باز دوباره اين درد مبهم توي دست راستم همه‌ي زندگيمو فلج كرده. نگرانم, دلواپسم و قدرت تمركزمو از دست دادم. درد مزمن هر از گاهي منو تو آغوش خفقان‌آورش مي‌پيچه و من مي‌ترسم. نمي‌دونم كي گفته درد روح انسان رو متعالي مي‌كنه, اما من دلم مي‌خواد پيداش كنم و بهش بگم روحم بخوره تو سرش با اون تعاليش, من اصلن نمي‌تونم با وجود اين درد جسمي مزمن و به ظاهر بي‌اهميت(حالا حادش هيچي) كه اعصابم رو به بازي مي‌گيره و قدرت فكر و تمركز و انديشه‌مو گرفته حواسمو جمع چيزه ديگه‌اي جز مرگ و ياس و نااميدي بكنم. بدون شك اين همون ميل ابتدايي و قديميه بقاست كه باعث مي‌شه با وجود اينكه آستانه‌ي تحمل دردم بالاست و صِدام هم اونجوري كه لايق درد كشيدنمه در نمياد, اما بي‌اندازه دلسرد و افسرده و غمگين بشم و ناخودآگاه اين درد و رنج ناشي از اون‌رو درون روحم جاري كنم. به اين نتيجه رسيدم كه درد روحي‌رو هرچقدرم بزرگ و عميق باشه خيلي بهتر و ماهرانه‌تر تحمل مي‌كنم تا يك درد كوچيك و بي‌اهميت وعادي ِ جسمي رو.