این روزها همش فکر میکنم کاش منم نمی دونستم و مثل قدیم همونجوری عاشقش بودم . مثل قدیم با احترام ، وقتی سرمو می گرفتم بالا و به همه می گفتم تو درجه بندی عشقهای من اون نفر اوله و با اینکه اینهمه اختلاف سنیمون زیاده ولی ما با هم خیلی خوبیم و چیزی که مسلمه اینه که من عاشقشم . اونقدر که اگه یه روز نبینمش کلافه و عصبی می شم. اونقدر که تنها کسی بوده و هست که وقتی صداشو پای تلفن می شنوم آن چنان دلم براش تنگ می شه که اعصابم بهم می ریزه که باید چند ساعت صبر کنم تا ببینمش . عاشق راه رفتنشم ، عاشق حرف زدنش ، عاشق صورتش ، عاشق چالهای گونه اش که همیشه من مسخره ش می کنم و می گم عقب موندگی زنخدان داری تا بخنده و باز چالهای گونه اش بزنه بیرون ...
حالا
وقتی می خنده من یه چیزی ته دلمو چنگ می زنه ، وقتی راه می ره بغض می کنم ، وقتی با آرامش همیشگیش حرف می زنه دلم می خواد نگه ش دارم همون جا همون شکلی برای خودم و برای کسایی که دوسش دارن ...برای خودمون که بهش احتیاج داریم . به بودنش . همیشه احتیاج داشتیم ...
کاش
یه امیدی هر چقدم تاریک و دور می تونستم تو قلبم روشن کنم ، یه امید برای موندن . کاش قبل از اینکه همه ی امیدهامو برای همیشه بکشم به اینجا فکر کرده بودم .