لالالالا گل پونه ، بابات رفته دلم خونه، بابات امشب نمی آید، گرفتن بردنش شاید
بخواب آروم چراغ من، گل شب بوی باغ من، بابات شب رفته از خونه، که خورشیدو بجونبونه

لالالالا گل انجیر، بابات داره به پاش زنجیر، به پاش زنجیر صد خروار، چشاش خواب و دلش بیدار
بخواب آروم گل خورشید، بابات حال ترو پرسید، بهش گفتم که شری تو، پی او رو میگیری تو

لالالالا گل امید، باباتو برده اند تبعید، دلی مانند کوه داره، بچه ش صدها عمو داره
بخواب فردا سحر میشه، شب از عالم به در میشه، بابات خونه میاد خندون

لالالالا گل آهن ، باباتو دشمنا کشتن، نشون دشمنا اونه، دساشون غرق در خونه
بخواب آروم توی بستر، مث آتیش تو خاکستر، که فردا شعله ور میشی، تو خونخواه پدر میشی

لالالالا گل کینه، زمین از کشته رنگینه، زمین رنگین نمی مونه، دلت پرکین نمی مونه
بخواب اعیون عزاداره، که اعیون دختری داره، عروس من میشه دختر، جهون ایمن میشه یکسر...

احمد شاملو
شنبه: صد دفعه زیرچشمی از سرتا پاشو مرور کردم تا مطمئن شم سالمه؛ قلبم دیگه یاری نمی کرد ازش چیزی بپرسم یا حرفی بزنم، باید می رفتم دنبال بقیه می گشتم.

یکشنبه: سرمو گذاشتم روی شونه هاش و یک فصل گریه کردم، دیگه نمی تونستم بغضمو نگه دارم. دائم ازم می پرسید چی شده، چت شده آخه، چطوری می تونستم بهش بگم که دیروز که گمش کرده بودم، تموم مدت ازین ترسیدم که نکنه دیگه نبینمش. تموم مدت قلبم توی سینه م بال بال میزد و خودم سرگردون خیابونا. آرامشم رو گم کرده بودم و اگه پیداش نمی کردم قلبم دیگه نمیزد. فقط گفتم: ترو خدا دیگه منو گم نکن. هیچوقت

دوشنبه: التماس کردم دیگه نریم، یه عالمه دلیل آوردم، اقرار کردم که می ترسم و اقرار کردم که آره جا زدم. فقط دیگه نریم. ولی گفت نه تو بمون، من میرم. گفتم بدون تو نمیمونم. منم میام...

