نشستیم و فیلم جزیره رو باز با هم دیدیم . بعد هم فیلم سرگیجه هیچکاک . جزیره پیشنهاد من بود . سرگیجه پیشنهاد اون . بعد هم من نشستم طبق معمول روی زمین و اونم نشست بالا سرم روی کاناپه و شروع کرد برای من مثنوی خوندن ...اونقدر حظ کردم که خدا می دونه . می خوند و گاهی وسطش تفسیر می کرد و من کیف می کردم . چهارده سال بود که صدای مثنوی خوندن کسیو نشنیده بودم ...
آخر سر هم بالاخره گفت از همون موقع که اومده دنبالم فهمیده تو فکرم . فهمیده کله م پر از فکرای شلوغ و در هم برهمه . گاهی حرص می خورم و یهو ابروهامو می برم تو هم و دندونامو فشار میدم ، گاهی انگار یهو حالم خوب می شه . گفت فکر کرده چون می خواستم ازش خواهش کنم از ماشین پیاده نشه و بزاره تنها باشم اونجا، هی فکرم مشغول بوده ، ولی بعد که دیده موقع دیدن فیلما و کتاب خوندن بازم تو فکرم دیگه تحمل نکرده . گفت از اینکه داره ازم سوال می پرسه ناراحته و فقط می خواد که من بدونم اگه چیزی داره آزارم می ده بهتره که باهاش درمیون بزارم . کلی صغرا کبرا چید تا من رنجیده نشم . منم بهش گفتم که شخصیت حقوقی از شخصیت حقیقی جذابتره دقیقن یعنی چی ؟ باتعجب نگام کرد . براش توضیح دادم که به نظرت این جمله بار توهین آمیزی داره ؟ گفت چی بگم والا من اصن سر در نمیارم . گفتم دارم فکر می کنم که چرا اینقدر این سواله حس بدی بهم داد . اینقدر حس بدی بهم داده که ناراحتم چرا جواب دادم بهش . گفتم حس می کنم توهین آمیز بوده یه جورایی . گفت سخت نگیر .حتمن اینطوری نبوده . گفتم مهم نیست بودن یا نبودنش . مهم اینه که اون لحظه که فکر کنم یه جواب منطقی و آدمیزادی بهش دادم، اصن خودم نبودم . گفت اگه خودت بودی چی جواب می دادی ؟ گفتم می گفتم به تو ربطی نداره هیچ رقمه ! خندید و گفت من نمی دونم جریان چیه . بهتره از خود کسی که این سوالو پرسیده بپرسی، ولی مطمئنم کسی بوده که تو بهش احترام میزاری و ملاحظه شو کردی که خودت نباشی، پس خیلی ناراحت نباش ...بعد هم به نظره من نباید خیلی اهمیت داشته باشه .اگه خودت می دونی چی جذابتره برات . سرمو تکون دادم که یعنی اوهوم . مطمئن بودم که چی جذابتر بود ...تا آخر شب هم که شد مطمئن تر از همیشه شدم . همون موقع که سالی راه افتاد که بره به برنامه ی کدیور برسه وقبل رفتنش اونو بوسید و به من گفت اصن دلش نمی خواد بره ولی اونجا حوزه مسئولیتشه .همون موقع که نون تنهایی نشسته بود و مست کرده بود و زده بود زیر آواز و پنج تا گیلاس آخرشو به عنوان آخرین گیلاسش هی به سلامتی من رفت بالا و هی به خاطره من خوند و اون دست منو آروم فشار داد ...
*
شیش صب پا شده که هیچ، منوهم بیدار کرده که ببین هوا رو چه شکلیه . بلند شدم ، چشامو مالیدم و رفتم در و پنجره ها رو ببندم . اومد کاپشن خودشو ومانتو روسری برا من آورد با زور کرد تن من و منو با چشای نیمه بسته و خمار خواب کشوند تو خیابون . هوای بارونیه دم صب که خورد تو صورتم خواب از سرم پرید که هیچ، گشنه م هم شد . بهش گفتم آخه بی انصاف دلت اومد منو بیدار کنی ؟ .
مث بچه ها شروع کرد زیر بارون چرخ زدن و بعد هم گفت برو بابا پاییز که آدم نمی خوابه . تو نمی دونی من هلاکه پاییزه اینجام ؟
می دونستم بدتر از من دیوونه ی پاییزه ، ولی نمی دونستم قشنگ دیوونه تر از منه!
این هوا ، این هوا منو خوب می کنه ...حالمو ، روحمو ، جسممو همشو خوب می کنه ...اونم می دونست که من خوب می شم . یه چیزایی یادش بود از قدیما که گاهی به دردش می خورد !!!