داداشه بازم به قولش وفا کرد و بهمن به نیمه نرسیده، اومد. حالا شبهامون پر شده از صدای قهقههامون و خندیدنامون به همهی چیزهای خندهدار و غیر خندهدار و حتا ناراحت کننده... نیمهشبامون پر شده از استرس هنوز نخوابیدن و صبح زود باید بیدار شدن و سر فرو کردن تو بالش و خندیدن...
بازم هر چهارتامون دور هم هستیم و تفریحمون، تعریف خاطرات دور سالهای بچهگیامونه. به زمین و زمان میخندیم وقتی از وقتایی حرف میزنیم که بابا بود و همه بودیم و خونهی قدیمی بزرگمون بود و درخت خرمالومون بود و درخت گیلاسمون. به زمین و زمان میخندیم و تفریحمون مقایسهی فرم انگشتای پامون و مقایسهی مدل ناخونامون با همدیگه و بررسی دوبارهی نشونههای تولدمون رو دست و پا و گردنمونه، به زمین و زمان میخندیم حتا وقتی به اثر زخمهای بدن داداشه میرسیم. به اون جای صلیبوار دندونه دندونه روی نرمهی ساعد دست راستش، اون اثر دایره شکل تیره روی پای چپش و حتا اون آثار ریز و کوچیک موازی سفید روی ساق پاهاش.
به زمین و زمان میخندیم وقت لمس کردن دوبارهی اون تیکه آهنهای کوچیک و دردناک، تو سرتاسر بدنش. می خندیم و نشون میدیم یادمون مونده هر کدومشون، دقیقن در کدوم نقطه جا خوش کردن و کدوم یکی از رگهای آبی برجسته را که بگیری و بری، میرسی به بزرگترین و قابل لمسترینشون! میخندیم و ردشونو میگیریم تا بفهمیم کدامشون حرکت کردن و کدامشون جابه جا شدهاند.
تفریحمون شده ها! خندیدن به ترکشهای ریز بدن داداشه که اینهمه سال، که اینهمه سال جا خوش کردن تو هر جایی که دلشون خواسته و زندگیای واسه خودشون تشکیل دادهن و هر از چندگاهی هم بنا میکنن به آزار صاحبخونه...
به زمین و زمان میخندیم تا وقت دیدن یادگاریهای جنگ یادمون بره دقیقن که چه بلایی سرمون اومد. به زمین و زمان میخندیم چون حالا فعلن جنگی در کار نیست و میتونیم راحت و با آرامش دور هم جمع بشیم و بخندیم. گیرم که زندگی خیلی خیلی هم سخت شده باشه.