سه شنبه: این روزا دیگه هیچکس از فردای خودش خبر نداره
دوشنبه اول تیر 88

تازه تلخی این روزها و اتفاقهایی که دیدم به کامم عادت شده بود، تازه تحملم زیاد شده بود آنقدر که با شنیدن و دیدن هر چیزی سریع اشکهایم جاری نشوند، تازه خنده‌های خشک شده‌ام که هیچ اشکهایم هم خشک شده بود، بگو حالا این میان غم تو را چگونه تاب بیاورم؟ پایان این سرونوشت دردناکت را که برایم از همه چیز تلخ تر بود؟ چگونه؟
بی‌تفاوتی اطرافیانت آنقدر آزرده‌ام می‌کرد که حد نداشت، سکوتی که به اجبار کرده بودم و حرفی که نمیتوانستم بزنم آزرده‌ ترم.
چه می‌گفتم که جواب نمی‌دادند تو هیچ نمی‌دانی و دخالتی نکن. چه می‌توانستم بگویم وقتی خودشان تو را نادیده می‌گرفتند؟
فقط به تو فکر میکردم، آنچنان در ذهنم جای گرفته بودی که دیگر اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم به تو فکر نکنم.
مرا ببخش، باید زودتر از اینها سکوتم را می‌شکستم، باید زودتر از اینها خواهش می‌کردم تا تو را درک کنند، تو مادر به داغ نشسته‌ی تنها پسرت را. زودتر از اینها باید خواهش می‌کردم که درکت کنن، حتی اگر بدترین مادر دنیا هم بودی که مطمئنم نبودی، امکان نداشت که باشی.
مرا ببخش، کار دیگری برایت نکردم جز اینکه به تو فکر کنم و غصه‌ات را بخورم . غصه ی داغی را که با آن پیر شده بودی، غصه ی انتظاری را که داشتی و برآورده نکردند، غصه‌ی بی خیالی اطرافیانت را، که نمیترسیدن از پر کشیدنت...
مرا ببخش مادر، مرا ببخش مادر، نمی‌دانی چطور آن عبارت مادر داغدارت، بر روی سنگ قبر تنها پسرت، قلبم را لرزاند، نمی‌دانی چطور روحم را افسرده کرد، نمی دانی چطور اشکهایم را نگه می‌داشتم که نریزد...
نمی‌دانی چقدر غصه‌ات برایم سنگین بود، آرزویی که می‌دانم داشتی و کسی برآورده‌ش نکرد، مرا ببخش مادر، حتی من هم جز غصه خوردن کاری برایت نکردم.
نمی‌دانم چطور تاب بیاورم غم نبودنت را‌؟ چطور خودم را آرام سازم که دیگر کاری نمی‌شود کرد، دیگر نمی‌توانم امید داشته باشم به دیدنت؟...
چطور بگویم دردم را؟ وقتی می‌دانم برای آرامشم خواهند گفت که تو مادر من نبودی، هیچ کس من نبودی، من تازه پیدایت کرده بودم، غمم بی‌خودیست؟
چرا اینقدر غمت برایم سنگین بود پس؟ چرا اینقدر غم نبودنت آزارم می‌دهد؟
چهارشنبه 27 خردادماه
همیشه گفتم بازم میگم
فرق بچه اولیهای خانواده، با بچه آخریهای خانواده در اینه که بچه اولیها همشون با عشق به دنیا اومدن و همه انتظارشونو می کشیدن و کلی هم زندگی براشون ساخته بودن تا بیان، ولی بچه آخریها نود و نه درصدشون ناخواسته بودن و در تمام طول نه ماه تلاش میشده برای نیومدنشون، و وقتی اومدن دیگه کسی اعصاب براش نمونده بود.
اون یک درصد هم بچه های دوم/آخر خانواده هستن که از سر ناچاری و برای رفع تکلیف از شعار دو بچه کافیست اومدن، والا حتا خیلی از بچه دومیها هم ناخواسته بودن
حالا من می دونما آخرشم همین بچه آخریها هستن که دلسوزتر از تمام افراد خانواده میشن واسه پدر مادراشون.
این بچه اولیها هم همشون لوس و ننر بار میان از بس همه نازشونو کشیدن و بهشون بها دادن.
آنام خودمون یه خورده استثناست در قسمت آخر

همیشه یادت بمونه که من باهات بودم وقتی وارد سی سالگی شدی،
می خوام باهات باشم وقتی وارد چهل سالگی و پنجاه سالگی و شصت سالگی و الی آخر می‌‌شی، اگه نمیرم قبلش. تو هم قول بده نمیری قبلش.
اگه به دنیا نمی‌اومدی؟
فکر نبودنت تنها چیزیه که آزارم میده تو این زندگی...
از سرنوشت مامانم و مامانت می‌ترسم. من آدمش نیستم اصلن. پس بمون برام. بمون برام، بمون، بمون، بمون تا همیشه بخندم...
3 comments Wednesday, April 15, 2009, posted by Night sweat at 1:53 PM

