لام
تا لمس خیس باران چقدر راه مانده ؟ چند شب و چند مهتاب ؟ دلم آسمان ابری آبستن باران می خواهد . تنها باران است که می تواند اندکی سر شوقم بیاورد . دلم قدم زدن زیر باران پاییزی می خواهد و درختان زرد شده . هوس کرده ام زیر باران دستان یخ زده ام را به درون گرمای اطمینان بخش جیبهای کسی فرو ببرم . وای دلم چه چیزها که نمی خواهد !!!
میم
مده آ رو دیدم . همین یکی دو روز پیش . یه جور نمایشنامه خوانی از روی این افسانه ی رومی مشهور بود که اسمشو گذاشته بودن تئاتر !!! تنها چیز قابل تحسینش تلفیق موسیقی و بیان و نور بود . موسیقیش تنها چیزی بود که باعث میشه از رفتن و دیدن این کار پشیمون نشین !
در کنار مده آ هم طبق معمول با عین میم و نون الف نون کلی تئاتر داشتیم . ساعتها بحث کردیم راجع به اینکه اگر جد بزرگ نون الف نون که همان نادر شاه خودمان است الان میدید که یکی از نوادگانش به چه کاری مشغول است یحتمل خودش را از جایی آویزان میکرد ! بعد هم نشستیم و کلی قبل شروع نمایش تاریخ نویسی کردیم و این تخیل سرکش من اسباب خنده ی سه تاییمون شد . بعد اونهم یه فیلم مستند از یه پسری که تو یه گوشه تاریکی تو یکی از کوچه های مشرف به پارک متبرک دانشجو نشسته بود و بیخیال از دنیا تند تند مشغول آرایش کردن خودش بود و بعد هم یک سری حقایق تلخ و شاید مضحک دیگه در کنارش !
نون
یهو بی مقدمه گفت راهبه مقدس دو تا اعتراف میخوام بکنم . با تعجب گفتم مسخره میکنی؟ گفت کی جرات داره آخه . گفتم یعنی چی ؟ گفت یعنی جدی میگم. گفتم چی شده ؟ گفت ازت می ترسم ! من اعتراف می کنم که ازت می ترسم .! گفتم وا ؟ گفت الانم قیافت جلوی چشممه . مرسی جذبه ! گفتم چته تو ؟ گفت و اینکه دلم برات تنگ شده . گفتم تو حالت خوبه ؟ گفت خسته نباشی .!!!
چند شب بعد دوباره اومده و میگه تو قابل پیش بینی نیستی مثل هوای بهار می مونی . واسه همینم هست که من ازت می ترسم . و این ترس باعث میشه جرات نکنم بهت بگم دلم برات تنگ شده یا هر چیزه دیگه ای تو این مایه ها . و من برای اینکه زیادی نترسه خندیدم و فکر کردم یعنی با همه اینقدر ترسناکم ؟!؟!؟!
واو
و من همین الان دارم یه چیزی می خونم برای بیستمین بار که هر کلمه ش داره روحمو نوازش میده . انگار که واژه های جادوییش هر کدوم تنمو نوازش میدن . حس خوابیدن تو بستری که با زور جای یه نفر هم هست و تن سپردن به نوازش های یکی دیگه رو دارم . حس راه رفتن با پای برهنه روی شن های ساحل رو دارم . حس یواش یواش خیس شدن انگشتای پام با یه موج آروم دریا کنار ساحل رو دارم . یه حس وحشتناک دارم که اولش شعفه , اما داره به افسردگی می کشوندم . حس آدمیو دارم که یهو از یه رویای شیرین با یه تکون بی اهمیت بیدار میشه و چشمای غم انگیزش هنوز تو جستجوی اون رویاست . حس کسیو دارم که می پرسه دوستم داری و جواب می شنوه نه . یا نه حس اون وقتیو دارم که ناشتا و بی حوصله می شینم رو صندلی آزمایشگاه و میزارم اون بند لاستیکی واسه چند لحظه رگهای دستمو متورم کنه و از خون پاک و سرخم سخاوتمندانه می بخشم تا مورد هجوم انواع میکروسکوپها قرار بگیره و معلوم بشه که این دفعه همو گلوبینم 6 مونده یا یه کمی بالاتر اومده !
دیگه نمی تونم از اینهمه حسهای متضادی که روحمو مورد تجاوز قرار دادن چیزی بگم . یه نوشته رو یه بار بیشتر نخونینش چون وقتی به بیستمین بار میرسین شما داغون شدین و هیچی ازتون باقی نمونده . شما تبدیل شدین به تک تک اون واژه های سبز و اون کلمات رویایی ...
Tuesday, September 27, 2005, posted by Night sweat at 11:33 AM
1 Comments:


At 6:56 PM, Anonymous Anonymous

بارون خوبه . به خصوص با پاييز . ترس رو نمي دونم . ولي خون رو مي شناسم . نه توي آزمايشگاه .يه جاهايي يه كم اون طرف تر . و ده بار و بيست بار و صد بار خوندن يه نوشته رو . . . . همون پاييز رو ترجيح مي دم . كه دستام تو جيب خودم باشه و قدم بزنم . به هر طرف كه دلم خواست . داره مياد باز انگار . . .