ط و ظ را هیچوقت دوست نداشتم . اصلا یه چیزایی هست که آدم نه دوست داره بگه نه بنویسه . حتی نمیخواد بهشون فکر کنه واسه همینم هولشون میده اون ته مه های مغزشو سعی میکنه پنهانشون کنه . اگه هم فرصتی پیش بیاد بریزتشون دور یه جوری که هیشکی نفهمه .!
عین
دو سه روز پیش با عین میم و نون الف میم واسه مصاحبه و دیدن تئاتر پنجره ها رفته بودیم تئاتر شهر . به یه بار دیدنش می ارزید کار بدی نبود . البته خیلی هم قوی نبود . ساده ی ساده ساده بود . خیلی ساده تر از اونی که فکرشو کنی . موقع مصاحبه الف ه واستاد جلوی من و صاف نگاه کرد تو چشامو گفت . 25 سالشه اسمش فرهاده . عاشقه لیلیه اما نمیدونم چرا با شیرین ازدواج میکنه . !من نمیدونم چرا زیر نگاههای بعضیها خیلی معذب میشم .! صاف نگاه کردن الف ه هم باعث شد دست و پامو گم کنم ! به هر حال این لیلی قصه فقط تو اسمی که از دهن فرهاد میاد بیرون هست . یه لیلی که همیشه با یه پالتوی زرد اونور خیابون وایستاده ! خود فرهاد هم فقط یه گوشه از قصه ست ...قصه قصه ی زندگیه .زندگی خیلی از ماها .بدون هیچ زیاد و کمی .
خوبه که همه جا سفید بشه . ولی وقتی همه جا سفید باشه دیگه ستاره ها معلوم نمیشن .!
غین
نصفه شبه . بین خوابیدن و بیدار موندن مردد موندم . قهوه ی تو فنجون رو یه نفس سر میکشم . لبام رو فنجون یه هلال ماه سرخ میندازن که من عاشقش میشم . از اینکه این موقع شب یه رژ زدم به این قرمزی تعجب میکنم . یادم نیست کی اینکارو کردم !فکر می کنم اگر زنانگی در کار نبود هیچوقت تا مرز احساسات عصبی نمی رفتم و هیچوقت هم گریه نمی کردم !
ف
با وجود این سرماخوردگی بی مزه ، بدک نیستم . سعی کردم به شدت خوب باشم . همچنان صبور و شوخ طبع . دکتر هم رفتم جذاب بود و آروم و با ملاحظه . یه جورایی حس دلپذیر سن و تجربه را با هم داشت .احساس کردم پدرم است . چرا نه ؟ دلم میخواست گریه کنم و بگم پدر ، پدر آرومم کن ! یه عالمه دارو خوردم که حس کردم تو رگهام کشت و کشتار راه انداختن !بینیم کیپ شده ، نمی تونم خوب بو بکشم و مزه کنم . جز این بوی وسوسه انگیز یاس که دست از سرم بر نمیداره !
قاف
چقدر کار سیستم عصبی ظریف و پیچیده ست . تلفن ساعت 11 و خورده ای شوکی به تمام نقاط حساس میفرسته . طنین صدای خشن ، بی پروا و صمیمی او ازون ور سیم تن آدم رو به لرزه در میاره .آواهایی که از تارهای صوتی اون در میان، از کیلومترها دورتر ، از اونهمه فاصله ،توی تموم عصبهای من می پیچه و صداش تا صب تموم اندامهای منو نوازش میکنه .
کاف
اعتراف میکنم که به حرف زدن باهات محتاجم ! دلم میخواد ساعتها نسکافه مو هم بزنم و به حرفات گوش بدم و باهات بحث کنم ( بحث میکنم اصلا ؟) . راجع به انیشتین و دلتای مثبت . راجع به نسبیت و قطعیت . راجع به بتادین و زخم .راجع به سفر و کشورها .راجع به فراموشی و یاد آوری . راجع به بودن و نبودن . راجع به داشتن و نداشتن راجع به فایر فاکس و شروع کلاسها راجع به بالش زیر پاها .تو نیروی پر امیدی هستی . خیلی پر امید و پر انرژی .وقتی رفته بودم نمایشگاه عکسای روایی ایرانشهر هر عکسی که خیلی دوست داشتم یه جمله از تو به ذهنم میورد ! حرف زدن با تو به یخ کردن غذا و ناهار و نسکافه و ... می ارزه . خیلی می ارزه !
دلم میخواد همیشه ترو سیاه و سفید بکشم . نمیدونم چرا ...تو سفید و من سیاه !
Wednesday, September 21, 2005, posted by Night sweat at 2:28 PM
1 Comments:


At 1:23 PM, Anonymous Anonymous

عشق شایسته زیباترین زنان است