیشه ...
از اینکه متین و مسیح فارسی رو عین بلبل و روون حرف میزنن ، از اینکه مسیح کلی شعرای قدیمیه ایرانی زمون بچه گی های خودمونو بلده خوشحال میشم . از اینکه میم دوست داشتنیم حتی تو زندگیه خصوصیه خانوادگیشم باعث غرورم می شه حس خوبی بهم دست می ده ...
اما پشت همه ی این احساسهای رضایت یه اضطراب بدی دارم که افسرده و فلجم کرده دو روزه . می ترسم از اینکه تو این هاگیر واگیر و یازیهای احمقانه ی دولت اینا میان . از اینکه همسر میم هم مثل من دست و دلش بلرزه وقتی تو خیابون راه می ره . از اینکه بچه ها از ترافیک از آلودگیه هوا از این همه بی نظمی و شیر تو شیری مریض بشن . از اینکه خرابه های به ظاهر باستانی و میراث واقعی فرهنگیمون اون چیزی نباشه که اونا از زبون بزرگترا شنیدن و تو کتابا اومده و عکساشو دیدن ... - که مطمئنن هم نیست دیگه از اینکه به خاطره نداشتن بنزین (!!!!) نتونم اونا رو راحت این ور و اون ور ببرم .-
نگرانیهامو که به میم دوست داشتنی میگم .، مثل همیشه با بیخیالی همیشگی و آرامش ذاتیش می خنده و می گه خیالت راحت باشه بچه ها هم عین من و تو عاشق هیجانن . اونا از این زندگیه منظم و عصا قورت داده ی اینجا خسته ن .
درست پشت سر من تو یه فاصله ی 20 متری یه نیمکته که من عادت کردم هر نیم ساعت یه بار برگردم و بهش نگاه کنم . دزدکی از لای پرده . از پشت شیشه ی تاریک . رد نگاهم از این بالا میره پایین و از خیابون رد میشه تا برسه به نیمکته نارنجی و سبز . زیر اون نارون که چترش تموم اطراف نیمکت رو گرفته . از دید من درست پشت کاج کوچولوی قد کوتاهه . ترکیب رنگش و تصویرش زنده ترین و زیباترین و موثرترین چیزی که در طول روز عادت به دیدنش دارم . هر نیم ساعت آدمای رنگ و وارنگ و جور واجوری که روش می شینن، تغییر می کنن . بعضیها با لباس محلی که معلومه از یه شهر دور اومدن و مریض دارن توی بیمارستان . بعضیها شیک و تمیز و کتاب به دست . بعضیها نیازمندیهای روزنامه رو دوره می کنن . بعضیها می خوابن . بعضی ها ولنگارن بعضیها پوشیده در حجاب سفت و سخت و سیاه ... اینجا بهترین جا برای دیدن آدمای جور واجوره . بهترین جا برای دیدن پیرمردا که لذت بخش ترین چیزیه که می بینم . اون وقتایی هم که باغبونه پیرمون وسط میدون دید زدن من، میاد دره یه جایی وسط چمنها رو بلند می کنه و از توش کارتن و سفره ی نون و سجاده ی نماز و شیلنگ و یه عالمه چیزای متضاد دیگه در میاره ،من تو یه خلسه ی خاصی غرق تو خودم فقط چشم می دوزم به حرکات اون و پر از آرامش می شم . خستگیم در میره . حوصله م سر نمیره . حتی وقتایی که حوصله ندارم و ساعتها سکوت می کنم ...علتشم نمی دونم . این سکوت و این نگاه کردن رو دوست دارم . نگاه کردن به کسی که خودش نمی دونه کوچیکترین حرکاتش دیده می شه . لذت خبیثانه ای داره !
تو این همه تضاد تنها چیزه مشترک بین این همه آدم تبسمه . اینا یا اصلن نمی خندن یا لبخندی رو لباشون نیست و بر عکس خیلی هم اخمو و غمگین و ناراحتن ، یا تک و توک دختر پسرایی که میان می شینن و دزدکی دستی به هم می رسونن و همدیگرو نوازش می کنن و گاهی همو می بوسن اونقدر تبسمهاشون خالی و دروغینه که انگار داره فریاد می زنه اینها نمایشی محض برای رسیدن به هدفهای دیگه ایه !
نمی دونم چرا اینقدر تو تبسم واقعی و از ته قلب عاجزند همه ! اینجا هیشکی خوشحال نیست جز درخت سبز سبز نارون اونم فقط وقتایی که باد نوازشش می کنه .نوازش واقعی بدون حرف الکی یا تعریف الکی یا تشکر الکی ! من عاشق این سکوت تو این نوازشم !
حیف که دوربینم همرام نیست !
پا به پای زمین ، پا به پای تو چرخ می خورم و چرخ می خورم ...
سرم گیج می ره به امید آغوش تو
خوب آره . اونجا تو اون تاریک روشن ، روی اون تخت فلزی یک نفره ، یه زنه شرقی خوابیده . یعنی فقط چشاشو بسته و مثل همیشه پر از آرامشه ... یه زنه شرقی با موهای پر کلاغی و پوست سبزه و چشای بادومی . پوست سبزه ش لطیف و داغه . انگار از وسط خط استوا گذشته . آغوشش امن ترین و راحت ترین و بی دغدغه ترین آغوش دنیاست . می شه با خیال راحت بوی درخت پرتغال رو از تموم تنش استشمام کرد و ایمان آورد به تلخیه بی اندازه ش ...
