تو نفس نفس بر این دل ، هوس دگر گماری
چه خوشست این صبوری ! چه کنم ؟ نمی گذاری
*
دیروز صب گلبانو که از خواب بیدار شد یهو گفت از ف خبر داری ( این ف رفیق قدیمی هشت نه ساله ی منه ، نه اون ف که صب تا شب گوشه تختم می شینه )
با تعجب گفتم اول هفته دیدمش چطور ؟ گفت حالش خوبه ؟ گفتم آره تقریبن . یه کم ناخوش احوال بود که باید می رفت دکتر
سرشو انداخت پایین و گفت برو یه سر بهش بزن امروز فردا . من خواب دیدم بهم گفت برام امن یجیب بخونین ...
شاخ درآوردم تقریبن ، ف گفته واسم امن یجیب بخونین ؟ ف کلن می دونه امن یجیب چی هست ؟!
مسئله تا ظهر یادم رفت . به این خوابای بانو دیگه عادت داشتم . می دونستم خونه ی آخرش اینه که به ف زنگ می زنم . می گه تو اتوبان تصادف کردم و الان دوباره پام تا زانو تو گچه ! ( رانندگیش با عملیات ژانگولر فرقی نداره از بسکه )
امروز وقتی رفتم دیدمش ، یه چیزی انگار درونم فرو ریخت . ناخوشی جدی تر از این حرفا بود که فکرشو می کردیم . نتیجه کلنوسکوپی خیلی فاجعه تر از این حرفا بود ... دلم می خواست وقتی ف تو بغلم اشک می ریخت منم می تونستم 2 تا قطره اشک بریزم . ولی نشد که . در عوض همه ی وجودم تحلیل رفت . ف رو اونقدر دوست داشتم همیشه که حتی طاقت دیدن اشکاشو نداشته باشم چه برسه به استیصالشو ، درموندگیشو ، اونم درست وقتی تصمیم داشت یه زندگیه جدید شروع کنه ...
نمی دونم حالا واقعن با امن یجیب خوندن و به خدای مقتدر التماس کردن ، ذره ای از دردش کم می کنه یا نه . نمی دونم با پول باباش می تونه ذره ای از دردشو کم کنه یا نه ، نمی دونم حتی با خوشگلیش ، با مهربونیش ، با سادگیش ، ...
حالا همه ی خنده هایی که تو مسافرتامون به دستشویی رفتنهای بیش از اندازه ش کردیم از دماغم داره در میاد . کاش زودتر می فهمیدم و می فرستادمش دکتر ... کاش اینقدر به شوخی و مسخره نمی گرفتیم ...
ف حالا قبل همه چی غصه اونهمه کورتونی رو می خورد که از ریخت و هیکل می ندازتش ، من دردشو می فهمیدم . می دونستم چی می گه و چی می کشه . نمی دونم اگه بفهمه کورتونها فقط مرحله ی اول درمانشه و بعدش باید یه عالمه چیزه دیگه از سر بگذرونه چیکار می کنه . کاش خدا فقط بهش رحم کنه یه کم . به پدر مادر بیچاره ش .دو ساعت تموم اشک ریخت و من فقط موهاشو نوازش کردم . حتی زبونم نمی چرخید بهش یه جمله ی امیدوارانه بگم . بعده برادر طفل معصومش ، خودش بیشتر از همه با این بیماری آشنا بود. می ترسید و اشک می ریخت ...
اومدم خونه به بانو گفتم برای ف امن یجیب بخون . بانو طبق معمول حتی نپرسید چرا و چی شده . صاف رفت نشست پای سجاده ی ابریشمیش ، تسبیح چوبیه قدیمیشو گرفت لای دستای سفید و لرزونش و شروع کرد زیر لب یه چیزایی گفتن .
فقط از دیدن لرزش بی امان دستای بانو بود که اشکم در اومد . طاقت این یکی رو دیگه نداشتم هیچوقت . طاقت دیدن دستای لرزون بانو رو...