ننه سرما که بعضیا بیخودی بهش می‌گن عجوزه، آخرای اسفند که میشه، شروع میکنه به خونه تکونی و تمیز کاری. همه جا رو برق می‌ندازه از شوق رسیدن عمو نوروز. اینقدر کار می‌کنه تا دیگه خسته و بی رمق میشه. نزدیکای رسیدن عمو نوروز که میشه، ننه سرما یه خورده آرایش می‌کنه و میره چایی میزاره و خوشگل و ترگل و ورگل منتظر عشقش می‌شینه.
اما از خستگی خوابش می‌بره...
عمو نوروز یواش یواش میاد، میبینه ننه سرما باز مث هرسال خوابش برده. یواشی یه چایی واسه خودش میریزه و می‌خوره و لپای ننه سرما رو میبوسه و یه گل بهاری هم میزاره تو دامنش و میره...
ننه سرما که بیدار می‌شه و میبینه ای دل غافل بازم خوابش برده و عمو نوروز اومده و رفته، بنا می‌کنه به شیون و زاری، بعضی وقتا گیساشو میکنه که مثل برف همه جا رو تو بهار سفید پوش میکنه، بعضی وقتا رو به دریا شیون میکنه که باد سرد تو بهار به همه جا می‌وزه و بعضی وقتا هم آروم اشک میریزه که بارون بهاری همه جا رو میگیره. بعضی وقتا هم که ننه سرما خیلی غصه میخوره و بیتاب میشه،هم اشک میریزه هم رو به دریا شیون می‌ کنه و هم گیساشو می‌کنه. واسه همینه که هم برف میاد هم باد سرد، هم بارون...


امسال اما ننه سرما مراقب بوده که خوابش نبره. عمو نوروز که میرسه، ننه سرما از پشت میپره و بغلش میکنه و عمو نوروزو بوسه بارون می‌کنه. عمو نوروز هم خوشحال از بوسه‌های ننه سرما، بهار و دشت و گل یادش میره و شروع می‌کنه به نوازش و بوسیدن ننه سرما و همینجوری که ننه سرما رو تو بغل داره و میبوسه، شهر به شهر و دشت به دشت هم میگرده.
این هوا که یه روز سرد و زمستونی و برفیه و یه روز گرم و بهاری و آفتابیه فقط به فقط به خاطر عشق‌بازیهای بیوقفه‌ی ننه سرما و عمو نوروزه.
تمام چیزی که همین الان، یعنی درست همین لحظه‌ی اولین فکر کردن به چیزی غیر از کار، می‌خواهم، تویی.
که از در بیایی و من هر جا که باشم، خودم را برسانم برای آویزان شدن از گردنت. برای بوسیدن چاله‌‌ی دلنواز گونه‌ات.
تمام چیزی که همین حالا می‌خواهم تویی، که کنارت باشم. اطرافت پرسه بزنم و خیالم راحت باشد و دلم قرار بگیرد که لااقل هستم.
نه اینکه حالا دلم هی مدام می‌سوزد و درد می‌گیرد و فکرم مدام می‌رود آنجا که هستی، که چه می‌کنی با غصه‌هایت، با دلتنگیت.
و هی بی‌قرار مانده‌ام که چرا کنارت نیستم. بی‌قرار مانده‌ام برای اشکهایت، برای غمت، برای غصه‌ات. برای شانه‌ات که حتمن آرام آرام می‌لرزد و من نیستم. مدام یادم می‌آید آن روز را که قاشق غذا را برده ونبرده به دهانت، انداختی و من دیدم شانه‌هایت را که به لرزه افتاده و دستت را که به چشمهای خیست کشیدی تا اشکهایت را نبینم. یادم می‌آید و بغض می‌کنم و طاقتم تمام می‌شود برای ناراحتیت. تحملم تمام می‌شود از یادآوری تو که تحملت تمام شده بود از دیدن قامت خمیده‌ و لرزان مردی که تمام کودکی‌ت بود. مردی که من قبل از دیدارش، بارها از تو شنیده بودمش و آنقدر تصورش کرده بودم که برای داشتنش به تو حسادت می‌کردم. خودش زمین تا آسمان با تصوراتم تفاوت داشت. چرا که در رویاهای من پیری و بیماری و ردپای زمان وجود نداشت و در واقعیت بی‌رحم زندگی‌هایمان همیشه هست...
نمی‌دانم برای آنکه از بار اندوهت بکاهم چه باید بکنم. نمی‌دانم تو آن روزهایی که من بناگاه خشک می‌شدم در غم کسی، چه می‌کردی که اینقدر مرهم و آرامش بودی برایم. کاش می‌دانستم.

