بكوي مي كده گريان و سر فكنده روم ...

نيمه شب ، كوير ...! بادي نمكين و خنك در موهايم مي وزيد . مسخ درخشش غريب سنگ ها بودم . مهتاب به هر رخنه اي نفوذ مي كرد و هر ذره ي تشنه ي تنم را ، با آرامش نقره اي و سرد و عظيمش ، سيراب مي كرد . بدنم را بر روي سنگ ها رها كردم .
پر از خنكاي دلچسب و فوق العاده ي خدايان كويري نيمه شبان شدم . سنگ ها چونان تني - خشك و سخت و صاف و پاكيزه و ناب - مرا در آغوش كشيده بودند . شايد همچون تن تو !
و من قرباني اي خمار ، بر روي قربانگاه صخره و مهتاب ، انگار از درون قرن ها رهايي ، طلوع كردم و تابيدم .همچون مه تاب ، پاك و منزه و سرخوش و خنك از نوشيدن جام نقره اي بي قيد و زمان او ...
سرشار از عشقي بي پايان شدم ، احساساتي پاك و رام نشده به تمام آن سنگ هاي بي نام و نشان ، به خاك دست نخورده ي كويري ، به بوته هاي خشك و نامرتبي كه هيچ اسمي ندارند ، به بادي كه روي علف ها و موهاي من ، يك سان مي وزيد ...
و بعد كامل و مطهر شده بودم .تا مغز استخوان از جشن مهتاب و ستاره هاي آسمان نيمه شب آن دشت لذت بردم . سرماي گزنده ي نيمه شب بود كه پاك و تميزم مي كرد و با آرامشي كه از اين همآغوشي گمنام نصيبم شد ، خشك و بي رنگ شدم ...
من دچار شادي و يا ايماني كودكانه شده ام كه مملو از سادگي بي پايان طبيعت است . حسي كه اعتقادات و يا رفتار بشري در آن نقش ندارد . راستي و زيبايي محضي به زندگي مي بخشد كه در هر شرايطي مي توان آن را با انساني ديگر - كه اوهم به همان اصول اساسي پايبند است - تقسيم كرد .... حسي كه محكوم كردنش صحيح نيست ...

و همين هست كه هست . مه تاب و سنگ ها و خاك در انتظار روزي ديگر سرد و خاموش مي شدند !
Thursday, December 15, 2005, posted by Night sweat at 11:11 PM
2 Comments:


At 1:33 AM, Anonymous Anonymous

دمت گرم .. وجدانا مخ شوما توي اين مايه هاي رمانتيكي خيلي خوب كار ميكنه هاااا

 

At 12:53 PM, Anonymous Anonymous

یقینا باید قدر این شادی یا ایمان کودکانه رو بدونی ...چون این موهبتی از جانب پروردگار...