عصبانیم و خسته و بی خواب
خستگی و نخوابیدن و فشاری که خودم فقط می دونم چه دهنی ازم سرویس کرده یه طرف
این عصبانیت و این ترسه یه طرف ... می ترسم . از یه چیزه غریب و تاریکی که حس می کنم داره بهم نزدیک می شه می ترسم و عصبانیم از خودم ...
لعنت به من
کاش می تونستم به یکی پناه ببرم .به یه جای امنی .یه جای مطمئنی . یه آدم قوی که با دستاش دورمو بگیره و نزاره هیچ چیزه غریب و تاریکی بهم نزدیک بشه ...
می ترسم و عصبانیم و خسته م
سرم از یه نقطه ی کوچیکی درد گرفت اول و حالا به چشام و گردنم هم رسیده .
تب دارم و از همه بدتر اینکه نمی دونم چی میشه
کاش هیچی نشه .
کاش تا فردا لااقل هیچی نشه .
اصلن تحملشو ندارم .
عصبانیم از دست زمین و زمان و بیشتر از دست خودم که چرا حماقت کردم باز.حماقت به کنار . چرا متوقع شدم باز ... به کسی چه مربوط اصلن که من چه دردی دارم ؟ کسی چه می فهمه که چه دردی دارم ...عصبانیم فقط