جیم
اینجا در این جشن جیرجیرکهای جوان مدتهاست که نشسته ام به انتظارت . می دانم که پنج شب است دم آمدنت که شده خودم را به خواب زده ام و رویم را برگردانده ام . می دانم گاهی تا دمدمهای سپیده نگاهم کرده ای و شاید منتظر ماندی تا بازوان برهنه ام را از هم باز کنم و ترا تنگ در آغوش گیرم و با جادوی شب بیامیزیم .تا جامت را از جوهر وجودم پر کنم و ترا آخرین سیاه مست جهان سازم .می دانم که به جای نجواهای جان بخش تو جیغهای جغد شوم را به جان خریدم و تو هربار خسته تر از پیش مرا ترک کردی . با همه ی اینها نمی دانی حالا دلم چقدر هوایت را کرده است . نمی دانی چقدر می خواهمت .نشسته ام لبه ی پنجره , در جریان جاذبه ی زمین و آسمان, تا تو بیایی . می دانم که چقدر خسته و درمانده شده ای . می دانم پریشان و سرگشته ای . می خواهم بیایی و دمی در آغوشم بیاسایی . باور کن در آن کنج خلوت همیشگیمان, هنوزجای من و تو و عشقبازیهای جاودانه مان خالی مانده . بیا فارغ از همه چیزهای دور و برمان , و به جبران همه ی شبهای وحشت تنهایی های دم کرده و داغمان,تن های خشکیده مان را به خنکای باران بزنیم و روحمان را جلا دهیم . من هنوز هم اینجا به انتظارت نشسته ام تا نیمی از وجودم را در وجودت غرق سازم و همه ی غصه هایمان را فراری دهم .