تمام چیزی که همین حالا آرامم می‌کند تویی، که بنوازمت...
نمی خواستم با قلی برم. ولی اغفال شدم. آقای آنام خان هی گفتن امروز طرح تق و لقه. نتیجه‌ش هم شد یه دور شمسی قمری زدن چون از گردنه‌ی اول نتونستم رد شم و برادران ارزشی نظامی مجبورم کردن دور بزنم، سر گردنه‌ی بعدی هم غافلگیر شدم . نه راه پیش داشتم نه راه پس. بیست دقیقه التماس کردم که به ماشین قفل نزنن و اسیرم نکنن تا بعدازظهر. الکی می‌گفتم کارم تا دیر وقت طول می‌کشه نمی‌تونم ساعت 5 بیام، ولی ته دلم شور می‌زد از گرفتن خلافی قلی، که حتمن تا حالا سر به فلک گذاشته. آخرش کلی قسم و آیه خوردم که سر همین دور برگردون بر‌می‌گردم. آقای افسر دلش به رحم اومد و فقط یه برگه‌ی جریمه‌ی 13 هزار تومنی گذاشت کف دستم و گفت این دفعه‌رو می‌تونی بری. ولی دیگه وارد طرح نشیا. مدارکمو گرفتم و راه افتادم دوباره. زنگ زدم به آقای آنام خان و گفتم من چرا به حرف تو گوش کردم آخه؟ اگه ماشینو قفل زده بودن من نمیرفتم دنبال کاراش!
تعجبم از این وظیفه شناسی جدید راهنمایی رانندگی و نیروی انتظامی بود. سالهای پیش تا یه هفته بعد از عید و یه هفته قبل از عید خود طرح ترافیک هم تق و لق بود چه برسه به زوج و فرد، امسال روز 15 فروردین همه ی پلیسایی که تمام عید و قبل از عید هم آماده باش بودن و یا تو جاده‌ها مستقر بودن یا تو شهرها، سرحال و قبراق سرکارشون حاضر شده بودن.
درسته که خودم یه روز در میون مجبورم با مترو و اتوبوس و تاکسی برم و سختمه، درسته که قبلن‌ها به راحتی آب خوردن در میرفتم از جلوی پلیسای طرح زوج و فرد و به عدد انگشتای دستم یه عالمه راه میون بر واسه دور زدن پلیسا بلد بودم و الانا دیگه همشون لو رفتن، ولی واقعن لذت میبرم از اینکه اینقدر جدی این کار انجام می‌شه. این چن ماه اخیر واقعن بار ترافیکی محدوده‌های مرکز شهر به خصوص مطهری و شهید بهشتی خیلی خیلی کم شده.

فرزاد میگه من گفته بودم قلی گونزالس رو ببرن پارکینگ اعمال قانون بکنن چرا فقط جریمه‌ت کردن. من چی بهت بگم آخه فرزاد؟
0 comments Saturday, April 04, 2009, posted by Night sweat at 2:28 PM
عید رفتیم رشت تا من بیشتر با مرد گودانم* آشنا بشم. از اونجا هم هی به همه‌ی شهرای اطراف سفر کردیم. خیلی خیلی هم خوش گذشت.بعضی جاها رو قبلن رفته بودم. خیلی جاهارو هم اصن نرفته بودم و امکان نداشت بتونم برم به جز با آقای آنام خان اینا. به خصوص که برای اولین بار بود که با قلی رفته بودیم سفر و حسابی قلی بهمون حال داد تو جاده و سربالاییها که همینجا ازش قدردانی میکنم.
فقط بدیش ساعت 8 صبح بیدار شدن من بود که می‌خواستم تکرار کلاه قرمزی عشقمو ببینم. تنها چیزی که جدی دنبال می‌کردم و میخواستم ببینم و سفر و گشت و گذار و مهمونی و گردش و تفریح هم نتونست خللی توش ایجاد کنه.

