رسمن کار و زندگیو بی خیال شدم و نشستم پای پنجره . مث این دیوونه ها . باد میاد می خوره به این درخت چنارها برگا میریزن پایین . من کیف می کنم . آفتاب هم هست هنوز به شدت این وسط تابیده به یه قسمت از چمنای بی رمق این روبه رو . رفلکس نور ساختمون بانک پارسیان هم داره چشامو در میاره ولی حال میده همه چی .
پشیمون شدم از رفتن ، می دونم الان پام برسه اونجا دیگه اینقدر می مونم تا اینکه واقعن حس کنم از کار و زندگیم افتادم ... فعلن ندیدن کوچه باغ بهتر از اینکه ببینم و دل بکنم باز ...
فردا به جاش میرم یه راست سراغه صاحب انارها ، بدبختی ملت روزه ان ، نمیشه انار بخرم ببرم اونجا ،به محض اینکه ماه رمضون تموم بشه انار هم می برم براش . حالا می دونم انارهای خودش با انارهای اینجا تومنی زمین تا آسمون تفاوتشه .ولی خوب چاره چیه ...
یادش به خیر عزیز خانوم کوچیک که بودیم برا آقاجون گلابی جنگلی تازه پخش می کرد . فصلش که می شد به سختی می رفت تا طامه فقط برای گلابی ، هیچیشو هم برا خودش نگه نمی داشت . شب جمعه که می شد می رفت شازده عبدا... سر خاک آقا جون و همرو بین مردم پخش می کرد . یه بار بهش گفتم عزیز جون حالا چه اصراری دارین گلابی پخش کنین . خوب مث بقیه شما هم نقل و خرما و این چیزا بدین .خیلی ساده گفت آخه آقا جونت ازین گلابیا خیلی دوست داشت . منم کلی خندیدم و گفتم خودش دوست داشت .شما که دارین می دین به مردم . خودشم که نیست بخوره . چه حرفایی میزنین .
یه آهی کشید و گفت نه .من که اینا رو پخش می کنم فرشته های خدا براش یه سبد گلابی جنگلی تازه ،شایدم بهتر از اینا میبرن تو بهشت می دن بهش و میگن بیا اینا رو عزیز جون فرستاده برات ...
چقدر اون موقع بهش خندیدم ، حالا خودمم...
از ته قلبم دلم می خواست حتی یه دونه ازون انار درشت و قرمزای باغچه مراد ، به دستش می رسید ... شایدم به قول عزیز جون بهترشو داشته باشه ، ترجیح می دادم اصلن خودش الان میرفت از سر و کول درختاش بالا می رفت مث اون وقتا ، به جای اینکه فرشته های خدا، یه سبد انار قرمز براش ببرن و بعده اینکه خودشونم چن تا شو برداشتن یواشکی ، بهش بگن بیا ، اینا رو دخترت فرستاده برات !
*
گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند ...