تمام چیزی که همین الان، یعنی درست همین لحظه‌ی اولین فکر کردن به چیزی غیر از کار، می‌خواهم، تویی.
که از در بیایی و من هر جا که باشم، خودم را برسانم برای آویزان شدن از گردنت. برای بوسیدن چاله‌‌ی دلنواز گونه‌ات.
تمام چیزی که همین حالا می‌خواهم تویی، که کنارت باشم. اطرافت پرسه بزنم و خیالم راحت باشد و دلم قرار بگیرد که لااقل هستم.
نه اینکه حالا دلم هی مدام می‌سوزد و درد می‌گیرد و فکرم مدام می‌رود آنجا که هستی، که چه می‌کنی با غصه‌هایت، با دلتنگیت.
و هی بی‌قرار مانده‌ام که چرا کنارت نیستم. بی‌قرار مانده‌ام برای اشکهایت، برای غمت، برای غصه‌ات. برای شانه‌ات که حتمن آرام آرام می‌لرزد و من نیستم. مدام یادم می‌آید آن روز را که قاشق غذا را برده ونبرده به دهانت، انداختی و من دیدم شانه‌هایت را که به لرزه افتاده و دستت را که به چشمهای خیست کشیدی تا اشکهایت را نبینم. یادم می‌آید و بغض می‌کنم و طاقتم تمام می‌شود برای ناراحتیت. تحملم تمام می‌شود از یادآوری تو که تحملت تمام شده بود از دیدن قامت خمیده‌ و لرزان مردی که تمام کودکی‌ت بود. مردی که من قبل از دیدارش، بارها از تو شنیده بودمش و آنقدر تصورش کرده بودم که برای داشتنش به تو حسادت می‌کردم. خودش زمین تا آسمان با تصوراتم تفاوت داشت. چرا که در رویاهای من پیری و بیماری و ردپای زمان وجود نداشت و در واقعیت بی‌رحم زندگی‌هایمان همیشه هست...
نمی‌دانم برای آنکه از بار اندوهت بکاهم چه باید بکنم. نمی‌دانم تو آن روزهایی که من بناگاه خشک می‌شدم در غم کسی، چه می‌کردی که اینقدر مرهم و آرامش بودی برایم. کاش می‌دانستم.

تمام چیزی که همین حالا آرامم می‌کند تویی، که بنوازمت...