از همش باحالتر اون قسمت بعد از سال تحویلش بود که خودشو شلک زن حامله درآورده بود و می‌گفت ویار سمنو کردم.
وایییییییییییییی میگفت برم النگوهامو برفوشم واسه این بچه سمنو بخرم؟
میگفت از بس حامله موندم قدم کوتاه شده .
می‌گفت 5 سال طلاقم داده چهار سال پیشم سرم هوو آورده از فامیل.
قربونششششش برم خوب دلش سمنوووووو می خواستههههههههه .
هر کی ندیده این قسمتشو: http://www.youtube.com/watch?v=asdAihhJ8bI
فقط این بقیه شو نداره که آقای مجری بچه شو به دنیا میاره. کلاه قرمزی میگه مگه تو دکتری که بچه ی منو به دنیا میاری؟
عروسکی هست که بعد از دوازده سال هنوز اینقدر بین ماها محبوب باشه؟ کسی هست به غیر از حمید جبلی و ایرج طهماسب دوست داشتنی تر؟
کسی هست که پسرخاله و کلاه قرمزی رو دوست نداشته باشه یعنی؟

*مرد گودان فکر کنم یعنی فامیل شوهر
پسرعمه‌م زنگ زده و خواسته مراسم عروسیشو هندل کنم. گفتم برو بابا حال نداری. دو ساعت نالید که خسته شده از بس به هر کاری دست زدن یه گندی توش زده شده. از آرایشگاه و خیاط و ارکستر و اینا بگیر تا برسی به شام و میوه و شیرینی... گفت تنها کسی که بهش اعتماد داره تو این زمینه منم چون مراسم من خیلی خیلی خوب بوده. گفتم از رو هوا که خوب برگزار نشد. پدربزرگم سه بار در روز و یه بارم از شب تا صبح جلوی چشمم رژه رفت تا مراسم تموم شد. همش خدا خدا می‌کردم چشامو ببندم و ببینم همه چی تموم شده. آرایشگاه کار درستی که قیمتش هم آدمیزادی باشه مگه راحت پیدا میشد؟ از همه بدتر خیاطی که دو روز قبل از مراسم لباسمو تحویل داد و دقیقن عین همونی بود که تو ژورنال دیده بودم، مگه الکی پیدا شد؟ و بقیه‌ش؟ گفت خانومش پرو اول رفته واسه لباس، دیده طرف هنوز لباسو آماده نکرده گند زده بهش و هی هم گفته این سلیقه من بوده اینش نظر منه و بعدش هم کلی بداخلاقی کرده و آخرم گفته خانوم اگه زیاد سوال بپرسی لباستو بهت تحویل نمیدم تا دستت بمونه تو حنا و حالت جا بیادها. گفتم عجب رویی داره طرف، هم پول می‌‌گیره هم گند می‌زنه هم تهدید می‌کنه! گفت خانومش اومده خونه و نشسته یه ساعت زار زده که حالا چه خاکی باید توسرش بریزه. دوستش هم بهش گفته برو سراغ لباسای آماده چون همه‌ی خیاطا همینطوری هستن. خانومش هم از بس چوب کبریته لباس آماده‌ی مناسبی پیدا نکرده و دهن پسر‌عمه جان رو سرویس کرده خلاصه. پسر‌عمه هم روزی صد بار اظهار پشیمونی کرده و چیزای نامربوط خورده که زن گرفتنش چی بود. منم که هم دلم سوخت هم نمیخواستم تو دردسر بیوفتم فقط به دادن تلفن خیاطم و آرایشگاه و غذا اکتفا کردم و بعدشم تعارف الکی زدم که اگه بازم کاری بود...یادم افتاد که من بیچاره چطوری تنهایی خودم همه‌ی کارامو کرده بودم. که حتی همه‌ی گل‌ها رو یه روز قبلش با آقای آنام خان رفته بودیم بازار گل تهران و خریده بودیم و اومده بودیم چیده بودیم تو خونه. همه هم سفید و لیمویی. که فقط همون چند ساعتی که صبح رفته بودم آرایشگاه توی خونه نبودم و کاری نمی‌کردم. تازه از اونجا هم دم به دقیقه با موبایل با آنام خان اینو هماهنگ کردم و اونو فیکس کردم. فقط هم جوونارو دعوت کرده بودیم. به همه هم خوش گذشت. حتی یادمه آقای آنام خان آخر هفته‌ی قبلش با ناراحتی زنگ زد به من و گفت همکاراش دارن از ایتالیا میان هفته‌ی بعد و تا یه روز قبل از مراسم گرفتاره و من با خونسردی بهش گفتم اشکالی نداره عزیزم شما فقط سر ساعت تو مراسم باش. نگران هیچی هم نباش. همه چی اوکیه. که البته شانس آوردیم و سفر اونا لغو شد. تازه دختره واسه من پشت چشم نازک کرد که ای بابا تو چرا همه کارارو خودت کردی؟ من اصن خبر نداشتم چی به چی هست. فقط صبح مامانم منو بیدار کرد و گفت عزیزم باید بری آرایشگاه. بعد هم بابام منو رسوند آرایشگاه! اصلن وقتی شوهرم اومد دنبالم کلی تلفنی از بابام آدرس باغی که توش عروسیمون بود رو پرسیدیم . بعد هم غش غش می‌خنده و من دلم می خواست بزنم وسط دندوناش. پسرعمه‌همه باعث شد یه بار دیگه پی به زرنگی خودم ببرم :)
رییس جمهور محبوبمان، سخنرانی می‌کنه واسه یه مشت آدم {...} تو روز بیست و دو بهمن. میگه سی سال پیش قبل از انقلاب اینهمه گندم نداشتیم. حالا اینهمه گندم داریم. بعدش میگه تلفن همراه نداشتیم . و حتا تا ده دوازده سال پیش هم تلفن همراه قیمتش خیلی بالا بود و مردم باید یه عالمه تو صف وامیستادن تا بتونن دولتیشو با قیمت یه خورده پایینتر بگیرن و بعدشم چن ماه منتظر شن تا بهشون تحویل داده بشه. اما الان با یه 5 هزار تومنی هم هرکسی میتونه تلفن همراه داشته باشه و بعد هی تند تند از چیزایی میگه که قبل از انقلاب یعنی سی سال پیش نداشتیم و الان داریم و هی به این دستاوردهای انقلاب افتخار می‌کنه و اون یه مشت آدم {...} براش کف و سوت میزنن و تشویقش میکنن و صلوات می‌فرستن و بع بع می‌کنن!

