هشت ساعت تمام تلاش کردم تا بتوانم این بهم ریختگی واضح و آشکار را ، پنهان کنم . هشت ساعت آزگار ... و سه ساعت بود که شب از نیمه گذشته بود و من در هم ریخته و کلافه و سرشار از ترس و توهم و سرما و بی خوابی، به دیوار تکیه زده بودم و تلاش میکردم...
و حالا سومین روز است و من علت ماندن در این آشفتگی را نمی فهمم . نه ماه جدیدی از راه رسیده نه بی خوابی کشیده بودم و نه سر درد داشتم . حتی خواب بدی هم ندیده بودم .
اما دلشوره ی غریبی که به جانم افتاده کم کم به درون خوابهایم رسوخ می کند و علتش را کاش می دانستم . دلم هوای آرامش بی وقفه ی این هفته های اخیر را کرده.آرامشی که باز هم جای خودش را به دلشوره و ترس و تلخی و کابوس می دهد و می دانم این هم مثل همه ی چیزهای دیگر موقتی است . مثل آرامش . مثل خوبی . مثل کابوس . مثل ترس ...مثل من!
با همه ی اینها حتی اگر تو ، سراسر افسانه هم باشی ، باز هم باورت می کنم مثل همه ی چیزهای با ارزش و موقتی دیگرم .

من مثل یک قاره ی جدید ناشناخته می مانم که هرکسی می خواهد کشفم کند ، در جغرافیای حیرت خود گم می شود . و حالا تو با این نگاه بارانی استوایی ات ، می توانی کشف کنی مرا ؟
Wednesday, November 02, 2005, posted by Night sweat at 1:29 PM
3 Comments:


At 1:59 PM, Anonymous Anonymous

تكراري تر از آن هستي كه زحمتي براي كشف كردنت لازم باشد.

 

At 4:41 PM, Anonymous Anonymous

احتمالا اين حيرت بيشتر از همه شامل خودت مي شود، تو خودت هم خودت را نمي شناسي

 

At 5:21 PM, Anonymous Anonymous

نگران نباش نازنين ...حتما كسي كه نگاهش مانند بارانهاي استوايي باشد مي تواند كشف كه هيچ ، خودت را ببيند ... برعكس بقيه كوران و چشم بسته گان و مارمولك صفتگان