- ماهي و مرغ دوش ز افغان من نخفت ...

- نامه اي به تو و او ... !
ما تموم اين سالها شب چله را ناديده مي گرفتيم و زودتر از هميشه به رختخواب مي رفتيم . ما تموم اين همه سال از يلدا چشم پوشي كرديم تا جاي خالي تو و او را احساس نكنيم .
اين همه سال بي يلدايي ...تا يلداي قبل كه به اندازه ي تمام اينسالهاي ناديده گرفتن و فرار كردن ، نبودن شما به ما هجوم آورد كه نه تنها يلدا بود بلكه جشني بود كه بيشتر از هميشه بودنتان را مي طلبيد.
ما تموم اين سالها همه ي مناسبات را ناديده مي گرفتيم كه جاي خالي تو و او را حس نكنيم . اما دي شب هم باز ... نمي داني تمام وقتي كه همه ، پشت هم صف كشيده بودن تا با تو چند كلمه اي حرف بزنن و دهانشان پر از هندوانه و تخمه بود و از خنده غش و ضعف ميرفتن ، من بغضي در گلويم نشسته بود كه از همه يلداها و دور هم جمع شدن ها متنفرم مي كرد و شنيدن صداي تو باعثش شده بود . باور كن اگر صدايت را نمي شنيدم و با تو حرفي نمي زدم و دلتنگي عميق ترا حس نمي كردم، اينقدر غمگين نمي شدم . باور كن همان عادت به خالي كردن جاي تو براي افسردگي تمام شبم كافي بود ديگر اين نمك صداي دلتنگ تو بر زخم دل پاره پاره ي من چه بود آخر ؟

-به پيشنهاد گاف ، تصميم گرفته بودم برم سينما فيلم مكس يه كم بخندم و سرحال شم . صبح با همه ي خستگي شب قبل از خواب پا شدم . تموم بر نامه هاي پنج شنبه مو كنسل كردم . حتي اون سنگ مرمر سفيد در رديف 56 شماره 138 را هم چشم انتظار گذاشتم تا برم روحيه مو تمديد كنم و از دلتنگي شروع زمستون در بيام ... اما نميدونم چرا همه چي دست به دست هم داده بود تا من به جاي اون فيلم ، فيلم يك بوس كوچولو رو ببينم ! با اينكه مي دونستم فيلم سراسر مرگ و غمه و الان وقت خوبي واسه ديدنش نيست اما به طرزي شگفت انگيز سر از سالن نمايش اون فيلم در آوردم ! از كاراي قبلي فرمان آرا خيلي بيشتر دوسش داشتم . خيلي زيادتر . و سورپريز جالبي كه برام داشت اين بود كه فيلم كاملا زندگي شخصيه ابراهيم گلستان رو نمايش مي داد . البته با اسم مستعار محمدرضا سعدي ! ولي كاملا شبيه به ابراهيم گلستان . حتي يه صحنه ي فوق العاده اي بود كه توش محمدرضا سعدي نويسنده اي كه بعد 38 سال از غربت برگشته با گريه به دخترش مي گه « وقتي خبر تصادفشو شنيدم ، هيچ كار خاصي نكردم . فقط رفتم خونه ش و تموم نامه ها و چيزهايي كه مربوط به ارتباط شخصيه ما ميشد برداشتم و از ترس اينكه دست كسي نيوفته آوردم خونه . وقتي اومدم خونه مادرت ايستاده بود و دستاشو باز كرده بود تا منو بغل بگيره و من اونجا تو بغل زنم، براي معشوقه م هاي هاي گريه كردم ... »
آخ كه من مردم واسه اين ديالوگش ... اينم از داستان سينما رفتن براي سرحال شدن !

- وقتي اين همه بي خبرم ديگه دست و دلم به هيچي نميره . قبلا مي تونستم تو دونه هاي زير و رويي كه مي بافتم برات ، پيدات كنم .اما شال گردن سه روزه كه تموم شده و من ديگه هيچ بهونه اي ندارم. هيچي ... دارم خالي ميشم ازت ... دارم ازت خالي ميشم ... ديگه جرات دلتنگي هم ندارم ...تازه سيگار هم كه يه هفته س نكشيدم . ميشه بگي چيكار بايد بكنم حالا ؟!
Thursday, December 22, 2005, posted by Night sweat at 11:29 PM
1 Comments:


At 1:59 PM, Anonymous Anonymous

به نظر هم ديدن اين فيلم اتفاق خوبي است ... ولي مكس بهتر بود