من از خواب بيدار شده بودم و نشئه ي تزريق بودم هنوز .شايدم خسته كه ميم اومد و بغلم كرد . بغل خدافظي و گفت چقد كوچولو شدي تو ! و من هنوز نشئه بودم و همه ي استخونام درد ميكرد و وقتي ميم منو لاي بازوهاي قوي و مردونه ش فشار داد ،فقط تونستم بگم آخ !و نشد مث هميشه جيغ بزنم كه ولم كن ! بعد ميم سرشو كرد لاي موهام و يه نفس عميق كشيد و به شين گفت نيگا از بچگي موهاش همين بو رو ميداد ... بوي درخت سيب تو خونمونو. بعد هم ماچم كرد و نوبت شين شد . شين هم مراسم خدافظي رو خوب بلد بود به جا بياره ، درست به شيوه ي خودمون و وقتي ماچم كرد و گفت خدافظ عزيزم من فكر كردم چقد دوسش دارم . وقتي رفتن، من با چشاي خمار و نشئه گي ، ليوان آبي كه دستم بود رو ريختم پشت سرشون . دلم مي خواست زود برگردن . يعني دلم براشون تنگ مي شد !؟ نمي دونم .
برگشتم تو تختم كه بخوابم باز . خسته بودم و به هم ريخته . در يه كلام له شده !
ولي ديگه خوابم نبرد . تا صب از اين پهلو به اون پهلو شدم و فكر كردم الان اونا كجاي جاده هستن . ميم خوابش نگيره پشت فرمون . شين سردش نشه تو ماشين . ! مريض نشن ... يعني دوسشون داشتم ؟
دلم سفر ميخواد .
دلم
سفر
مي خواد
چرا من همش بايد بمونم ؟ چرا من اين همه وقته نرفتم تو جاده گم و گور بشم ؟ چرا بايد همش مواظب كسي باشم ؟ يعني اسير شدم ؟
حالا اينا به كنار ...چرا من بعده شيش ماه هنوز نتونستم به دكترم عادت كنم ؟ چرا هر بار به هم مي ريزم ؟ چرا له مي شم و توانايي له نشدن رو ندارم ؟ مث خمير بازي ! يعني ضعيف شدم ؟
چشامو مي بندم و دعا مي كنم آروم شم . چشام بسته س . تا سه مي شمرم و نگاه تو مي شينه پشت پلكام .ميدوني نگاهت درست مث جاييه كه هيچ وقت به خاطر بي توجهي ، تيره و تاريك نميشه يا مث فانوسيه شايد بر كرانه هاي وسيع دريا... چرا دستاتو اينقدر دوست دارم ؟ يعني ... ؟
چرا
پس
نمياي ؟
آخه ...
Thursday, November 24, 2005, posted by Night sweat at 11:50 PM