میم میگه تو نمی خوای بمیری بشریت از دستت خلاص شه ؟!
من می خندم . بعد عطسه می کنم ، بعد چون جدیدن خیلی خیلی به خرافات و چیزای غیر واقعی و چیزای غیر منطقی و چیزایی که کاری به عقل نداره علاقه مند شدم ، واسه عطسم یه تعبیر پیدا می کنم ...
بعد فکر می کنم من که خیلی وقته دیگه مردم !ولی نه هی بدتر پر از زندگی میشم بدون هیچ وابستگی به زندگی ! این حسه خیلی جالبه . منطق نداره . دیگه از همه ی چیزای منطقی بدم میاد !
همچنان به میم می خندم . میگه محشری تو به خدا . فکر کنم خدا هم رو تو گیر کرده . بلای آسمونی مونده سرت نیومده باشه ؟
آره همین گربه هه که اومد الان پشت پنجره ی بدون پرده ی من که اینهمه هول آور نگام کرد و منو ترسوند ، یا نه اون روزی که رفتم اطلس پود پارچه بخرم برای پرده ی اتاقم و اشتباهی به جای طول پنجره طول اتاق رو گفتم و ده متر پارچه واسه یه پنجره ی سه متر در دومتر خریدم و کول کردم و آوردم خونه و عین یخ وا رفتم !!!
بلا ازین بدتر ؟که آدم اینقد گیج و خنگ و حواس پرت باشه ؟
همچنون به میم می خندم ولی ! میگه فکر کنم فرشته های عذاب هم دیگه کم آوردن. تو فکره اختراعات جدید هستن فقط به خاطره تو !
نمی دونم چرا دیگه هیچی تکونم نمیده ؟ ناراحتم نمی کنه خیلی . عصبی نمیشم زیاد .مگه چی بشه . اونم زودی از بین میره . یه جورایی یه آرامش عجیب غریب دارم که هر کاری هم میخوام می تونم بکنم . از عذاب و اختراعات جدید هم یه جکه جدید در میارم که ساعتها بشه بهش خندید حتی تنهایی !
میم دیگه در جواب خنده های من لبخند می زنه . بدتر از صدتا فحش !!!