تلخ و تند و سوزان و وسوسه انگیز مثل عرق هزار ساله ...
می تونی غرق شی تو آغوشش و بزاری بوی تلخش روی همه ی پوستت پخش بشه . می تونی کله تو بکنی تو موهاش و نفس عمیق بکشی می تونی انگشتای دستشو بشماری بارها و بارها و به این بهانه دستاشو لای دستات لمس کنی ...
زنه شرقی اما آرومه تکون نمی خوره . حرف نمی زنه . هیچی از آرامش و حس خوب نمی گه . سوال نمی کنه . تعریف نمی کنه . حرف نمی زنه . لباش بسته س و چشاش هم ...
اون هیچوقت دلش نخواسته چیزی بگه ... آرامش آغوشش همه ی حرفا رو می زنه . امنیت آغوشش ...
می تونی بدون ترس نوازشش کنی و بعد که سیر شدی از آرامش و آغوش، راحت بری ...
زنه شرقی هیچی نمی گه . لبای رنگ پریده ش بسته س . چشاش هم بسته س .
می تونی زمزمه کنی زن اساطیریه دست نیافتنی !
می توانم نگه دارم دستی دیگر را
چرا که کسی دستم را گرفته است
به زنده گی پیوندم داده است ...




مارگوت بیکل
رسم عاشق‌كشي

گونه‌هايم از حرارت شمع‌ها گر گرفته . زانوهايم را جمع مي‌كنم و در نور ضعيف شمع باز شماره‌ات را مي‌گيرم . اميدي ندارم كه صداي بوقهاي پي در پي را ، صداي تو قطع كند . ولي اين تنها نياز است كه باعث مي‌شود گوشي را همچنان نگه‌دارم و منتظر شوم . نيازي عميق به وسعت مرگ براي شنيدن صدايت ، تنها شنيدن صدايت و چند كلمه رد و بدل احوالپرسيهاي نه چندان مرسوم‌مان و بعد من كه مي‌دانم رها مي‌شوم از اين مزه‌ي گس و تلخ دلتنگی كه دو روز است به جانم افتاده .صداي بوق اشغال طعنه مي‌زند به خوش‌خياليم . Goodbye Blue Sky گوش مي‌دهم و عكسهايت را نگاه مي‌كنم. گريه كه نمي كنم البته . اما مژه‌هايم بيشتر از هميشه به هم مي‌خورند و تصويرت هي زير پرده‌ي پلكهايم تاريك مي‌شود . با حسرت به لبانت كه به پهناي صورتت كش آمده و يك رديف دندانهاي سفيدت كه انگار به همه‌ي دنيا پوزخند مي‌زند، چشم مي‌دوزم و زير لب ناسزاي خودماني‌مان را نثارت مي‌كنم ...
نمي‌دانم چندمين بار است كه با شور و شوق دفترچه‌ي تلفنم را باز مي‌كنم و مي‌روم بر روي حرف اول اسمت و تو را پيدا مي‌كنم . به همان سبكي كه صدايت مي‌زنم نوشته امت.اسمت را چند بار زير لب تكرار مي‌كنم و بعد دكمه‌ي تماس را مي‌زنم . اميدوارم خطوط، كفاف تمنايم براي شنيدن صداي كودكانه و پر شوقت را ندهد ، ولي اميدواريم بيهوده است . باز هم صداي بوق‌هاي پي در پي كه انگار مرا به تاريكي گودال هزار ساله‌ي انتظار و ارتباط، پرت مي‌كند. Hey you گوش مي‌دهم و هنوز تو نيستي و شوق تو در دستهايم يخ مي‌زند كه تلفن را رها مي‌كنم...
حس همدلي ست كه مرا وا مي‌دارد بار دگر تلفن را بردارم و جسم و روح و تمام احساساتم را به ارقام پيوند بزنم و منتظر پاسخت بمانم . چندمين روز است نمي دانم . اما اطمينان دارم كه حس همدلي‌ست ‏ كه انگار دلم را از سينه درآورده‌ام و درون سينه‌ي تو جا گذاشته‌ام ، اينچنين كه دلتنگ مي‌شوم و نگران و بي‌قرار تو ، و ترجيح مي‌دهم در مورد هر چيزي حرف بزنيم تا اينكه با بوق اشغال مواجه شوم . اما باز بوق بي‌قرار كننده‌ي كلافه‌گي و سردرگمي پي در پي و صدايي كه هرگز از آن سوي سيم‌ها بر نمي‌خيزد و باز من مي‌مانم و بلوغ نارس ارتباطي هزار ساله !
همه‌ي اين‌ها بهانه‌اي‌ست كه بگويم از درون تهي شده‌ام.تو خودت بهتر مي‌داني كه هيچ‌كسي نيست و حالا فقط انتظاري پوچ شايد ودلتنگي و تنهايي و- نه،هرگز دلگير نمي‌شوم- و بي‌قراري ونگران‌تر شايد...
درين قصه‌ي كهنه ، همه‌چيز تازه‌ست انگار ! Together we stand divided we fall