اینقدر فرو رفتم تو خودم ، تو دنیای خود خودم که هیچی عمیقن نمی تونه شادم کنه . از دیدن کدوی هالوین مهروا هم به وجد نیومدم خیلی ،همه ی شور و انرژیمو هم که می زارم رو شیطونی و تخس بازی و از دیوار راست بالا رفتن و قهقه زدن ، بازم منم که می دونم اون ته ته چه خبره ! که با دیدنه یه دوست یهو اونقدر بی قرار بشم که فرار کنم ، که از دیدن یه آدم مو بلند و ژولی پولی که زیر بارون قدم می زنه و فقط یه کم شبیه میم دوست داشتنیه ، همچین دلم هواشو کنه که دلم بخواد چشامو ببندم و یه آدم خیلی خیلی قد بلند و چهار شونه که بغل خیلی گنده ای داره و موهاشم بلند و فرفری و مشکیه و یه کت خیلی خوشگل قهوه ای پوشیده و یه بوی خوبی می ده که ماله یه عطره خیلی سخته ، منو بغل کنه و سفت فشار بده و من فکر کنم خوده میم دوست داشتنیمه !
حتی وقتی هم که تلفنم زنگ می زنه و شماره ی یه گوشه ای تو غرب تهران می اوفته و جواب که میدم با تاخیر صدای گرم و دوست داشتنی و بلندش میاد هنوز باورم نمی شه اونی که تو خیابون دیدم خودش نبوده باشه .غصه م می گیره که یادم میاد اونقد دوره که حالا حالاها از بغلش خبری نیست ، تند تند توضیح می ده تو خیابون برف میاد ، وسط جشن هالوینه و یهو یه دختری از کنارش رد شده که شکل من بوده و بوی منو می داده و اون یهو هوامو کرده !میگه حاضره قسم بخوره خودم بودم و بعد می خنده و می گه اگه جواب تلفنو نمی دادی می رفتم دنباله دختره !!!
غصه م چن برابر شد ، ازینکه غصه ی تو صداشو شنیدم . یه کم که مکث کردم یهو گفت ما چرا اینقدر از هم دوریم که همش باید حسرت بخوریم از دوری ... دهنم وا نمی شه بگم میام ، خودمم می دونم هیچ جا نمی رم . قبل اینکه حرف بزنم میگه نیا ، تو نیا . من خودم میام . خیلی زود . خوب من دیگه باید برم . مراقب خودت باش ، سلام برسون ...
زیر بارون تو تاریکی کوچه پس کوچه ها وقتی صدای شلپ شلوپ پاهامو تو چاله های کوچیک آب بارون می شنیدم فقط به این فکر کردم که چقدر حسهامون قویه و چقدر انرژی داریم واسه همدیگه ...
*
بانو می گه غصه برا چی ؟ اینهمه دوست داری غصه ت چیه دیگه ؟ این همه آدم که دوست دارن و تو براشون مهمی خیلی زیاد . تازه آقای توسکانا هم هست . بیخودی هی نشین زیر پای اون بچه بعده این همه سال بزنه به کله ش و پاشه بیاد اینجا . یا خودت برو یا صدات در نیاد دیگه ...میگم چه ربطی داره آخه به آقای توسکانا تا یه چیزی میشه پای اونو می کشی وسط ، من دلم تنگه . میگه ربطش به اینه که حتی آگه آقای توسکانا رو یکی تو رویا هم داشته باشه خیلی خوبه چه برسه به اینکه اونقدر واقعی باشه که گرمیه صداشو لمس کنی و نفسهاشو حس کنی ، اگه آدم باشی مجالی واسه دلتنگی نمی مونه . ولی تو عادت کردی که همش بهوونه بگیری ...
من به این فک کردم بانو چه شاعره ! بارون تاثیر گذاشته روش و به این فکر کردم که چرا پس آقای توسکانا اینقدر طفل معصومه در نظرم ؟ کاریش نمی شه کرد . ما شایدم من فقط هنوز تو حال و هوای بچه گی هستم ...
*
اگه تو می فهمیدی من چقدر دلم برات تنگ و کوچیک شده ...اگه بازم دلتنگیمو حس می کردی ... اگه تو فاصله ی این بیست و چهارم ها نبودم ...آخ اگه می دونستی که چقدر می شه کوچه ها رو بالا پایین کرد و آماره درختها رو گرفت و زیر بارون راه رفت ، اگه می دونستی چقدر می شه راحت حرف زد راجع به هر چیزی بدون هیچ مشکلی ، اگه می دونستی چقدر قشنگ و رها میشه کوههای برف گرفته رو دید و سرخوش شد ، اگه می دونستی میشه چه شکلی عکستو رو زمین خیس بارون ببینی ، اون وقت دلت ازشهر دود گرفته نمی گرفت ، اون وقت من با دیدن همه ی اینا بازم اینجوری نبودم ...
مهتاب ابرها رو دوست داره ولی غمزده ست ...چون همه سرشون گرمه بارونه و کسی سراغشو نمی گیره دیگه ،