القصه یه مدت بود به علت کمبود هیجان دچار افت انرژی شده بودیم . یه روز یه فیلم مستند دیدیم که اون موقع روش قسم خوردیم که خالی بندیه . راجع به نشانه ها تو زندگیه آدما . فرداش اتفاقن یه مقاله توی یه سایتی خوندم راجع به اینکه آدم باید به نشانه ها توجه کنه و اینا ...
عصرش فکر کردم تفریح جالبیه هم فانه برام هم هیجان داره توش . یه کم برم دنبال نشانه ها ببینم داستان زندگی از چه قراره !
یه هفته دوهفته ای گذشت و من سرم گرم بود و دوباره پر از هیجان شده بودم . البته نشانه ی خاصی ندیدم خیلی هم زدم تو خاکی یه جاهایی هم باید از آبروریزی گریه می کردم اما من اونو هم دوست داشتم . دنبال برگ و تمرکز کردن رو صورت یه بچه شیش ماهه دنبال لبخند و کاغذ پاره های قدیمی لای یه کتاب و حتی یه چیزه کوچیک و قابل توجه تو فیلم همرو رفتم دنبالش تا ببینم پیامش چیه و خب طبیعیه که هیچکدوم هیچ پیامی برا من نداشت جز دو روز سرگرم شدن و البته یه چیزای یه کم تازه یاد گرفتن . تا اینکه در پایان آخرین روز از هفته ی دوم من که به ندرت پنجشنبه صبحا از خوابم می زنم و میرم بیرون برای یه کاره تقریبن واجبی رفتم توپخونه .
برگشتنی تو متروی توپخونه یه آقایی از بغلم رد شد که خیلی خوش تیپ و قد بلند و بوی عطر و این چیزا بود خلاصه . وقتی رد شد دیدم یه کاغذه تا شده از لای کیف پولش که دستش بود افتاد زمین . منم دنبال نشونه پشت سرش اون کاغذو برداشتم و اصلنم نگفتم آقا کاغذتون افتاد . تو مترو لای جمعیت سوار که شدم در حالیکه سعی کردم به خودم یه کم استرس هم بدم کاغذو باز کردم ! یه شماره موبایل و مطب یه خانوم دکتری توش بود !!! ( متاسفم که فکر ناجور کردین)
من که قصد نداشتم یعنی اصلن نشد که بیخیال این تلفنه و اینا بشم فرداش زنگ زدم به مطب و با کلی خالی بندی و صغرا کبرا ته و توشو در آوردم که خانوم متخصص زنان هستن و یه وقت الکی هم گرفتم ازش. یه هفته بعد رفتم سراغش . تو راه هی فکر کردم چی بگم آخه . برا چی میرم آخه . همینجوری دلم میخواست ببینمش . چراشو هم نمیدونستم . هی گفتم باید برم . حالا دکتر خودمو با زور بعد ده بار کنسل کردن وقتم میرم ولی اینو سر وقت دقیق یه هفته بعدش بی چک و چونه رفتم. تموم مدت یه هفته رو هم فکر کردم برم بگم آخه چمه ! هیچیم اگه سالم نبود سیستم فیزیولژیک دوره ایم عین ساعت سر وقت و دقیقه و ثانیه بدون کوچکترین دیر و زودی کار می کرد . مرتب و دقیق و بی دردسر و اذیت ...تو کل زندگیمم دوبار بیشتر نرفته بودم دکتر زنان .بیقرار بودم حتی منشی رو هم ببینم ، مطب رو ، خانوم دکترو هر چیزی که اونجا بود حتمن یه ربطی به من می تونست داشته باشه . از دوستای قدیمی یا یه فامیل نزدیک چه می دونم . تا وقتی صدام زد منشی که برم تو .اینقدر فکرام آشفته و این ور اون ور بود که تصمیم نگرفتم برا چی رفتم !
دکتر هم آشنا نبود هیچی آشنا نبود همه چی عین همه ی مطب های پزشکهای متخصص همون پول ویزیت حرص درآر و دفترچه بیمه الکی و مطب شلوغ و منشی بزک کرده و خانوم دکتر سانتی مانتال و صندلی مخصوص مطب زنان و هزار تا جینگول دیگه که منو رسمن افسرده کرد . یه چیزایی سر هم کردم و گفتم که خودمم نفهمیدم چی بود . یه معاینه ای هم شدم .وقتی اومدم بیرون یه وقت هم اجبارن گرفتم برای دو هفته ی بعد و یه کارت هم واسه یه مطب سونوگرافی و رادیولژی.دو روز بعد هم ماجرا رو یادم رفت . بعده دوروز باز که حوصلم سر رفت تو فکر افتادم برم سونوگرافی که واسم نوشته انجام بدم . شاید اونجا یه چیزی در انتظارم باشه . یه شانس ، یه بخت ، یه چیزه خوب ، یه آدم آشنا ... چهار روز بعد بیخود و بی جهت کلی پول هم واسه سونوگرافی تو مرکز خصوصی سونوگرافی دکتر فیروزه احمدی دادم و رسمن لخت شدم خوابیدم رو تخت و به سوالای خانوم دکتر مومن و محجبه جواب دادم . سابقه ی انواع اقسام بیماری ها ، سابقه شیر دادن بچه !، سن ، و خیلی سوال الکیه دیگه ...
نیم ساعت بعد از مطب بیرون اومدم !!! گزارش رو کمابیش خونده بودم ولالمونی گرفته بودم . شانس و بخت و چیزه خوب پیدا شده بود . الکی الکی ! تاکید می کنم باز کاملن الکی الکی .یه هفته بعد طبق نظر پزشک متخصصم که حالا شده بود پزشک متخصصم باز رفتم آزمایشگاه این دفعه دیگه قسم می خورم دنبال هیچی نبودم . هیچ هیجانی نداشتم به خودم لعنت می فرستادم و به اون آقا خوشتیپه با اون عطره لوسش ، ...
نشونه این بود که برم دنبالش شاید که دکتره گفت خوب شد زود اومدی .
شانس و چیزه خوب پیداش شد بالاخره ! یه غده ی خوش خیم در برست چپ که فعلن درمان مدیکال داره و سونوگرافی تا 3 ماه مداوم لازمه و بعده اون حتمن ماموگرافی برای اطمینان از روند زندگیه غده ی عزیزم !