ما هر دو از عطارد آمده بودیم . به فاصله ی تنها دو روز از هم و اینچنین شد که من گم شدم و او هم ...و حساب سالها و ماهها و روزها و ساعتها و دقیقه ها و ثانیه ها هم از دستمان نرفته بود شاید . بیست و چهارم بود انگار و هی بیست و چهارم می آمد و می رفت و ما همچنان سرگردان ، گم شده ، مانده بودیم . و نشان به آن نشان که می دانستیم هر دو ، که چیزی به صبح نمانده است و تمام شبهایمان را ، در رخوت خالی خوابهای پر از نشانه و خفقان بیدار شدنی هولناک می گذراندیم و می نالیدیم چیزی به صبح نمانده ...
تمام این سالها و یا شاید تمام این هزاران سال گذشته ، چند بار آمده بودیم و رفته بودیم ؟ چند بار از کنار هم گذشته بودیم و چشمانمان را بی آنکه با نگاه یکدیگر درگیر کنیم به آسمان ، پی سیاره ی خودمان دوخته بودیم ؟ چند بار دیگر باید می آمدیم و می رفتیم و من هی تمام ملوانان سیاه چشم را ، اغوا می کردم و او تمام پری های دریایی را به دام می انداخت تا شاید روزی پیدایمان شود ؟ چند تابستان را باید می آمدم و روی سنگهای خزه بسته دراز می کشیدم و منتظر می ماندم تا روزی بیاید که به قول خودش ، من ،من باشم و او ، او باشد وعصر روز بیست و چهارم باشد و پیدایمان شود. حتی در خواب هم تصورش را نمی کردیم ...
اعتراف می کنم که کم کم شمارش همه ی روزها و ماهها و سالها هم از دستم در رفته بود و دیگر می دانستم همه ی صبحها هم که بیایند و بروند ،همه ی تابستانها و همه ی بیست و چهارم ها هم که بیایند و بروند، باز هم ما همچنان گم شده باقی می مانیم ...
هزاران سال پیش بود شاید ، در رویا دیده بودمش انگار، عصری از عصرهای پاییز، گرمای تمام نشدنی تن من ، تمام سرمای وجودش را مورد تهاجم قرار می داد و او به دنبال گرمای وسوسه انگیز پیتایی ام، کنار من خزید و در ساعتهای خجسته ی سرشار از حس عجیب خواستن ، انگشتهایش با آن خطوط عجیب زنده اش، مرا به خلسه ی همیشگی برهنگی اساطیری ام میرساند... و من تا هزاران سال بعد از آنکه کسی کف دستم را ببیند و از روی خطوط دستم رویایم را تعبیر کند و به من بفهماند که چقدر رویایم دست نیافتنی و دور است ، تمام شبهای بیست و چهارم ها را در حالی چشم به رویا فرو بستم که صدای بلند بوسه های او که همه ی وجودش را به من منتقل میکرد نه تنها در گوش من بلکه در گوش تمامی موجودات شهر می پیچید و آنها را هم چون من به یاد گمشده شان می انداخت ...
ما هر دو از عطارد آمده بودیم به فاصله دو روز از هم و گم شده بودیم و تنها نشانه مان رویاهای هم شکلمان بود و حتی دردهایمان . و در تاریکی مانده بودیم و هیچ شبمان به صبح نمی رسید و حساب سالها و ماهها و روزها از دستمان در رفته بود که...
بالاخره صبح آمد . عصر یک روز بیست و چهارم، بی خبر و بعد از هزاران سال رویایم تعبیر شد...