شنبه: صد دفعه زیرچشمی از سرتا پاشو مرور کردم تا مطمئن شم سالمه؛ قلبم دیگه یاری نمی کرد ازش چیزی بپرسم یا حرفی بزنم، باید می رفتم دنبال بقیه می گشتم.

یکشنبه: سرمو گذاشتم روی شونه هاش و یک فصل گریه کردم، دیگه نمی تونستم بغضمو نگه دارم. دائم ازم می پرسید چی شده، چت شده آخه، چطوری می تونستم بهش بگم که دیروز که گمش کرده بودم، تموم مدت ازین ترسیدم که نکنه دیگه نبینمش. تموم مدت قلبم توی سینه م بال بال میزد و خودم سرگردون خیابونا. آرامشم رو گم کرده بودم و اگه پیداش نمی کردم قلبم دیگه نمیزد. فقط گفتم: ترو خدا دیگه منو گم نکن. هیچوقت

دوشنبه: التماس کردم دیگه نریم، یه عالمه دلیل آوردم، اقرار کردم که می ترسم و اقرار کردم که آره جا زدم. فقط دیگه نریم. ولی گفت نه تو بمون، من میرم. گفتم بدون تو نمیمونم. منم میام...

سه شنبه: این روزا دیگه هیچکس از فردای خودش خبر نداره
دوشنبه اول تیر 88