بعده دو روز یهو گفت حالا فهمیدم چرا این حلقه تو دستته ...
این تنها جمله ای بود که بعده دو روز گفت . تنها چیزی بود که کلن گفت . بعد من فکر کردم چه خوبه آدم بتونه حرفاشو بزنه و کسی اظهار نظری ، نصیحتی ، حرف تسکین دهنده ای(به قول خودش) ، سوالی اضافه بر چیزایی که گفتی یا هر حرف مزخرف دیگه ای نزنه ... قدر این آدم رو باید دونست خوب !
*
چن سال یه بت ساختی واسه خودت و هر سال که گذشته ، یعنی در حقیقت هر روزی که گذشته ، اون رو هی بزرگتر کردی واسه خودت.اونقدر بزرگش کردی که توش موندی . روی زندگیه خودت سایه انداخته ، نفستو تو خیلی از لحظه هایی که نباید گرفته ، خیلی جاها خاطره اش " پونز ته کفشت" بوده ، ولی دیگه کاریش نمی تونی بکنی جز حرص خودن ، جز خود خوری! . بعده چن سال یه آدمی ظرف سه هفته اون بت رو واست می شکنه ، ریز ریز می کنه و می ریزه جلوی پات .تازه بدون اینکه خودش خیلی متوجه باشه ! بعد می تونی راحت راجع بهش حرف بزنی و بخندی بهش حتی ! و نفست حالا بازتر از قبل شده ...! قدر این آدم رو مسلمن باید دونست کلن !
*
می شه باهاش نامجو گوش کرد و اوهام ، می شه از غزلهای سعدی گفت و رباعیات خیام ، می شه به مولوی دری وری گفت باهاش . می شه راحت بود باهاش خیلی راحت ...تنها کسیه که می شه از 8 شب یا 9 به بعد باهاش بود و غرق سکوت شد فقط . قدره این آدمو باید خیلی دونست
*
به بهانه ی این قدر دونستنه یا فرار از فکر به آینده و اضطراب چیزی که فقط من می دونم و این فقط من می دونمه که از پا در میاره آدمو و یا ترسیدن از نشون دادن ترس، که قایم می شم لای قلمو و رنگها و یه صب تا شب نقاشی می کشم بدون اینکه به چیزی فکر کنم ...
Saturday, May 26, 2007, posted by Night sweat at 12:14 PM