داره از پله ها میره بالا . به سختی ... نفسش گرفته و سرش گیج میره . مجبور شده دستشو بگیره به نرده ها و آروم و با دقت بالا بره . چن تا دیگه بیشتر نمونده . به خودش فحش میده چرا تحمل ایستادن منتظر آسانسورو نداشته . به خودش میگه تحمل کن . همش چهار تا دیگه مونده . سه تا.دو تا و ...
چشم که باز میکنه سرش درد میکنه . همینکه دست می کشه رو پیشونیش درد بدی همه ی اعصابشو تحریک می کنه.میره جلوی آینه و می بینه یه قلمبی قد یه گوجه سبز نشسته سمت چپ پیشونیش .از همونا که چن وقت پیش نشسته بود تو گلوش و دکتر گفته بود اگه گریه کنی خوب میشه و اون گریه ش نمی اومد هر کاری می کرد ! همه ی سرش درد می کنه . درد ضربه خوردن ! گریه ش می گیره از این قیافه . کلی فکر می کنه تا یادش میاد از آخرین پله شوت شده پایین ! همینکه یادش میاد با چه مصیبتی با اون حال بدش و سرگیجه ای که باعث میشده نتونه منتظر آسانسور بمونه و از پله ها اومده بالا تا زودتر خودشو برسونه به شرکت و بعد درست ، تو پله ی یکی مونده به آخر همینکه اومده به همکارش بگه یه کم آب قند واسم درست کن ، به راحتی دوباره برگشته بود پایین ، خنده ش می گیره . ضعف بدی تو دست و پاش داره و از خنده به خودش می پیچه داره که همکارش میاد سراغش . یه کم هاج و واج نگاه می کنه و بعد بهش می گه خدا به داد برسه ! همین یه ذره عقلم که داشتی در اثر ضربه ، پرید از سرت ! حالا چیکارت کنیم ما ؟
خنده داره ؟ خب داره دیگه ! کاریش نمیشه کرد که . به جاش میشه بهش خندید ... اگه باز کسی نیاد بهش بگه خنده هه از اندوه و غم و غصه و ناراحتی و هزار تا درد بی درمون دیگه ت بدتره و یادت نره که خنده هه که تموم میشه باز میرسی به همه ی اون چیزا ...
اگه باز کسی فکر نکنه که اون اینو نمی دونه. اگه باز کسی یادش نرفته باشه که اون دلش می خواد خوب باشه و به همه چی بخنده . حتا اگه خیلی خیلی حالش بد باشه و افتضاح!!!...
...
Je vous veux !
باور کن ! je t’ai confié tous mes sourires, tous mes secrets
Sunday, November 27, 2005, posted by Night sweat at 1:43 PM