به خاطر اين حس نوستالژيكي كه از چن روز قبل گريبانمو گرفته و باعث شده ساكت و دلگير و منزوي پاي پنجره بشينم و سيگار بكشم هم كه شده دلم ميخواست امروز اصلا تو هيچ تقويمي نبود . هيچوقت نميومد . اينجوري آدم بيشتر جاي خالي رو حس ميكنه .خيلي بده كه آدم شبه تولدش تنها باشه نه ؟ ولي من هميشه تنها بودم . شب تولدمو ميگم . البته خوب پارسال لااقل مامانم بود . همون واسم كافي بود . ولي امسال تو اون لباس زرد رنگ كه درست رنگ صورتش بود با اون ابروهاي از درد به هم كشيده شده و اون هيكل سر تا پا بخيه شده خيلي شانس آوردم كه لبخند زدن رو يادش نرفته چه برسه به تولد من .منم وقتي اومدم خونه به افتخار تولدم خوابيدم . ازون خوابهاي عميق و پر از چاله چوله ي دم غروب كه وقتي آدم بيدار ميشه از خودش و از همه زندگيش حالش به هم ميخوره . ازون خوابهايي كه وقتي بيدار ميشي زرد و رنجور ميشي و حوصله ي هيچ بني بشري رو نداري .بعدشم يه دو ساعتي خيره به يه نقطه نشسته بودم و سيگار مي كشيدم . به افتخار تولدم اجازه دادم بيشتر از سه تا چهار تا بشه و ف رو مهمون يه شراب كهنه ي قرمز شاهتوت كردم . به افتخار بودنم . بعد هم بيست و خورده اي كبريت رو آتيش زدم و دونه دونه فوت كردم تا وارد بيست و خورده اي مين سال بودنم بشم .! خيلي بده آدم از يه هفته و يه ماه جلوتر هي تبريك واسه تولد بگيره و آخر سرم روز تولدش و شب تولدش تنها بمونه ! نميدونم چرا دلم ميخواست واسه تولدم يه چيزي نوشته باشي .ولي هيچي كه ننوشته بودي . انتظار بيخودي بود خب . من نه دخترتم نه هيچكس ديگه ايت ميدونم يگذريم .راستي يك هفته ي تمومه افتادم به نقاشي كشيدن . اونم با چي اگه بدوني حالت بهم ميخوره . نقاشي با ذغال و آب مركب . همش سياه و سياه. ولي قشنگن . بهم آرامش ميدن . وقتي اون خطهاي سياه آبكي رو روي بوم سفيد مي ريختم دلم خنك ميشد . ديروز يكيشو به اصرار مامان بردم واسه دكترش . نميدونم دكتره چي تو نقاشيهاي من ديد كه كلي ازم تعريف كرد شايدم همينجوري الكي براي اينكه كم نياره بود . ولي اينقدر از اون آب مركبهام خوشش اومد كه مجبور شدم بهش قول بدم يه سري تصوير گري آب مركب براش ببرم . شرط مي بندم حتي موضوعشم نفهميد . ولي به هر حال تقدير اينه كه من تو شيش تا تابلو آب مركب خالص برم رو ديوار خونه ي يه جراح قلب بشينم. حتي با اينكه مامان بعدش كلي بهم غر زد كه نبايد آناتومي واسه دكتر ميبردم ، بازم من بهش قول دادم كه بقيه شو هم براش ببرم .باورم نميشد در عرض يه هفته تونسته باشم بيست و خورده اي سال زندگيو تو شيش تا تابلو اونم چي فقط با دو تا رنگ سياه و سفيد تصوير كنم .به افتخار خودم كه تو اون تابلوهاي مركبي نشستم يه شات ديگه ميرم بالا بعد هم دراز مي كشم و به اين پيانوي محشر هارت استرينگز گوش ميدم و به آسمون نگاه ميكنم .چقدر دلم ميخواست الان يه تيكه ابر سفيد و كوچولو پيدا مي شد تا بهش آويزون مي شدم دوست دارم چشامو ببندم و تو يه روياي فوق العاده غرق بشم ولي راستش امشب اصلا از نظر روحي آمادگي پذيرش ترو ندارم . اگه بياي بايد تا صب اشكامو پاك كني و البته بهت بگم جلوي اشك ريختنمو حق نداري بگيري . سه روز پيش روانپزشكم ادعا كرد كه رويا ديدن من به خاطر آنميه . يه ربع تموم بهش بلند بلند خنديدم و بعد بهش گفتم آدماي كوچيك و حقيري كه نمي دونن رويا چيه سعي ميكنن به يه چيزه ديگه اي ربطش بدن .فكر ميكنم از حسوديش گفت .منم ديگه پيشش نميرم . ترجيح ميدم تو يكي از همين روياهام بميرم ولي اونو به آنمي ربط ندم . حتي اگه ربط داشته باشم ترجيح ميدم از آنمي بميرم ولي روياهامو از دست ندم . با اينكه ازت دلخورم ولي بازم چشامو مي بندم و تا شمردن اينهمه ستاره منتظرت مي مونم روياي نيمه شب من ...
Friday, September 02, 2005, posted by Night sweat at 9:20 PM
2 Comments:


At 8:38 AM, Anonymous Anonymous

تو در میان ستارگان تنها نبودی

 

At 11:33 AM, Anonymous Anonymous

بهترین هدیه تولدت را خدا امروز به تو داد...خودت می دونی چیو می گم...پس امشب جشنی بگیر و به جای کبریت شمع ها را فوت کن که صد سال زنده باشی