من می‌خواستم همینجا اعلام کنم که منم قبل از انقلاب یعنی سی سال پیش نبودم و حالا هستم و ایشون یادشون رفت منو هم به عنوان دستاوردهای انقلاب معرفی کنه و اگر درایت رهبر نبود من اصن نبودم الان و مامان و بابام هم هیچ کاره‌اند در این زمینه
آخه یه مشت آدم{...} که پامیشین میرین اونجا وای میستین به این حرفا گوش میدین و به به و چه چه میکنین، یعنی واقعن انتظار داشتین بعد از سی سال گندم بیشتر از اون موقع نداشته باشین؟ یا بعد از سی سال تو تکنولوژی تلفن همراه مونده باشین؟؟؟ اونم با این سرعت رشد جمعیت؟ اونم با این سرعت پیشرفت تکنولوژی تو جهان؟ تلفن همراه داشتن رو باید بهش افتخار کرد؟؟ یعنی اینقدر احمقید همتون؟؟؟؟ بعد چرا نمی‌گین روغن مایع 450 تومنی در عرض دو سال شد 1500 تومن؟ و چه می‌دونم نون سی سال پیش بود یه تومن و حالا با پونصد تومن شاید یه نون خیلی خوب پیدا کنی؟؟؟

این جماعت یعنی لایق کس دیگه‌ای هستن جز این معجزه هزاره‌ی سوم محبوب مردمی با اون هاله‌ی نورش؟
2 comments Wednesday, February 11, 2009, posted by Night sweat at 2:08 PM
جشنواره‌ای که تهمینه میلانی رو توش نامزد بهترین کارگردانی کنه و سوپر استار و اخراجی‌های دو رو نامزد بهترین فیلم کنه ارزش داره اصن؟؟؟ هیئت داوران که قصد کرده از اول جایزه‌ها رو بین همه تقسیم کنه، لااقل می‌فهمید که اخراجی‌های دو و سوپراستار جزو آشغال‌ترین فیلمای جشنواره بودن.

همه‌ی فیلمهایی که دیدم یک طرف، «درباره‌ی الی» اصغر فرهادی هم یک طرف. هنوزم از فکرش بیرون نیومدم. شاید دارم اغراق می کنم ولی الآن واقعاً حسم اینه که یک سر و گردن از تمام فیلمهای ایرانی چند سال اخیر بالاتره.

