هر شب این موقع ها که میشه صدای بارون میاد . من تو تختم زیر پنجره ی بدون پرده م ، اول فکر می کنم یه سوسکی حشره ای چیزی داره راه میره و بعد از جا می پرم و صدای قطره های بارون که از توی کولر و از پشت پنجره میاد و می شنوم ...
صب که پا میشم از دیدن زمین خشک جا می خورم هر چی میگم دیشب بارون اومد هیشکی باورش نمیشه ...
امشب بیدار موندم . صدای بارون که اومد پریدم پنجره رو باز کردم ...
وای چی تو این زندگی به اندازه ی در آغوش کشیدن بوی سیمان بارون خورده و بوی خاک بارون خورده وسط نیمه شب آخره زمستون می تونه دلچسب باشه ؟
چی تو این زندگی به اندازه ی پوسته های قهوه ای جوونه های شاهتوت که داره یواش یواش ترک می خوره قشنگه ؟
چی تو این زندگی نکبت آدمو به اندازه ی کاشتن نهال پرتغال از گلدون توی باغچه سر شوق میاره ؟
از استشمام بوی شمعدونی هایی که کنار این ساختمون نیمه کاره تو بلوار کاشتن آرامش دهنده تره ؟
بارون سریع بند اومد . دیوار سیمانی هم سریع خشک شد . فقط بوی بارون مونده و شبنم های روی سبزه های عید گلبانو
Thursday, March 15, 2007, posted by Night sweat at 1:53 AM
1 Comments:


At 2:22 AM, Anonymous Anonymous

دستامو می برم بالا و به احترام این نوشته تسلیم می شم!! عالی بود! چی تو این زندگی نکبت آدمو به اندازه ی کاشتن نهال پرتغال از گلدون توی باغچه سر شوق میاره ؟