سحرم دولت بیدار به بالین آمد ...گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
.
.
وقتی صبح روز تولدت مجبوری ساعت شیش صبح از خواب پاشی در حالیکه شبشم اصلا درست نخوابیده باشی وبه خاطر در آوردن ته شیشه ی مشروب و ته پاکت سیگار آخر شب , یه عالمه هم سر درد داشته باشی چه احساسی پیدا می کنی ؟ اولین چیزی که به ذهنت میرسه اینه که چه زندگیه گهیه . ازون بدتر اینه که درست صبح روز تولدت این حس بهت دست میده که زندگی خیلی خیلی گه تر ازونیه که فکرشو میکردی . بعد هم با چشای قلمبه و صورت رنگ پریده بدون یه ریزه آرایش با زور لباس می پوشی و از در خونه میری بیرون . یه عینکم میزنی به چشات تا تو خیابون کسی وحشت نکنه از دیدن چشای خونبارت . ! به شرکت هم که میرسی یه سره میری تو اتاقتو و از ترس مدیر عامل که صبحا موقع آب یخ خوردن مچتو میگیره و به خنده میگه مگه دیشب مشروب خوردی که سر صبحی اینجوری آب میخوری حتی به فکر رفع تشنگی و خشکی دهنتم نمی اوفتی ... با اخمای تو هم و عنق کارتو شروع میکنی و حتی وقتی همکارات یهو میریزن تو اتاقتو واست کادو و گل میارن و کلی بهت تبریک میگن و هورا میکشن هم باز اخماتو وا نمیکنی و با همون قیافه ی درب داغون زیر لب تشکر میکنی و میگی سرم درد میکنه ...بعد که همشون میرن بیرون و تو میخوای روی گزارشای وسط ماهت تاریخ بزاری اشتباهی به جای سال 84 طبق عادت سال تولدتو میزاری , به اضافه 12 /6 وبعد از بیست تا ورق میفهمی که عجب گندی زدی .سرتو میگیری لای دستاتو میزنی زیر گریه . درمونده و پریشون تو خودت له میشی و به خودت می پیچی از ترس اینکه کسی صدای گریه تو نشنوه . زیر لب میگی خدا آخه این چه وضعیه ؟ حالا من هیچی نمیگم ولی خدایی تو خودت خجالت نمی کشی . بس کن دیگه ! یهو درست سر ساعت 11 در حالیکه اصلا حوصله نداری و داری به حرفای دوستت پشت تلفن گوش میدی تلفن اتاقت زنگ میزنه وصدای خسته ی مامانت می پیچه تو گوشی که میگه تولدت مبارک عشق من . بدو بیا بیمارستان که من مرخص شدم !
اون لحظه ست که حس میکنی دیگه خدا هم خجالت کشیده . به یاد شب پیش می افتی که اصلا تو تموم اون لحظه های تاریک و تیره و پر از دود سیگار و اندوه شدید و افسردگی فکرشم نمیکردی که اینقدر زود یعنی درست همون روزی که باید, همه چی تموم بشه . حالا تازه دلیل همه غصه ها و خسته گیهاتو می فهمی . حالا حتی میدونی که پرستاری کردن از گلبانو دیگه افسرده و خسته ت نمی کنه . میفهمی که بدون اون زندگیت خیلی خیلی مزخرف و بی بند بار میشه . نه خورد و خوراکت معلومه نه وقت خواب و بیداریت . نه حتی وقتایی که باید مراقب سلامتیت باشی و نیستی . یهو خوشحال میشی و شروع میکنی به خندیدن و سر به سر همکارات گذاشتن . بعد هم میری جلوی آینه دستشویی یه کم آرایش میکنی و پشت بندش میری و با یه لبخند و کلی عشوه برگه ی مرخصی رو میزاری رو میز مدیر عامل و جیم میشی ...
و از همه اینا مهمتر و بزرگتر و بهتر میدونی که هیشکی نیست که روز تولدش یه همچی هدیه ای گرفته باشه که تاثیرش اینقدر عمیق باشه و بتونه در عرض پنج دقیقه اونو از این رو به اون رو کنه . دستاتو میزاری رو قلبت و یه کم که تپیدن منظم قلبتو حس کردی زیر لب میگی خدا جونم خیلی مخلصم !
.
.
قدحی در کش و سرخوش به تماشا بخرام ... تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
Sunday, September 04, 2005, posted by Night sweat at 9:52 AM
1 Comments:


At 9:55 AM, Anonymous Anonymous

به آب روشن می عارفی طهارت کرد / علی الصباح که میخانه را زیارت کردهمین که ساغر زرین خور نهان گردید / هلال عید به دور قدح اشارت کرد
خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد / به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
امام جماعت که بودش سر نماز دراز / بخون دختر رز خرقه را قصارت کرد
اگر امام جماعت طلب کند امروز / خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد
آنکس که بدست جام دارد / سلطانی جم مدام دارد
آبی که خضر حیات ازو یافت / در میکده جو که جام دارد
سر رشته جان به جام بگذار / کاین رشته ازو نظام دارد

دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن / که باد صبح نسیم گره گشا آورد
رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد