در قلب من شادي كودكانه و سبكي ست ، درست مانند يك لكه ي خورشيد ...
اين لكه ي خورشيد تو هستي . شايد هم تكه اي از خورشيد حتي اگر خودت باشي يا نباشي .
شادي اي است كه براي نفس كشيدن ، براي رويا ، براي آرامش لازم است . براي امنيت و نهراسيدن...
و مي داني ، نبود اين شادي حتي از فقدان هموگلوبين يا كمبود خون هم برايم بدتر است ...
و راستش را هم كه بخواهي تو دقيقا همان شادي هستي كه وقتي ديگر هيچ شادي اي ندارم ، براي من مي ماني ...

و من این شادی را با هیچ چیز دیگری عوض نخواهم کرد ...
Saturday, November 19, 2005, posted by Night sweat at 12:51 PM
2 Comments:


At 4:43 PM, Anonymous Anonymous

اين چشمانِ بينا و آن پرده‌یِِ خاکستریِِ مفسر و دانا، آن‌چنان گرد ِ اندوهی بر اين سينه‌یِِ سنگين می‌نشاند که چشم‌بسته به هر خاشاکی می‌آو.يزيم به اميد تناور شاخه‌ای روشن و استوار برای گريز از فرورفتن در ژرفایِ بلعنده‌یِ اين مرداب. اما، افسوس که اين بهانه‌هایِ شادی نيز با گذر ِ زمان خود گردابِ اندوهی دگر را شکل می‌دهند.
شايد با خوکردن به اين خاکستریِ پيوسته و بی‌جنبش، بتوان درفضايی بی‌هيچ دل‌بسته‌گی و وابسته‌گی شناور شد و رها زيست بی‌هيچ افسوس و بی‌هيچ نيازی به بهانه.

 

At 7:01 PM, Anonymous Anonymous

شادی ات پاینده باد