یه چیزی این وسط هست که غلطه ... با سیگار کشیدنم مبارزه کردم درسته که استارتش از خیلی وقت پیش خورده بود ولی درست تو این روزا تو حال و هوای مبارزه ، مبارزه نه با شخص سوم . مبارزه با خودم ، سیگار و از خودم گرفتم ...خودم میدونم که دارم با چی مبارزه می کنم . خودم می دونم که چه جوری دارم بر خلاف جریان آب شنا می کنم .خودم می دونم که مثل خیلی وقتای دیگه فرار نکردم . با سر رفتم توش و ازش دارم میام بیرون حالا ... مثل تموم وقتای زندگیم . مثل تموم وقتای دیگه ای . خودم می بینم که هیشکی دستمو نگرفت و من بلند شدم هر بار که زمین خوردم . هیشکی دستشو نزاشت پشتم تا یه لحظه بهش تکیه کنم و خستگی در کنم . خودم بودم تکیه ی خودم ، دست خودم بود که یاریم میکرد ...خودم بودم همیشه ، جنگیدم و بردم ...حتی دست بانو و میم و شین ... هم بودم خیلی وقتا ...اینا همش خیلی خوبه حتمن !ولی الان یه چیزی این وسط هست که خیلی غلطه .خیلی بی رحمیه . خیلی بی انصافیه و من باید باهاش مبارزه کنم باز...
این روزا هر چی به مهر نزدیکتر می شم فارغ از حال و هوای محشر پاییزی که منو سر حال و آروم میکنه ، بیشتر یاد تو می افتم . به زندگی که خیلی عجیبه . به عطارد و گم شدنمون .به فاصله ی بین دو روز ، ...
خیلی خوبه چیزی به اسم خاطره هست . خیلی خوبه مواظب باشیم خاطره ها خراب نشن . به گند کشیده نشن . خیلی خوبه خاطره ها خاطره بمونن ...خاطره ...همونجوری که هستن !