این فیلم هم مثل اکثر کارهای فرهادی درباره «طبقه‌ی متوسط گناهکار» جامعه‌س. آدمهایی که بعضاً با اشتباهات کوچیک به تباهی کشیده می‌شن. اما اساساً می‌شه پرسید معیار اخلاقی این آدما چیه؟ چی گناه هست و چی نیست؟ کسی که راست می‌گه و «صادقه» آیا لزوماً آدم با اخلاقیه؟ یه جاهای فیلم هر کاری بکنی نمیتونی راستگوهای فیلم رو با اخلاق بدونی و حتی نمی‌تونی آدمهای صادق داستان رو دوست داشته باشی. داستان کند پیش می‌بره، به همه جزئیات می‌پردازه و به تماشاگر امکان می‌ده که فرصت فکر کردن به همه اینها رو در حین تماشای فیلم داشته باشه. یعنی در اصل توی تماشاگر خسته نمی‌شی، چون داری کلافگی و درموندگی و خستگی و استیصال تک تک شخصیتهای فیلم رو همراه با این ریتم کند، نگاه می‌کنی و منتظری تا به سوالت جواب داده بشه. منتظری ببینی کجا، فریبهایی که خوردی تموم می‌شه...

البته حیفه که فقط از منظر این بحثهای اخلاقی به فیلم نگاه کنیم. قصه‌ی فیلم واقعاً زیبا و تاثیرگذار تعریف شده، فیلمنامه عالیه. اساساً شخصیت پردازی کاراکترهای این فیلم عالی و با ظرافته، با وجود اینکه تا آخر فیلم قرار نیست بفهمیم اصلن هر کدام از اینها چه کاره‌اند، از کجا اومدن، موقعیت اجتماعیشوین دقیقاً چیه، یعنی فارغ از کار و شغل و موقعیت اجتماعی‌ای که نمی‌دانیم چیست، خیلی زود باهاشون همذات پنداری میکنیم، همشون فوق‌العاده باورپذیر هستن و فرهادی قضاوت راجع به شخصیت‌ها رو به عهده‌ی تماشاگر میزاره تا هرکسی هرطور که دلش خواست راجع به هر کدوم از شخصیت‌ها نظر خودشو داشته باشه، بدون اینکه بخواد عمدا کسی رو خیلی مثبت جلوه بده یا کسی رو خیلی منفی.
بازیها همه پخته و خوب هستن، حتی بازی اون شهاب حسینی بی خاصیت! بازی مانی حقیقی و گلشیفته به خصوص، محشره! (راستش اصلن سخته بگی کی بهتر از کی بازی ‌کرد)
سکانس‌ها همه فکرشده و با دقت کارشدن، به خصوص تمام سکانس‌های جستجو تو دریا. - من سر این سکانسهای جستجو، دست و پام یخ کرده بود و تمام بدنم میلرزید. مدتها بود هیچ فیلمی همچین حسی در من ایجاد نکرده بود- تدوین خوب هایده صفی‌یاری که احتیاجی به تعریف نداره دیگه.
صدا و افکت (به خصوص افکت صدای دریای طوفانی تو شب) بسیار خوب بود. فیلم اصلن موسیقی متنی نداشت و فقط تو تیتراژ پایانی فیلم موسیقی‌ پخش شد به نام Song for Eli که ظاهراً ساخته‌ی یک آهنگساز آلمانیه و انتخابش با پیمان یزدانیان بوده. این آهنگ اونقدر سرد و تلخ بود که انگار فقط برای همین فیلم ساخته شده.
و از همه مهمتر – به نظر من - لوکیشن بی نظیر فیلم بود. کاملاً با احساسی که در طول فیلم قراره بهت دست بده هماهنگ بود. همه چیش...چه دکور، چه رنگ خنثی دیوارها و چه تصویر دریا از پشت تمام پنجره‌های رو به دریا. که باعث می‌شد شنیدن صدای دریا، همه جای اون ویلا، باورکردنی باشه.
دوربین فیلمبرداری از نیمه‌ی فیلم کاملاً هماهنگ با فضای ایجاد شده در فیلم، اونقدر آروم روی دست اومد که آخرش متوجه نمی‌شدی دقیقن از کی دوربین روی دست بود، از اول فیلم یا از وسطای فیلم؟

