در نظر بازی ما بی خبران حیرانند ...

نیمه شب ناگهان یافتمت دوباره ، فراموش کرده بودم آخر، که تو را چطور در کنج هزار تو های شادی مرموزانه ی روحم مخفی کرده ام، برای وقتهایی که دیگر شادی ای برایم نمی ماند .
درست مانند گل سرخی وسط باغچه ی پوشیده از برف زمستانی.

تمام شب روی صدای غریبی ، قلموهای رنگی ام را به تن خورشید نیمه تمامم کشیدم .
نمی دانی خورشید نیمه جان غروب زمستانی ام، آخر این روزها هر چه می گذرد دل بیچاره و در به درم بیشتر تو را می خواهد . دل تنگی ویران کننده ای که بدانی هیچ چیزی درمانش نیست هیچ چیز حتی قدم زدن در آن کوچه باغ های پاییزی ، که تو خود بهتر می دانی که چقدر خاطره ی روزهای تابستان و یک نفس ای پیک سحری و بوی برگ درختان گردو و مرا که با تو شادم و شبهای بلند و آسمان یکدست پر ستاره را برایم زنده می ساخت ...
نمی دانی این روزها چقدر دلم هوای صدای بغض آلودت را می کند وقتی که می خواندی:
من غرق گناهم ، تو عذر گناهی ، روز و شبم را تو چو مهری و چو ماهی ...
چه شود گر مرا رهانی ز سیاهی ...
نمی دانی بوی کاه گِل های کوچه باغ چقدر قامتت و بخشندگی نگاهت را به یادم می آورد . نمی دانی این دل در به در چطور بهانه ی ترا می گرفت وقتی نقش های برجسته ی بچه آهو های گلدانهای گِلی کارگاه قدیمی را با سر انگشتانم لمس می کردم...
نمی دانی وقتی که قرار نباشد دیگر بغض کنی و اشک حسرتت را آرام و بیصدا بریزی چقدر حتی نفسهایت دلگیر می شوند . حالا همه ی اینها هم که به کنار ، آنقدر بهانه گیر شده ام که حتی شنیدن صدای کسی از پشت سیمها هم دلم را تنگ می کند...آخ از این دل در به در!
ما را که درد عشق و بلای خمار هست یا وصل دوست یا می صافی دوا کند