تازه تلخی این روزها و اتفاقهایی که دیدم به کامم عادت شده بود، تازه تحملم زیاد شده بود آنقدر که با شنیدن و دیدن هر چیزی سریع اشکهایم جاری نشوند، تازه خنده‌های خشک شده‌ام که هیچ اشکهایم هم خشک شده بود، بگو حالا این میان غم تو را چگونه تاب بیاورم؟ پایان این سرونوشت دردناکت را که برایم از همه چیز تلخ تر بود؟ چگونه؟
بی‌تفاوتی اطرافیانت آنقدر آزرده‌ام می‌کرد که حد نداشت، سکوتی که به اجبار کرده بودم و حرفی که نمیتوانستم بزنم آزرده‌ ترم.
چه می‌گفتم که جواب نمی‌دادند تو هیچ نمی‌دانی و دخالتی نکن. چه می‌توانستم بگویم وقتی خودشان تو را نادیده می‌گرفتند؟
فقط به تو فکر میکردم، آنچنان در ذهنم جای گرفته بودی که دیگر اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم به تو فکر نکنم.
مرا ببخش، باید زودتر از اینها سکوتم را می‌شکستم، باید زودتر از اینها خواهش می‌کردم تا تو را درک کنند، تو مادر به داغ نشسته‌ی تنها پسرت را. زودتر از اینها باید خواهش می‌کردم که درکت کنن، حتی اگر بدترین مادر دنیا هم بودی که مطمئنم نبودی، امکان نداشت که باشی.
مرا ببخش، کار دیگری برایت نکردم جز اینکه به تو فکر کنم و غصه‌ات را بخورم . غصه ی داغی را که با آن پیر شده بودی، غصه ی انتظاری را که داشتی و برآورده نکردند، غصه‌ی بی خیالی اطرافیانت را، که نمیترسیدن از پر کشیدنت...
مرا ببخش مادر، مرا ببخش مادر، نمی‌دانی چطور آن عبارت مادر داغدارت، بر روی سنگ قبر تنها پسرت، قلبم را لرزاند، نمی‌دانی چطور روحم را افسرده کرد، نمی دانی چطور اشکهایم را نگه می‌داشتم که نریزد...
نمی‌دانی چقدر غصه‌ات برایم سنگین بود، آرزویی که می‌دانم داشتی و کسی برآورده‌ش نکرد، مرا ببخش مادر، حتی من هم جز غصه خوردن کاری برایت نکردم.
نمی‌دانم چطور تاب بیاورم غم نبودنت را‌؟ چطور خودم را آرام سازم که دیگر کاری نمی‌شود کرد، دیگر نمی‌توانم امید داشته باشم به دیدنت؟...
چطور بگویم دردم را؟ وقتی می‌دانم برای آرامشم خواهند گفت که تو مادر من نبودی، هیچ کس من نبودی، من تازه پیدایت کرده بودم، غمم بی‌خودیست؟
چرا اینقدر غمت برایم سنگین بود پس؟ چرا اینقدر غم نبودنت آزارم می‌دهد؟
چهارشنبه 27 خردادماه