اصغرفرهادی یک قدم جلوتر از چهارشنبه سوری رفته، و اینقدر خوب و ظریف ماجرا رو تعریف می‌ کنه و اینقدر خوب و ظریف من و تویِ تماشاگر رو بارها توی طول فیلم فریب می‌ده که حد نداره...
به نظرم اصغر فرهادی آدم تقدیرگرایی میاد. تقدیرگرا هست یا نه، مهم نیست. این فیلم یک قصه‌ی شنیدنی رو خیلی ماهرانه تعریف ‌می‌کنه و از نظر من این یعنی که فیلم خوبیه.

شهاب حسینی یه جای فیلم می‌گه: «یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه»، اما آیا واقعاً «پایان تلخی» وجود دارد؟ انگار هر پایان تلخی خودش آغازگر یک تلخی بی پایانه...
...

http://www.cinetmag.com/
0 comments Monday, February 09, 2009, posted by Night sweat at 2:25 PM
داداشه بازم به قولش وفا کرد و بهمن به نیمه نرسیده، اومد. حالا شبهامون پر شده از صدای قهقه‌هامون و خندیدنامون به همه‌ی چیزهای خنده‌دار و غیر خنده‌دار و حتا ناراحت کننده... نیمه‌شبامون پر شده از استرس هنوز نخوابیدن و صبح زود باید بیدار شدن و سر فرو کردن تو بالش و خندیدن...
بازم هر چهارتامون دور هم هستیم و تفریحمون، تعریف خاطرات دور سالهای بچه‌گیامونه. به زمین و زمان می‌خندیم وقتی از وقتایی حرف می‌زنیم که بابا بود و همه بودیم و خونه‌ی قدیمی بزرگمون بود و درخت خرمالومون بود و درخت گیلاسمون. به زمین و زمان می‌خندیم و تفریحمون مقایسه‌ی فرم انگشتای پامون و مقایسه‌ی مدل ناخونامون با همدیگه و بررسی دوباره‌ی نشونه‌های تولدمون رو دست و پا و گردنمونه، به زمین و زمان می‌خندیم حتا وقتی به اثر زخمهای بدن داداشه می‌رسیم. به اون جای صلیب‌وار دندونه دندونه روی نرمه‌ی ساعد دست راستش، اون اثر دایره شکل تیره روی پای چپش و حتا اون آثار ریز و کوچیک موازی سفید روی ساق پاهاش.
به زمین و زمان می‌خندیم وقت لمس کردن دوباره‌ی اون تیکه آهنهای کوچیک و دردناک، تو سرتاسر بدنش. می خندیم و نشون میدیم یادمون مونده هر کدومشون، دقیقن در کدوم نقطه جا خوش کردن و کدوم یکی از رگهای آبی برجسته را که بگیری و بری، میرسی به بزرگترین و قابل لمس‌ترین‌شون! میخندیم و ردشونو می‌گیریم تا بفهمیم کدامشون حرکت کردن و کدامشون جابه جا شده‌اند.
تفریحمون شده ها! خندیدن به ترکش‌های ریز بدن داداشه که اینهمه سال، که اینهمه سال جا خوش کردن تو هر جایی که دلشون خواسته و زندگی‌ای واسه خودشون تشکیل داده‌‌ن و هر از چندگاهی هم بنا می‌کنن به آزار صاحبخونه...
به زمین و زمان میخندیم تا وقت دیدن یادگاریهای جنگ یادمون بره دقیقن که چه بلایی سرمون اومد. به زمین و زمان می‌خندیم چون حالا فعلن جنگی در کار نیست و می‌تونیم راحت و با آرامش دور هم جمع بشیم و بخندیم. گیرم که زندگی خیلی خیلی هم سخت شده باشه.
3 comments Monday, February 02, 2009, posted by Night sweat at 1:31 PM
دل میل تو داره همیشه...



0 comments Tuesday, January 27, 2009, posted by Night sweat at 1:00 PM