الف
نشسته روبه روي ميم و داره بر اندازش ميكنه . سر تا پاشو . همينجوري زل زده بهش . اما تا ميم سرشو از رو كتاب بر ميداره چشم ميدوزه به تابلوي نقاشي كه بالا سر ميم رو ديوار زده و انگشتاشو به هم مي پيچونه . ميم كه سرشو ميندازه پايين از سنگيني نگاهش ميفهمه كه اون هنوز داره نگاش ميكنه . ميم به جاي كتاب خوندن فكر ميكنه نكنه لباسش ناجوره . يا مشكلي هست يا قيافه ش . يهو با صداي كاف به خودش مياد . بي مقدمه گفته نميشه گفت خوشگلي اما نميشه گفت زشتي . يه جورايي خيلي جذابي . با نمكي . ميم سرشو از رو كتاب بلند كرده با همون اولين كلمه اي كه از دهن كاف در اومده . نگاش ميكنه و دلش ميخواد يه چيزي بگه ولي زبونش نمي چرخه . واسه همين دوباره سرشو ميندازه رو كتاب . از بيرون صداي ماماناشون مياد كه دارن با هم حرف ميزنن . مامان ميم داره از زحمتهاي ميم و اينكه چقدر خسته شده اين چن وقت ميگه .كاف بلند ميشه و دور اتاقو ميزنه و باز مي شينه و دوباره ميگه اما خيلي خوش هيكلي . خوشم مياد كه اينهمه اين شيپ هستي . ورزش ميكني؟ . از آخرين باري كه ديدمت خيلي تغيير كردي يادت مياد ؟ ميم باز نگاش ميكنه و سعي ميكنه يادش بياد اما واقعيت اينه كه يادش نمياد كي بوده .واسه همين فقط سرشو تكون ميده . كاف جلوتر مياد و كنار ميم ميشينه و ميگه 8 سالت بود با دوچرخه خوردي بودي زمين و بد خلق بودي . موهاي فرفريتو با زور بافته بودي . اخمات تو هم بود داشتي ميرفتي خونه . اون اولين باري كه ديدمت . يادت اومد ؟ ميم يادش نمياد چون خيلي وقتا با دوچرخه مي خورد زمين و هر دفعه هم چون زمين خورده بود بدخلق ميشد و سريع از جاش بلند ميشد و بدون هيچ حرفي ميرفت طرف خونه تا لباس پاره شو عوض كنه . ميم سرشو تكون ميده و كاف ميگه 10 سالت بود پات تو گچ بود و اخمات تو هم . موهاتو كوتاه كرده بودي بهشون سنجاق زده بودي . با يه عصاي زير بغل اومدي از كنار من كه داشتم دوچرخه سواري ميكردم رد شدي و بهم دهن كجي كردي . يادت مياد ؟ ميم يادشه كه پاش شيكسته بود اما عوض اينكه فكر كنه به حرف كاف فكر كرد كه حتي تا الان هم تونسته علت واقعي شكستن پاشو تو اون عصر دل انگيز پاييزي 10 سالگيش مخفي كنه . وقتي نصفه شب ديگه نتونست درد پاشو مخفي كنه الكي گفته از روي مبل پريدم پايين . اما واقعيت رو يه گلدون شكسته شمعدوني كه پشت ديوار خونه چال شد ميدونست . كاف گفت و آخرين بار 13 سالت بود . موهات بلند شده بودن و دم اسبي بسته بودي . يه پيرهن مشكي ساده پوشيده بودي تا روي زانوت بدون جوراب . نشسته بودي رو پله ها و بچه ها دورت جمع شده بودن . داشتي براي هميشه ميرفتي . يادته ؟ميم يادش بود . دردناكترين روزاي عمرشو وقتي از دوستاش از خونه اي كه توش به دنيا اومده بود و بزرگ شده بود و پدرشو توش از دست داده بود داشت جدا ميشد . كاف گفت الان خيلي با اون موقع فرق كردي . به جز اين ابروهاي بلند و مغرورت كه از بچگي وقتي مينداختي بالا نفس آدمو ميبريد . يه خانوم تموم عيار شدي . آروم دستشو مياره سمت دستاي ميم و نوك انگشتاشو ميگيره تو دستاش و ميگه هميشه عكس اون 13سالگيت تو تموم اين سالها كه ايران نبودم تو كيف پولم بود . دو هفته قبل از اينكه بيام كيف پولمو تو ايستگاه متروي لندن گم كردم . ميم يهو دلش ميخواد سرشو بزاره رو شونه ي كاف و به خاطر همه ي اين سالهاي از دست رفته بچگي گريه كنه . اما يادش مياد كه نه اون و نه كاف هيچكدوم بچه نيستن .و اون سادگي و پاكي و صداقت بچگي ديگه تو وجود هيچ كدومشون نيست . هر جفتشون به درد بزرگ شدن دچارن و درد بلوغ ...واسه همينم زودي دستاشو پس ميكشه و بلند ميشه و ميره كه واسه كاف چايي بياره .
Friday, September 09, 2005, posted by Night sweat at 3:08 PM
1 Comments:


At 8:16 PM, Anonymous Anonymous

پس بزنم به تخته حسابی سابقه داری البته در اخم کردن ;-)