سعی کردم غصه نخورم واسه دستای مهربونی که یه روز غریبی روی کاغذ زرد شده ای برام نوشتن :
نه از زمانه ملولم نه از جهان سیرم ولی اگر تو بگویی بمیر می میرم
چنان به عالم دیوانگی گذارم پای که بازوان تو آخر کشد به زنجیرم
سعی کردم بهش فکر نکنم که حالا اون دستا رفتن زیر خاک و من دیگه هیچوقت اون لبخند مهربون رو نمی بینم . می دونم نباید واسه کسی که همیشه می خندید غصه بخورم ، ولی خیلی سخته...
*
به آقای توسکانا یهو خبر دادن بابای سینا مرده . آقای توسکانا ناراحت تر از اونی شد که فکرشو می کردم . گیج شد . با خودش حرف زد . دستمالشو در آورد و هی اشک تو چشاشو پاک کرد ، بعد هم همینطوری که نشسته بودم بغلش یهو دستاشو انداخت دور بازوهای من و یه کم منو فشرد و یه نفس عمیق کشید . انگار من کسیو از دست داده بودم . می تونستم بفهمم معنیه کارشو . سعی کردم بهش لبخند بزنم که بدونه داغ دلم تازه نشده . ولی منم فقط آه کشیدم . به خصوص که فکر کردم اگه اون موقع آقای توسکانا بود برای منم اینجوری گریه می کرد ؟ دلم نمی خواست وسط شنیدن اون خبر بد یاده من بیوفته !ولی واقعیت اینه که ماجرا همیشه ی خدا تابلو تر از این حرفاست . زمان و مکان حالیش نیست !...همیشه فکر کردم اگه غصه داشته باشه چشاش چه شکلی میشه . دیدم . شد عین یه پاییز سرد و بدون بارون که فقط صدای کلاغ دم غروبش می پیچه تو آسمون گرفته اش ...
*
به گلبانو گفتم بابای سینا مرد و آقای توسکانا خیلی ناراحت شد . گلبانو داشت کتاب می خوند . از پشت عینک نگام کرد و گفت خب ... گفتم خب همین . شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت . سرشو برگردوند سمت طاقچه ، چشاشو دوخت به عکس عروسیش . کتابشو بست و بعد یه نفس عمیق کشید و گفت بعده اون مرگ هیشکی دیگه خیلی برام مهم نیست ...
پشیمون شدم از اینکه بهش گفتم . اونم مث من بود . درست عین من . تا میگن یه بابایی مرده فوری می پرسم چن سالش بود . بعد میگم آخه اون که خیلی جوونتر بود اون موقع که مرد ... با حرص می گم . شایدم با حسرت ...
*
بعده چن وقت یهو تو اینترنت پیداش کردم . تو سایت شهرداری تهران که داشتم روش کار می کردم دقیقن . به طور اتفاقی پیداش کردم . اولش خندم گرفت از اینکه خودش نمی دونه که الان اسمش تو اینترنت هم هست . بعد دلم گرفت . یادم اومد باز که کجاست ... آدرس دقیقشو نوشته بود . تاریخ دقیقشو نوشته بود و سن دقیقشو و اسم کاملو دقیقشو... آدم خوب داغ دلش تازه میشه ، درست عین همون موقع که اتفاقی وقتی همراه ه بودم هوس کرده بود واسه باباش ادکلن بخره و هی از من نظر می خواست . من میدونستم اگه من می خواستم بخرم چی می خریدم . نظرمو یه جورایی بهش تحمیل هم کردم شاید .ولی غصه ش که از رو دلم نرفت ...تا چن روزم هی می اومد . مث امشب که یهو تو نشر ثالث یادم افتاد که چقدر از کافه هایی که تو جوونی میرفت تعریف می کرد . از نادری می گفت . و همش می خندید و می گفت بازنشست که بشم همش با هم می ریم این ور اون ور ... خب اون به بازنشستگیش که نرسید واسه همینم من همش تنها میرم اونجا می شینم وقتایی هم که یه کم فکری می شم هی یادم میاد از اون قدیم ترها...
خوبه دیگه اشکام به طور رسمی خشکیدن . بعده چن ماه دیگه باورم شده واقعن خشک شدن . خدارو شکر دیگه اشکی هم نداریم .!
می تونیم با خیال راحت نیشمونو تا بناگوش باز کنیم و بخندیم تا دلمون بیشتر بسوزه !
*
خوبه که نورلندی وجود داره بازم ...که میشه بازم توش گم بشم راحت وبی دغدغه . بدون اینکه کسی کاری به کارم داشته باشه !